بریم ادامه قصه...
**۱۲ سال بعد* * "آشیما! آشیییما!" این صدای دوشیزه میریمین بود که در خوابگاه میپیچید. بعد از ظهر بود و آشیمای هفده ساله داشت ملحفههایی که شسته بود، روی تختها پهن میکرد. دوزاده سال از روزی که او را به یتیمخانه آوردند میگذشت. حالا او دختر جوانی بود قدبلند و لاغراندام، با پوستی به سفیدی شیر و کک مکی که موهای قهوهای اش به سرخ میزدند و در آن لحظه، زیر کلاه پارچهای جمع شده بودند. پیراهن مخصوص دختران بالای چهارده سال به تن داشت، پیراهنی سفید و عفیفانه، آن قدر بلند که برای راه رفتن باید جمعش میکرد و یقهاش چنان بسته بود که تا رو گلویش کشیده میشد و پوست سپید او را میپوشاند. موهایش بافته و جمع شده و زیر کلاه توری سفیدی پنهان بودند. قسمتی از موهایش از جلوی کلاه بیرون زده بود. عرق روی پیشانیاش نشسته بود و احساس میکرد یقه لباس پوست گلویش را میخورد و خفهاش میکند.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (2)