
های ببخشید نبودم🩶⭐️ بریم برای پارت جدید💗🤧
من......بلد نیستم. صدای سرخ شدن سب زمینی بین صحبت من و آنه فاصله انداخت. _ برنج آماده شده؟ رفتم سمت گاز و در قابلمه رو باز کردم. با بوش مست شدم ، خیلی خوب بود..... _ اون طور که به نظر میاد بله. _ یک کاسه برنج با سبزیجات براش ببر ، مطمئنم آروم ترش میکنه. چیزی نمی گم. ظرف غذا رو آماده میکنم و محکم از دو طرف سینی میگیرم و از پله ها آروم میرم بالا. میرسم به طبقه دوم. سمت راست ، اتاق میرای بود. در میزنم کسی جواب نمیده. سینی رو بیشتر فشار میدم و لبام و جمع میکنم. _ ب...ببین میرای. من متاسفم. اگه میخوای بدونی چرا اینجوری کردم به خاطر این بود که بینتون اضافیم. من از شما نیستم.... فقط یه آدم بدبخت و ساده که از میرای پول قرض میگیره و نمی تونه بهش پس بده.
من اصلا لیاقت اینجا رو نداشتم. نباید قبول میکردم که بیام....ولی ممنون برای دعوتت ، سینی غذا رو روی زمین میزارم. اونجا بود که تصمیم درست و میگیرم. برمیگردم اتاقم. در و آروم باز میکنم ، مهتاب از پنجره به کل اتاقم تابیده بود و با سایه اتاقم و تزئین کرده بود. گوشیم و از روی زمین برمیدارم. پیام هام و چک میکنم ، ۲۳ تماس از دست رفته از میرای. و ۵۰ پیام خوانده نشده.... واقعه شرم آوره. سمت تختم میرم. باورم نمیشه که تموم این اتفاق ها فقط در ۱ روز رخ دادن. همه چی خیلی سریع گذشت. همون طور که لب پایینم و میخورم وسایل هام و جمع میکنم. بغض داشت خفم میکرد. دوتا ساکم و برمیدارم و کیفم و کول میکنم.
انقدر از کار هام خجالت زده بودم که لحظه ای هم نمی تونستم توی این شهر بمونم. در و آروم باز میکنم. از طبقه سوم میرم دوم. چک میکنم ببینم میرای هنوز تو اتاقش یا نه. خوشبختانه هنوز بیرون نیومده بود ولی غذا رو برداشته بود. لبخند غم انگیزی می زنم و باز هم برای هزارمین بار ازش معذرت میخوام. از طبقه دوم میرم طبقه اول. آنه اونجا بود. کنار در ورودی ایستاده بود و گرم صحبت با خدمتکار دیگه بود. سرم و انداختم پایین. در و باز کردم و بیرون رفتم. از حیاط گذشتم. با یکی از خدمتکار های کنار دروازه صحبت کردم ، ولی راضی نشد در و برام باز کنه. گفت که حتما باید میرای تایید کنه و اجازه بده ، بعد من عبور کنم. عجب بدبختی.
تا اینکه فکری به سرم میزنه. _ می تونید خودتون برید ازش بپرسید، چون خسته بود من پیشش نرفتم. خدمتکار چشم هاش و باریک کردم و بهم زل زد. بیشتر شبیه یاکوزا بود تا یه خدمتکار. تتو های روی دستش و پرسینگ دماغش خیلی ترسناکش کرده بودن. همون طور که بهم زل زده بود گفت : همینجا بمونید و جایی نرید. میرم و سریع میام. سرم و به نشانهی تایید تکون میدم و صبر میکنم. بعد از اینکه خدمتکار به اندازه کافی دور شد ، در و باز میکنم و میدوعم طرف جاده. میدویدم و میدویدم و میدویدم. اشک هام شروع میشن. همون بهتر که تو همون ساختمون بپوسم و بمیرم. دیگه به مرز جنون رسیده بودم. فکر نکنم اون جنگل هم نجاتم بده. رسیدم به یک میدان. سوار یه اتوبوس شدم و از شانس خوبم میرفت سمت خونم.
سوار میشم و یک صندلی انتخاب میکنم. صندلیم کنار پنجره بود. توی اتوبوس به جز من ۲ نفر دیگه هم سوار شده بودن. یک پیرزن و یک مرد تقریبا ۴۰ ساله. پیرزنه لباس های شاد و زیبایی پوشیده بود و معلوم بود روحیه خوبی داره. مرده سرش و به پنجره تکیه داده بود و به آهنگ گوش میکرد. کوله پشتیم و محکم تر به سینم فشار میدم و بی صدا گریه میکنم. غصه وجودم و میخورد و برای خودش میکرد. تو همون اتوبوس من تمام شدم. دیگه.....دیگه......حتی.....می خواستم بمیرم. آره......فهمیدم.....تنها چیزی که من و آزاد میکنه پایان دادن به زندگیمه. سرم و روی کوله پشتیم میزارم و آروم به خواب میرم. با صدای لرزونی از خواب میپرم. _ عزیزم نمی خوای پیاده شی؟ جا میمونیاا بعد از گفت جمله آخر میزنه زیر خنده. همون پیرزنه بود. سریع بلند میشم و خودم و جمع و جور میکنم.
تعظیم ریزی میکنم و سریع از اتوبوس خارج میشم. همون گندم زار. از میان گندم زار و علف ها میگذرم و بالاخره ساختمون و میبینم. ★بچه ها برید نتیجه رو ببینید باهاتون کار دارم★ همونه. در پارکینگ باز بود. از همونجا عبور میکنم. انقدر تو تاریکی زندگی کردم که دیگه ترسی ازش ندارم. میرسم به پله ها. از پله ها بالا میرم پارکینگ و رد میکنم. فقط صدای برخورد پاهام به پله ها تو فضا پخش میشد نه چیز دیگه ای. میرسم به طبقه اول. آسانسور و میزنم و منتظر میمونم. با صدای غژ غژِ گوش خراشی باز میشه و نور زرد رنگ کل سالن رو پر میکنه. واردش میشم و دکمه طبقه ۴ رو میزنم. صبر میکنم. فقط ای کاش میکردم که آسانسور سقوط نکنه..... در با صدای دینگ نازکی باز میشه و من در خونم و میبینم. هوف.... بازم اومدم. دیوونه شده بودم. از اینکه می خواستم بلایی سر خودم بیارم ، خوشحال بودم. دیگه چیزی برام مهم نبود. به مرز جنون رسیده بودم. روانی شده بودم. به قول میرای ، نمی دونستم دارم چیکار میکنم. با خودم تصمیم گرفتم که توی این یک هفته بهترین استفاده رو از این زندگی ببرم و بعد.....بوم.....تمام. کلید رو از توی کوله پشتیم در میارم و در و باز میکنم. همین که باز شد به داخل خونه میدوم و وسایل هام و این ور و اون ور پرت میکنم. تمام این کار هارو با لبخند انجام میدادم. و بعد از خستگی روی زمین بیهوش میشم. ☆ با صدای پرنده ها به خودم میام. میبینم گوشیم داره زنگ میخوره. برام مهم نبود میرای داره چیکار میکنه. بدون اینکه کاری کنم در خونه رو باز میکنم و میرم سمت جنگل. می خواستم اون ۱ هفته رو اونجا بگذرونم. پس وسایل لازم رو برداشتم با چندتا خودکار و دفتر و دل و زدم به دریا. با کلیدم در خونه رو قفل میکنم و دیگه از آسانسور استفاده نمی کنم. سریع از پله ها پایین میرم و از تاریکی پارکینگ عبور میکنم. و بله باز هم همون گندم زار. اشک هام شروع به ریختن میکنن. حس میکردم شدم نقاشی شب پر ستاره ونگوگ. صداهای مختلفی میشنیدم که آزارم میداد و فقط دوست داشتم تموم شن ، بس کنن ، بمیرن. ولی.....فقط راه آرامشم پایان زندگی بود. شروع میکنم راه رفتن به سمت مقصدم. جنگل پشت ساختمون بود. بعد از اینکه خودم رو جلوی جنگل میبینم. از میان شاخه درختان و بوته ها رد میشم و به اون فضای سبز میرسم. همون طور که راه میرفتم فقط صدای دلینگ دلینگ لیوان فلزی کوچیکم موقع برخورد با کیفم شنیده میشد. مطمئنم که این صدا جزو اون هایی نیست که من میشنیدم. صدا هایی که تو سرم فریاد میزدند و اذیتم میکردن ، مثل صدای فریاد یک دیو یا شیطان بودن.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییی
...♡😊
داستانت عالیه:)
همینجوری با اشتیاق ادامه بده ❤️🩹
از خودت بهترین نویسنده رو بساز 🍁
هیچوقت نام امید نشو ،
چون با کمی تلاش
میتونی بهترین خودت باشی 🌷
همیشه تلاشت رو ادامه بده تا به اهدافت برسی🥹
با آرزوی موفقیت : لونا 🌻
وای بییییییییی بیییییی نظییییییرههههههههه
مثل خودت عزیزم🥺💜
مرسی
عالییی پارت بعد ؟
سلااام حتمااا🙃💜