6 اسلاید پست توسط: میراندا انتشار: 7 ماه پیش 13 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ادامه داستان...
بعد از صبحانه، دیمو گفت که او و خواهرش باید صبحها تمرین کنند. جای سوال نبود که آشیما هم باید با آنها میرفت. از درب دوم تالار غذاخوری خارج شدند. همانطور که از پلکانی بالا میرفتند که از طریق یک راهرو به سرسرای بزرگ راه داشت، تادی گفت:"یادت باشه هتل سایه به خاطر بزرگیش خطرناک نیست. توی هتل یه جادوی امنیتی استفاده شده که اگر کسی توش گم بشه، یعنی مسیر رو بلد نباشه، اون رو دچار توهم میکنه و هیچ وقت پیدا نمیشه. این یه جادوی امنیتیه اگه یه وقت به اینجا حمله بشه، همه مهمونا بتونن از درها مخفی فرار کنن. بعد از اتفاقی که برای هتل اتحاد افتاد این جادو رو اینجا گذاشتن."
به طبقه بالاتر رسیدند و به طرف یک درب مسی رنگ پیچیدند. دیمو در را باز کرد. آشیما پرسید:"هتلهای دیگه ای هم مثل اینجا وجود داره؟" پشت در مسیرنگ، یک راهرو بود که انتهای آن به در دیگری میرسید و در دوطرفش، کمدها، رختکنها و در ساده و سفیدی بود که به حمام و دستشویی می رسید. دیمو و تادی سراغ کمدهایشان رفتند. تادی توضیح داد:"خب وقت درس تاریخه. اوایل، فقط خونهها بودن و محافظینی که سفر میکردن توی خونه همدیگه میموندن. بعد هتلها افتتاح شدن به دلایل مختلف. اون زمان هفت تا هتل بودن و تعداد زیادی مسافرخونه، جاهای مختلف دنیا. هتلها یا تعطیل شدن یا از بین رفتن. توی دوره جنگ همین چند سال پیش، به درخواست آشمیداتها قانونی تصویب شد که همه مسافرخونه ها باید تعطیل میشدن، چون شده بودن پاتوق اراذل. دو تا هتل موندن، هتل اتحاد و هتل سایه. هتل اتحاد تحت مدیریت ایلارین بود، خواهر آیلارا. جوماریها هتل اتحاد رو آتیش زدن، اوج جنگ بود. هتل اتحاد جادوی امنیتی نداشت و مسیر های فرارش مخفی نبودن. جوماریها همه مسیرها رو بسته بودن." داشت یک دسته کتاب را از داخل کمدش برمیداشت. دیمو که با یک دسته لباس در رختکن بود و لباسهایش را عوض میکرد، بلند بلند حرف تادی را کامل کرد: "همه سوختن. همه مهمونا و کارکنان و هرکسی که اونجا بود، از جمله..." آشیما ناخوداگاه گفت:"خواهر آیلارا.." دیمو جواب داد:"درسته. از اون موقع هتل سایه تبدیل شد به امن ترین جای کل دنیا. آیلارا بعد از خواهرش تا میتونست هتل رو ایمن کرد. هتل سایه تو سخت ترین شرایط همیشه ایمن بوده." آشیما گفت:"نمیدونم میدونین یا نه ولی اینجا از بیرون یه یتیم خونه متروکهست" تادی در کمدش را قفل کرد."هم هست، هم نیست. در واقع هتل سایه یه مکان سیار هست. وقتی بخوای ازش خارج بشی باید انتخاب کنی از کدوم خروجی میخوای بری. واقعیت مکانیش حرکت میکنه، گاهی بالای کوهه، گاهی تو یتیم خونه، گاهی توی یه کمد، اینطوری وقتی یکی از ورودی ها رو پیدا کنن شانس اینکه به خوو هتل دست پیدا کنن خیلی کم میشه. تازه هیچ طلسم موان یابی هم نمیتونه جای قطعی هتل رو پیدا کنه." آشیما که حرفهای آنها را در ذهنش مرور میکرد، پرسید:"گفتی آشمیدات ها درخواست تعطیلی مسافرخونه ها رو دادن... آشمیداتها کی هستن؟" دیمو از رختکن بیرون آمد. لباسهایش فرق چندانی با لباسهای سر میز صبحانهاش نداشت، فقط اینها مندرستر بودند، و سیاه. البته از کهنگی، سیاهیشان براق نبود. پیراهن شلوار داشت و چکمههای خاصی که آشیما فقط در پاهای پدرش دیده بود. دیمو گفت:"دایی واقعا هیچی به تو نگفته، نه؟"
وقتی از در رد شدند، خود را در سالن خیلی بزرگی یافتند. تادیا گوشه سالن نشست و کتابهایش را جلویش پهن کرد."بیا بشین، خیلی چیزا رو باید بهت یاد بدم." آشیما کنارش نشست. دیمو سراغ کمد دومش در انتهای سالن تمرین رفته بود. آشیما گفت:"نه، دوری... پدرم، هیچی بهم نگفته" تادیا گفت:"بعضی از محافظین به درخواست خودشون در زمان جنگ، تبدیل به جنگجو میشن. آشمیداتها جنگجوهای ارشد هستن که خالکوبی آشمیدی دارن، اصلا برای همین اسمشون آشمیداته. اسم تو هم از ریشه همین کلمه گرفته شده." آشیما گفت:"اسم من رو یه راهبه انتخاب کرده. نمیتونه ربطی به این دنیا داشته باشه." دیمو با انبوهی از وسایل غیر قابل تشخیص، به طرف آنها آمد. "مطمئنی از اول اسمت همین بوده؟ اسم تو اولین کار جادویی ای بود که من کردم." آشیما تعجب کرد:"تو؟ تو باید ده سالت میبوده نهایتا!" دیمو گفت:"آره خب. راهبه ای که تو رو از مادرت گرفت اسمت رو گذاشت آیسالات. اسم الهه مادران. دایی یه روز، بعد از پیدا شدن تو، برای اینکه به پدر و مادرم ثابت کنه قدرت من کنترل ذهنه، دست من رو گرفت و آورد پیش شما. یه جا قایمم کرد و گفت توی ذهن اون زن و دختری که همراهشه، اسم اون بچه رو از آیسالات به آشیما تغییر بدم. اسم تو رو پدرت انتخاب کرده."
آشیما تصمیم گرفت بحث را عوض کند: "خب... اون خالکوبی آشمیدی چیه؟" تادی توضیح داد:"یه طلسمه که توسط یه جادوگر باید خالکوبی بشه. آشمیدی ذهن فرد رو قفل میکنه، یعنی افراد یا موجوداتی که به ذهن نفوذ میکنن، یکی مثل دیمو، نمیتونن به هیچ عنوان به ذهن اونا نفوذ کنن. بعلاوه، در برابر خیلی از طلسم ها هم مقاوم میشن. البته آشمیدی نیاز داره که خود فرد هم توانایی جادویی بالایی داشته باشه وگرنه نمیتونه سنگینی طلسم آشمیدی رو تحمل کنه و بعد از خالکوبی کردن طلسم، میمیره." آشیما پرسید:"خب، چه شکلیه؟" تادی با خنده گفت:"یعنی چی چه شکلیه؟ مگه روی گردن پدرت ندیدیش؟" دیمو از آن طرف زمین داد زد:"از کجا باید میدیده؟ دایی دوریمون موهاشو بلند میذاره که خالکوبیش دیده نشه." آشیما با حیرت پرسید:"پدرم یه آشمیداته؟!" تادی و دیمو زدند زیر خنده. دیمو در حالی که کمان سیاه بزرگی در دست داشت، به طرف آنها آمد و تیرهایش را کنار تادی روی زمین ریخت."کجای دنیایی؟ دایی دوریمون فرماندهی آشمیداتها بوده." بعد به تادی دستور داد:"اینا رو توی تیردان بذار... لطفا." لطفا را وقتی اضافه کرد که چشمان آبی تادی مثل ببری که بخواهد کسی را بدرد، به او نگاه کردند. تادیا دستش را از لای کتابش برداشت و تیرها را یکی یکی در تیردان سیاه جا زد. آشیما پرسید:"فرمانده بوده؟" دیمو گفت:"آره، بوده. بعد از برگشتن از قلعه جوماریها، انصراف داد."
آشیما پرسید:"چرا؟" تادیا گفت:"از خودش بپرس." و تیردان را به دست برادرش داد. دیمو بند آن را دور کتفش انداخت و اولین تیر را، روی به هدف تیراندازی دایرهای شکل، در چله کمان گذاشت و زه را تا گوشش کشید. تادیا کتابش را باز کرد و تا حدود یک ساعت، تصاویر متعددی به آشیما نشان داد و سعی کرد انواع موجودات دنیای سایه را به او نشان دهد. پریهای بالدار، مثل فلندی، مهربان و خدمتگزار بودند و نوع جادوی خاصی داشتند. آن ها میتوانستند با انسانها پیمانی به نام پیمان خدمت ببندند و تا مدت مشخصی از یک انسان اطاعت کنند. در این میان، دیمو گفت که زمانی که مادر آشیما در هتل بود، فلندی با دوریمون پیمان اطاعت بسته بود تا از همسرش محافظت کند، و برای همین وقتی ترزه خودش را از طبقه بیستم پرت کرد، فلندی او را گرفت. در قانون هتل، پریان حق ندارند در کار مهمانان دخالت کنند حتی اگر خود*ک*شی باشد. پریهای بدون بال قدرتمند و مستقل بودند و برای خودشان پادشاهی داشتند. پریچهها موجودات کوچک و بدون بال با گوشهای کشیده بودند که در ریشه درختان زندگی میکردند و اگر سرحال بودند، آرزو ها را برآورده میکردند. و پرپریها-تادی از آنها خوشش میآمد- پریهای خیلی کوچک و بالداری بودند که در یک جیب جا میشدند. آنها کارهای کوچک هتل سایه را انجام میدادند و اگر در هتل نبودند، در شکوفه درختان بهاری زندگی میکردند. پریهای آوندی باعث فرارسیدن پاییز میشدند و پریهای آتش در شعلهها زندگی میکردند و با شیطنت هایشان باعث آتش سوزی میشدند. فصل پریان که با چندین پری مختلف به پایان رسید، دیمو با نوک چکمهاش به زانوی تادیا زد."نمیای یه دور بازی؟" تادیا کتاب را بست. چشمانش درخشیدند. "باشه، ولی باید بیرحم باشه."
دیمو گفت: "آخرین باری که بیرحم بود مچ دستت در رفت." تادیا گفت:"این دفعه مچ تو درمیره، قبوله؟" آشیما فکر کرد که چگونه دو نفر قرار است بی رحم بازی کنند. دیمو به آشیما گفت:" فکر کردی تادیا از من چیزی کم داره؟ خودت میبینی بیرحم چجوریه." به ذهن او جواب داده بود؟ تادیا به طرف رختکن دوید و چیزی نگذشت که لباسهایش را عوض کرد. یک بلوز بدون آستین بنفش تیره و شلوار مشکی پوشیده بود با چکمههایی درست شبیه برادرش. وارد سالن شد و هر دو میلههایی نقرهای مایل به سفید برداشتند که از بیست سانتی متر بلند تر نبود. آشیما آن ها را تماشا کرد که آن میله کوتاه در دست میگرداندند و ناگهان از یک طرف آنها، چیزی شبیه تیغه یک شمشیر بیرون زد، اما درخشش سفید-آبی ای داشت. دیمو تا سه شمرد، و ناگهان به هم حمله کردند، انگار نه انگار که خواهر و برادر بودند. دیمو چنان وحشیانه تیغه را پایین میآورد که آشیما چشمانش را بست تا قطع شدن ساعد تادیا را نبیند، اما تادیا جاخالی داده بود و حالا تیغه شمشیر او بود که از پشت به طرف دیمو میآمد. در یک لحظه که تادیا گیر افتاد، ناگهان تیردانِ خالیای از گوشه سالن کاملا بیدلیل به پرواز در آمد و به پشت سر دیمو کوبیده شد. دیمو افتاد و تادیا که قهقهه میزد، بلند شد. دیمو گفت:"استفاده از قدرت و تقلب؟ خودت خواستی" شمشیرش را انداخت و تیغه ناپدید شد. آشیما دید که چشمان هردوی آنها صورتی شدند. تادیا هم شمشیرش را انداخت. دیمو چشمانش را بسته بود تا تمرکز کند، اما به چند ثانیه نکشید که تمام تیرها از هدفهای دایره ای بیرون امدند و دیمو را محاصره کردند. آشیما فهمیده بود که قدرت خاص تادیا، دورجنبانی است. دیمو چشمان صورتی اش را باز کرد. خندید."خیلی سریعی؟" تادیا خندید و ل*بش را گزید. دیمو دستانش را بالا آورد. تادیا گفت:"تسلیمی؟" دیمو خندید."نه." صدای بشکنش در فضا پیچید. چشمان تادیا به عقب چرخیدند، و از پشت روی زمین افتاد. تمام تیرها افتادند. دیمو خندید و بشکن دیگری زد. تادیا چشمانش را باز کرد و فحش داد. دیمو گفت:"من که گفتم تقلب نکن!" آشیما اندیشید که قدرت دیمو چیزی فراتر از حد انتظار است. دیمو برگشت و بلند گفت:"نه بابا! بیشتر از چند ثانیه نمیتونم هوشیاری یه نفرو بگیرم" بعد دهانش لحظهای باز ماند، چون چشمان آشیما گرد شده بودند. با خنده گفت:"تو بلند حرف نزدی، مگه نه؟" آشیما پرسید:"تو... میتونی ذهن بخونی! چرا به فکرم نرسیده بود؟!" دیمو گفت:"تند نرو! نابالغها و کسایی که دارن از جادوشون استفاده میکنن، همون موقعی که چشماشون صورتی میشه، اگه آشمیدات نباشن یا مانع دیگه ای نباشه، ذهنشون بیدفاع میشه. اون موقع من افکارشون رو بلند میشنوم، انگار که بلند حرف زده باشن. دست خودم نیست که." آشیما از عمد اندیشید:"شگفت انگیزه!" دیمو لبخند زد:"ممنون. مطمئنم قدرت تو هم شگفت انگیزه، فقط وقتی پیداش کنی"تادیا غرولند کرد:"میشه منم گفت و گو رو بشنوم؟"
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عالییی
پارت بعد 🌚