
سلام سلام قشنگام....♡ ببخشید که یه مدت نبودم:) با این پارت جبران میکنم (میدونم غیبتم قابل جبران نیست.)
جنگل به طرز عجیبی ساکت بود. حدس هایی میزدم. شاید شهرداری حیوانات اینجا رو کشته ، به خاطر اینکه می خواد این جنگل رو نابود کنه و ساختمون درست کنه. نمی دونم و برامم دیگه مهم نبود. اشک های بیشتری از چشم هام سرازیر میشن. تا به حال انقدر چشمام گرم نشده بودن. خیلی بده.....بدون هیچ هدفی پا به این دنیا بزاری. واقعه خندم میگیره.....انقدر حرف مفت میزنم خندم میگیره. کسی نیست بهم بگه که آخه بدبخت وقتی پدر و مادر خودت دوستت ندارن ، از بقیه چه انتظاری داری؟؟ از کنار رودخانه میگذرم و به درخت بزرگ جنگل میرسم. نور از لابهلای شاخه ها و برگ های درخت ها میتابید و جان دوباره ای به جنگل میبخشید. کاش منم بمیرم و جزو این جنگل بشم. با تمام گل ها و درختان و حیوانات و هرچیز دیگه ای که جزو این جنگل هست نابود شم. ولی فرق من با جنگل اینه که وقتی دارم نابود میشم
مثل جنگل به خودم افتخار نخواهم کرد ، چون نه کسی برای دیدن من اومده ، نه کسی برای کمک به من و نه کسی به من احتیاج پیدا کرده. پس سرنوشت من این بود. به درخت تکیه میدم و شروع میکنم به کتاب خوندن. وقتی شب میشه کیسه خوابم و برمیدارم و روی زمین پهن میکنم و همونجا به خواب عمیقی فرو میرم. روز ها همینطور میگذره تا تبدیل به یک آدم افسرده واقعی میشم..... روز آخر که ۱ هفته کامل میشد ، کاغذ و خودکارم و درمیارم و شروع به نوشتن میکنم. برای میکا و میرای و بقیه نامه خداحافظی مینویسم. بعد از اینکه نامه ها تموم شدن ، عصر شد. دیگه غذاهایی که با خودم آورده بودم هم داشت تموم میشد. توی این ۱ هفته در اطراف جنگل قدم زدم و جاهایی که نرفته بودم و رفتم ، بازی های مختلفی برای خودم درست کردم و اصلا خیلی عالی بهم خوش گذشت. راستش و بخواید از وقتی اومدم اینجا حالم بهتره. و بلاخره روز موعود رسید. از جنگل بیرون میزنم و برای آخرین بار ازش تشکر میکنم.
سمت ساختمون میرم. مسیر همیشگی رو طی میکنم و با کلید در خونم و باز میکنم. وسایل رو مرتب میکنم. تموم چیزهایی که به نقاط مختلف خونه پرتاب کرده بودم. خونه از ظاهر مرتب بود....خوبه. حالا آخرین حرکت. روی زمین روزنامه های زیادی پهن میکنم. یک طناب که از پارکینگ برداشته بودم رو از لامپ آویزون میکنم و نفس عمیقی میکشم. چهارپایه رو روی زمین میزارم و ازش بالا میرم. زمان خیلی کُند میگذشت. حس بدی داشتم. با دوتا دستم دو طرف حلقه دایره شک رو میگیرم و آماده میشم تا سرم و داخلش آویزون کنم. همین که ۱ سانتی متر حرکت کردم صدای کوبیدن در اومد. بوم بوم بوم.... _بورام میدونم اونجایی در و باز کن. اومدیم دنبالت
- فکر نمیکردم بازم برگردی به این ساختمون ولی مثل اینکه حدسم درست بود. چیزی نمیگم. سریع سرم و داخل طناب میبرم و پاهام از چهارپایه جدا میشن و تو هوا معلق میمونن. پس گرم (برعکس بخونید) یه همچین حسی داره. دیگه آخرای زندگیم بود. تا اینکه صداش و میشنوم. _ بورام! داری چیکار میکنی؟ می خوای من و تنها بزاری؟ اون.....اون....صدای میکا بود.... صداش طعم امید میداد. وقتی صداش و میشنوم بدنم ناخودآگاه شروع می به حرکت میکنه. توی فضا معلق بودم و سعی داشتم سرم و از داخل طناب دربیارم ولی نمی شد. این طرف و اون طرف میرفتم. تقریبا ۱ دقیقه ای گذشته بود. بدون اینکه خودم بفهمم جوری خودم رو حرکت میدم تا سرم و از داخل طناب در بیارم که از درد جیغ بلندی میکشم.
صدای در زدن بیشتر میشه و کم کم تبدیل به لگد میشن. صداهاشون هم از التماس تبدیل به گریه. دیگه نمی تونستم کاری کنم. کم کم از حرکت ایستادم تا اینکه لامپ کنده شد و با ضربه محکمی روی زمین افتادم. و بعد همه جا تاریک شد. صدا های محوی اطرافم میشنیدم و سایه های آشنایی دور و برم پراکنده حرکت میکردن. (۳ ساعت بعد) سرد بود....خیلی سرد....اما....از طرفی هم بدنم داغ بود..... چشم هام و کمی باز میکنم. این نور خیلی غیر طبیعیه.....مثل نور خورشید نیست....شبیه چراغ های اتاق عمل بود....ولی تو اتاق عمل نبودم. یهو کسی رو میبینم. لباسش شبیه پرستار ها بود. روی کاغذش یک چیزی رو یادداشت میکرد. بهش میخورد نزدیک ۳۵ سالش باشه. اهمیتی ندادم و پتوی کنارم و بغل کردم و باز خوابیدم فکر کنم بهم آرام بخش زده بودن.
باز همه جا تاریک میشه. ایندفعه با صدا های مختلف از خواب بیدار میشم. دیگه خوابم نمیاد. پتو که تا گردنم بود رو به زور روی سرم میکشم و اهمیتی نمیدم. چقدر آرام بخش خوبه. حسش شبیه آزادی بود. ولی من باید میمردم......چرا الان اینجام؟ تو بیمارستان؟؟ صدای گریه های مختلف میشنیدم. هنوز کامل هوشیار نشده بودم. صداها رو خیلی پخش میشنیدم. گلوم هم خیلی درد میگرفت. صداها مثل شنیدن صدای موج دریا موقع برخورد با ساحل از توی یک صدف بود. نامعلوم و عمیق. دست هام که از پتو بیرون بودن خیلی سرد شده بودن. حتی خودم هم میتونستم پایین بودن دمای بدنم و حس کنم. سعی میکنم دستم و مشت کنم ولی نمیشه. ناگهان احساس کردم کسی دستم و گرفت. خیلی گرم بود....
یاد دست های میکا افتادم.....وقتی تو کافه همدیگرو بغل کرده بودن. لبخند میزنم. شروع میکنه دست هام و با انگشت شصتش نوازش میده. بعد آروم شروع میکنه کف دستم و نوازش کنه. قلقلکم اومد ، به خاطر همین کمی دستم و تکون دادم. دکتر پتو رو از روی صورتم برداشت. میکا موهام و کنار زد و گفت : _ آدم برفیم ، داشتی آب میشدی خودت فهمیدی اصلا؟ فهمیدی چقدر از نگرانی مردم و زنده شدم؟؟ آروم چشم هام و باز میکنم. با مرور زمان هوشیاریم بیشتر از قبل میشه. میکا بهم کمک میکنه که بشینم و به بالشت تکیه بدم. پتو هنوز تا گردنم بود. اگه بخوام نمای جلوی چشمم رو براتون توصیف کنم مطمئنم ازم عصبانی میشید. میرای یک گوشه درحال گریه کردن بود. هق هق...دست هاش روی صورتش بودن و نمیذاشتن چهرش و ببینم.
سندی با صورت شوکه و متعجب به من خیره شده بود و فلیکس هم یکی از پاهاش و به گوشه دیوار تکیه داده بود و نگاهش و ازم دزدید بود. به میکا نگاه میکنم. سمت راست تخت ایستاده بود. چشم هاش خیلی گشاد شده بود و دو گوشه چشم هاش به پایین کشیده شده بودن. همون طور دستم و گرفته بود و فشار میداد. دکتر اتاق رو ترک کرد. تازه فهمیده بودم دستم به سِرُم وصله. شروع به حرف زدن میکنم : _ چ...چرا نذاشتید بمیرم؟ من براتون اضافیم. چرا نمیفهمید؟؟ ازتون ممنونم ولی باز همین الان هم براتون دردسر درست کردم. مجبورم جایی از بین برم که کسی من و پیدا نکنه. _ این چرت و پرتا چیه میگی بوراام؟؟ صدای میکا بود. کمی بلند بود شبیه به فریاد. ادامه میده : _ اذیتت کردم؟ از من بدت میاد؟
سکوت میکنم. داشتم به این فکر میکردم که چرا این سوال هارو میپرسه. _ هیچکس تو این دنیا من و دوست نداره میفهمی؟ _ ولی.....ولی.....من.... _ برام مهم نیست که ازم بدت میاد یا خوشت میاد. من اضافیم اینجا. اصلا نباید به دنیا میومدم. همه جا از سکوت پر میشه. به میکا نگاه میکنم. لب پایینش رو از روی ناامیدی میمکید. بعد از ۱۰ دقیقه دکتر میاد. سِرُمم و باز میکنه. وضعیتم و چک میکنه و چندتا دارو مینویسه. کسی با صدای لرزون دستش و بالا میاره و میگه : _ من دارو هارو میخرم. میرای بود. اهمیتی نمیدم. پاهام و از روی تخت میزارم زمین و می خوام بلند شم. میکا میاد بهم کمک کنه. _ بهم دست نزن. این جمله رو بهش میگم و اون عقب وایمیسته. وقتی روی پاهام وایمیستم باد تندی بهم برخورد میکنه.
فلیکس با سرعت زیاد طرفم حرکت کرده بود. همین که به خودم اومدم دیدم یَقم و گرفته و با صورتی که درش عصبانیت حاکم شده بود گفت : _ حرف دهنت و بفهم که داری باهامون اینجوری حرف میزنی. اصلا کاش میمردی. با جمله آخرش شوکه میشم. بغض گلوم و میگیره و خفه میکنه. راست میگفت:) میکا بینمون فاصله میندازه و سر فلیکس عصبانی میشه. ولی فلیکس خیلی خوشحال بود که این حرف هارو بهم گفته بود. چیزی نمیگم ، سرم و ميندازم پایین و از اتاق میرم بیرون. سالن و راهرو خالیه خالی بود و فقط صدای نازک برخورد چرخ های تخت و صندلی به زمین از طبقات مختلف به گوش میرسید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی🤍✨
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!
🤡 عالیییی
سندی رو اگ میشه بیشتر توی داستان بیار ❤❤🤡
عالیییییی 🤡👌👌👌