
بریم ادامه قصه...
**۱۲ سال بعد* * "آشیما! آشیییما!" این صدای دوشیزه میریمین بود که در خوابگاه میپیچید. بعد از ظهر بود و آشیمای هفده ساله داشت ملحفههایی که شسته بود، روی تختها پهن میکرد. دوزاده سال از روزی که او را به یتیمخانه آوردند میگذشت. حالا او دختر جوانی بود قدبلند و لاغراندام، با پوستی به سفیدی شیر و کک مکی که موهای قهوهای اش به سرخ میزدند و در آن لحظه، زیر کلاه پارچهای جمع شده بودند. پیراهن مخصوص دختران بالای چهارده سال به تن داشت، پیراهنی سفید و عفیفانه، آن قدر بلند که برای راه رفتن باید جمعش میکرد و یقهاش چنان بسته بود که تا رو گلویش کشیده میشد و پوست سپید او را میپوشاند. موهایش بافته و جمع شده و زیر کلاه توری سفیدی پنهان بودند. قسمتی از موهایش از جلوی کلاه بیرون زده بود. عرق روی پیشانیاش نشسته بود و احساس میکرد یقه لباس پوست گلویش را میخورد و خفهاش میکند.
البته آن روزها دلایل بیشتری برای نگرانی داشت، چون هفده سالش داشت کامل میشد و دوشیزه میریمین، مدیر یتیمخانه، شدیدا به دنبال کار برایش میگشت، احتمالا یک کارخانه یا خانواده ثروتمندی که او را به خدمتکاری بپذیرند. پول کار کردن او هرگز به خودش نمیرسید و مستقیما به یتیمخانه فرستاده میشد. بعد از رامیسرای مهربان، تقدیر او یک بردگی و یتیمی ابدی بود. آشیما ملحفه آخر را روی تخت صاف کرد و روی چروک پیشبندش دست کشید. "اینجام، دوشیزه میریمین!" به سرعت کلاهش را جلو کشید تا موهایش را بپوشاند. در تمام این دوازده سال، از تنبیههای دوشیزه میریمین وحشت داشت. در طول راهروی خوابگاه دوید و مقابل دوشیزه میریمین ایستاد، زن قدبلندی که همیشه پیراهن سیاه میپوشید و موهایش را چنان محکم سنجاق میکرد که به خود استخوان جمجمهاش میچسبیدند. وقتی آشیما مقابل او ایستاد، سرش را پایین انداخت. تعظیم کرد ولی سرش را بالا نیاورد. دوشیزه میریمین زن خیلی باایمانی بود و دیدنِ چشمان شیطانیِ آشیما او را خشمگین میکرد. آشیما به کفپوش چشم دوخت. "با من کار داشتین، دوشیزه؟"
دوشیزه میریمین گفت:"در دفترم با تو کار دارم." سپس راه افتاد و آشیما هم به دنبالش. قلبش چنان میتپید که تور یقه پیراهنش میلرزید. آخرین باری که قدم به دفتر مدیر گذاشته بود، برای این بود که او را از تنبیه دیده شدن موهایش آگاه کنند. همه دختران یتیم باید بعد از چهارده سالگی موهایشان را میپوشاندند و این به خاطر افسانه نحسی بود و البته برای اینکه پاک بمانند تا شاید روزی با ازدواج از یتیم خانه خلاص شوند. آشیما هنوز به یاد داشت که تا ساعتها در سیاهچال یتیمخانه جیغ میکشید و عذرخواهی میکرد، اما تا یک هفته کامل نشد، او را بیرون نیاوردند. مدیر وارد دفترش شد و آشیما روی صندلی، مقابل میز او نشست. مدیر گفت: "ما برات کار پیدا کردیم."
آشیما دستانش را مشت کرد و آرزو کرد که خدمتکار شود. مدیر ادامه داد: "همین امروز صبح آگهی درخواست برده از کارخانه پتوبافی به دستمون رسید." آشیما جیغ زد: "نه!" سپس آرامتر ادامه داد: "خواهش میکنم، دوشیزه، من هم کارِ خونهداری بلدم هم زیبا هستم، خواهش میکنم برام کار خدمتکاری پیدا کنین، خواهش میکنم!" متوجه شد که نگاهش را به مدیر دوخته. سرش را پایین انداخت. دوشیزه میریمین آب دهانش را قورت داد و ل*بهایش را برهم فشرد. همیشه نگاه تیز چشمان آشیما او را میترساند. گفت:" با این چشمها نمیتونی خدمتکار بشی. اما از اونجایی که هیئت مدیره معتقد هستن تو توانایی های بیشتری از بر*دگی داری، میخوایم بهت فرصت سرپرستی بدیم." آشیما سعی کرد پوزخندش را درون خودش نگه دارد. فرصت سرپرستی، یک دوره سه شبانهروزی بود که در آن، یتیمِ مورد نظر در فعالیتهای خیرخواهانه یتیمخانه و معبد خودی نشان میداد و اگر تا پایان سه شبانهروز، کسی او را به سرپرستی میگرفت یا با او از*دواج میکرد، میتوانست برای کار به محل مورد نظر نرود. این فرصت کم پیش میآمد و معمولا هم به درد نمیخورد. در مورد آشیما هم که واضح بود. با این حال تشکر کرد. مدیر گفت: "فرصت سه شبانهروزی از صبح فردا شروع میشه، دوشیزه گلارین رو میفرستم برات لباسهای یک دوشیزه واقعی رو بیاره، بهتره فردا روبند بزنی." آشیما ایستاد و تشکر کرد، سپس به طرف خوابگاه به راه افتاد.
**صبح فردا** در آینه خوابگاه دختران، به خودش نگاه کرد. لباسی که دوشیزه گلارین برایش آورده بود، تفاوت چندانی با لباس همیشگیاش نداشت، جز رنگش و اینکه رویش پیشبند نپوشیده بود. لباس به رنگ سرمهای بود با حاشیه و یقه توری سفید، اما بلند بود و یقهاش هنوز گلوی آشیما را میآزرد. بر خلاف همیشه، موهایش زیر کلاهی آبی روشن جمع شده بودند و با اجازه دوشیزه میریمین، تکهای از آنها نمایان بود تا رنگش پیدا باشد. اما ایراد کار، چشمانش بودند. چشمان شیط*انی. به چشمان خودش در آینه خیره شد، محصور در مژگان بلند و برگشته، چشمانی که دو کمان ابرو بالایشان طوری کشیده شده بود که زیرکی و هوش را نشان میداد، اما عنبیهشان به رنگ صورتی براق و گستاخ بود، رنگی غیر قابل بخشش. بارها جلوی این آینه یا آینه دستشویی سعی کرده بود چشمانش را ک*ور کند، کوری بهتر از این رنگ بود اما نمیتوانست. نمیتوانست خودش را برای گ*ناهی مجازات کند که نمیدانست چیست. آهی کشید و روبند سیاه را دو طرف کلاهش محکم کرد، چشمانش-که حتی زیبا بودند-زیر تور نازک سیاه مخفی شدند. از صورتش تنها چانه و ل*بهایش نمایان بودند که معصوم به نظر میرسیدند. به دنبال دوشیزه گلارین به راه افتاد. آن روز قرار بود کمکهای مردمی جمع کنند. تا شب میان مردم جولان داد، صحبت کرد و صندوق تزیین شده را گرداند، اما هیچ کس به او اعتنایی نداشت. روز دوم نیز، به همین منوال گذشت. آشیما میدانست که روز چهارم که برسد، هنوز آفتاب نزده، این لباس های زیبا را از او میگیرند، دستانش را زنجیرمیکنند و او را در گاری هایی که قفسی به پشتشان بسته شده، به کارخانه پتوبافی میبرند.
روز سوم، آشیما پیراهنی توری به رنگ سفید نباتی پوشید. شال سرخی روی موهایش محکم شده بود و دستانش دستکش داشتند، اما چشمانی همچنان زیر روبند پنهان بودند. جلوی درب معبد ایستاد-رامیسرا به او گفته بود وارد معبد نشود و او هم فقط جلوی در معبد بود- و برای کمک های مردمی از مردمی ته عبور میکردند درخواست کرد، صحبت کرد اما کسی به طرف دوشیزه گلارین که کنار او بود نرفت تا آشیما را درخواست کند. نزدیک غروب، آشیما روی پلکان نشست. دستش را از زیر روبند عبور داد و چشمانش را ما*لید. فهمید شالش کج شده است. گیره روبند را باز کرد و درحالی که چشمانش را بسته بود، شالش را درست کرد. پیش از آنکه روبند را دوباره ببندد، صدای مردانهای گفت: "خانم، این صندوق برای کدوم یتیمخونهست؟"
آشیما چشمانش را ناخوداکاه باز کرد، چون صدا به نظرش آشنا بود، و مستقیم با نگاه شیط*انی و گستاخ به مرد خیره شد. وقتی او رابدون هاله سیاه تور دید، ترسید و دست برد تا روبندش را ببندد. بلند شد. مرد از او چشم برنداشته بود. او مردی قدبلند بود که حدودا چهل سال داشت. موهای مشکیاش تا سر شانههایش میرسیدند و نامرتب کوتاه شده بودند. چشمان او آبی بودند، آبی مثل آسمان، و آشیما واقعا حس میکرد او را میشناسد. دوشیزه گلارین گفت:" برای یتیمخانه جنوبی، قدیمی ترین یتیم خانه دختران" مرد به دوشیزه گلارین نگریست."من سرپرستی این خانم جوان رو به عهده میگیرم، کجا رو باید امضا کنم؟"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)