
و اینم از پارت سوم
از لحاظ هیکل تقریبا دو یا سه برابر من بود و به نظر کشتی گیر قدری می آمد ولی من این همه تمرین نکردم که به همچین شخصی ببازم. دو طرف یک زمین مخصوص ایستادیم با صدای سوت به سمت هم حرکت کردیم. دست هایمان را در هم گره دادیم . نمی گویم قوی نبود ولی من مو هایم را در آسیاب سفید نکرده بودم که. مو های من زیر تمرینات سخت در ۲۴ سالگی سفید شده بود . مسابقه حتی ۶۰ ثانیه هم نشد . پادشاه قشنگ دو تا شاخ در اورده بود.
_ آقای روآن! ( Rooan ) آقای روآن فرمانده ی کل ارتش کشور تیفانی بود. پادشاه اون رو فراخوند تا بیاید و من را با گروهم آشنا کند. _ به آقای بلک اطراف را نشان دهید. + با کمال میل اولیا حضرت. روآن مردی با موهای قرمز و چشم های سیاه بود. تقریبا ۳۰ ساله به نظر می آمد و هیکل عضلانی داشت . _ آقای بلک ، از این طرف لطفاً دنبالش کردم تا به یک حیاط تمرینی بسیار بزرگ رسیدیم
۶۰ سرباز زیر نظر یک مربی تمرین تربیت بدنی و ۵۰ سرباز تمرین تیراندازی می کردند ۷۰ سرباز هم در حال یادگیری درس های تئوری بودند. روان به حرف آمد و گفت: اینجا منطقه ی آموزشی ماست . تمام سرباز ها در این منطقه تعلیم می بینند سپس وارد دسته ی چهارم می شوند. سردار دسته ی چهارم بازنشسته شد و تو قراره به جاش کار کنی. به جز فرماندهی باید ناظر تمریناتشون هم باشی . یه سری قوانین هم باید رعایت کنی : هر روز ساعت ۱۰ میری خونه و ۴ تو همین زمینی ....... لحنش بسیار آرام و خسته کننده بود . تقریباً ایستاده خوابم برده بود.
کار نسبتا سختی بود ولی ارزش هدفم را داشت ، هدفی که تا آن زمان هیچکس ازش خبر نداشت. هفت روز از رسیدنمان به پایتخت می گذشته بود و اما تقریبا خوب شده بود. اما برای جبران لطف های من هر روز شام می پخت و کار های اتاق رو انجام می داد .( مسافرخانه به دلیل وسعت زیاد نظافت کار برای اتاق های معمولی نداشته و فقط برای اتاق های مخصوص بوده ) در قصر ماجرای مسابقات پاییزی دهان به دهان می گذشت. مسابقاتی در ۴ بخش پیشخدمتی ، پزشکی ، هنر و داواری . تا اونجایی که متوجه شدم داواری یک مسابقه ی باستانی کشور تیفانی بود . برای دیدن مسابقات صبر نداشتم چون به نظر هیجان انگیز می آمد.
سر شام بود . _ اما ، مسابقه ی پیشخدمتی رو هم نمی تونی شرکت کنی ؟ تو کارت فوق العادست. + میدونی که چشم آبی و اینجور چیزا _ واقعا مسخرست. + اوهوم فردا ثبت نام مسابقه بود ، خیلی دوست داشتم اما هم شرکت کند زیرا لیقاتش را داشت. پس تصمیم گرفت با پادشاه درباره اش حرف بزنم . ساعت ۱۱ صبح زمان استراحت سربازان بود و همینطور زمان ملاقات من با پادشاه. قرار بود درباره ی برنامه ام برای گروهم حرف بزنیم و در میان حرف هایمان کم کم به سمت مسابقه ی پاییزی رفتیم .
ببخشید دیگه عکس نذاشتم نمی دونستم چی بزارم امیدوارم خوشتون بیاد لایک و کامنت فراموش نشه ❤️🤍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تولدت مبارک🌱
بابت امتیاز ممنون
گود