
سلام سلام 👈💖
چشم هام و آروم بستم و گذاشتم آرامش وجودم و دربر بگیره و برای خودش کنه. آرامش واقعا کیمیاست. نمیشه بهش دست پیدا کرد. ما تو زندگی فقط یک مثال کوچیک از آرامش رو حس میکنیم. وقتی آرامشی که قبلا داشتیم و از دست میدیم ، اونجاست که قدر این موهبت رو می دونیم. خب.....راستش تاحالا زیاد از کولر استفاده نکرده بودم. چون پولی هم نداشتم که برق خونم رو تامین کنه..... چشمام و آروم باز کردم ، راننده یا همون بادیگارد درحال رانندگی کردن بود و میرای هم مثل بچه ها پیشونیش و به شیشهی ماشین چسبونده بود و با دقت بیرون رو بررسی میکرد. خودم و تو آینهی کنار سر راننده دیدم. از خودم نا امید شدم. موهام از بچگی عجیب غریب بود ، نارنجی مایل به قرمز و حالت دار. همیشه همه از حسودی موهام و مسخره میکردن. گوشهی چشم هام به پایین کشیده شده بود ، مثل ماه حلالی بود.
لبهام مثل لب های میرای بود اما کوچیک تر. صورتم سفیده سفید و کمی جوش روش. شکل صورتم مربعی و اندازش کوچیکه. اما خب این دربرابر زیبایی میرای چیزی نیست. همیشه بهم میگفت زیبام ، ولی من باور نمی کردم. _ خب میرای......مثل همیشه بهت زحمت دادم. _ نه! "نه" رو خیلی جدی و قاطعانه گفت و ادامه داد. _ اصلا اینجوری نیست. راستش انقدر تو اون ساختمون کوفتی موندی که خودت و خراب و افسرده کردی میفهمی؟ زمزمه کردم : _ پس اون روانشناسی که به زور برام جور کرده بود گفته که من افسردم ، جالبه... میرای در ادامه گفت : _ آره ، اون روانشناس الکی هم نگفته ، بعدشم این ایدهی خودم بود که دعوتت کنم سئول و بعد تا آخر پیشم بمونی:)) موقع گفتن جملهی آخر لحنش با خنده همراه شد. تعجبم گل کرد ، چجوری باید تا آخر عمرم پیش میرای بمونم؟ اصلا نمیشه!
پرسیدم : _ داری شوخی میکنی دیگه؟؟ _ نه! کاملا جدیم. راستی ، قراره با ۳ نفر مثل خودمون آشنا شی. مطمئنم خوب باهاشون کنار میای چون اونا هم تو زندگیشون مثل ما سختیای زیادی کشیدن. _ درسته..... ظاهرم و مثل همیشه حفظ کردم. ولی دلم نمی خواست ، یعنی نمی خوام زیاد به این فکر کنم که میرای قراره با چه کسایی چه بلاهایی سرم بیاره. ولی تا به حال انقدر میرای با من اینطوری حرف نزده بود. .....مرسی میرای! بعد از ۱۰ دقیقه ماشین وایساد. در و باز کرد و با چشمای سیاهش لبخند بامزه ای زد. موهاش زیر نور آفتاب به همراه باد میرقصیدن ، شبیه یه نودل قهوهای رنگ شده بودن. پیاده شدم و همون طور که چمدون هام و تو بغلم بود به خونه زل زدم. شاید باور نکنین ولی تصورشم نمیکردم که میرای انقدر
پولدار باشه. خونه تقریبا کاخ بود و نور شبیه به یک جرقهی غول پیکر به زیبایی پنجره ها کمک میکرد. اونجا بود که از خودم ناامید شدم. خب.....منم تقصیری نداشتم. از بچگی اونقدراهم وضع مالی خانوادمون خوب نبود درحالی که میرای برعکس بود. شاید براتون سوال بشه که اصلا من و میرای ، که دوتا آدم متفاوت از هم هستیم ؛ چطوری باهم دوست شدیم؟ واقعا خجالت میکشم از گفتنش ولی.....ولش کنین بعدا میفهمین. آب دهنم و قورت میدم و اوّلین قدمم و برمیدارم. جلوی در غول پیکر خونه ایستادم و منتظر موندم میرای بیاد. وقتی اومد داد زد : _ خسته نباشید! با تعجب و کمی ناامیدی بهش نگاه کردم و اونم از شیطونی بهم لبخند زد. یهو در باز شد و یک خدمتکار کنار در وایساده بود. صدای نفس های سنگینی پشتم احساس کردم. برگشتم و بادیگارد میرای رو دیدم ، اولش جا خوردم و ترسیدم ، بعد سکوت کردم. فهمیدم که می خواد رد شه ، سرم و انداختم پایین و رفتم کنار. کنار در وایساد و به نشانهی احترام خم شد. میرای دستش و دور بازوم حلق کرد و با لحن زمزمه وار و جدی ای گفت : _ وسایلت و بزار روی زمین. _ ن....نه....خودم میارم. _ گفتم بزار روی زمین. _ با...باشه آروم گذاشتمشون روی زمین و همونطور که میرای اونطوری بازوم و گرفته بود سریع من و برد داخل.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
به کتابچه ی لونا نیز سر بزنید 🎍
اسم کتاب های کتابخانه ی لونا : دخترک گمشده 🌹
پارت۵☹️☹️☹️☹️
چقدر عجله دارید بچه ها بهم مجال بدید🤣
آخه داستانات خیلی قشنگه😍😍
پارت بعد ؟
سریع مینویسم🙂💓
های 🩷
حمایت شد از پستتون💗
خیلییی خوبه بود 🩷
ممنونم میشم به پیج منم یه سری بزنی 💗
مرسی عزیزم حتما💜
معوووو عالی بود
🫂💖
عالیللیلیللیل