
ناظر عزیز؟!
«آنچه گذشت» آدرین به گفته پدرش و برای اینکه بتونه مادرش رو پیدا کنه و ازش حقیقت رو بپرسه که چرا ترکش کرده مجبور میشه یه دختر رو گول بزنه..و اون کسی نیست جز مرینت. آدرین براش سواله که چرا پدرش این دختر رو انتخاب کرده..اما زیاد دنبالش رو نمیگیره و مجبور میشه این کار غیرشرافتمندانه رو انجام بده. تلاش های زیادی میکنه اما مرینت که دختری سرسخت بوده هیچکدوم روش اثری نمیذارن..یه روز ادرین متوجه کاری که داره میکنه میشه و تصمیم میگیره حقیقت رو به مرینت اعتراف کنه، اما اوضاع اونجوری که اون انتظار داشت پیش نمیره و مرینت با اینکه علاقه خاصی به اون نداشته با خشم و فریاد اون مکان رو ترک میکنه، ادرین که بسیار پشیمون از این کاری که کرده شده تصمیم میگیره بره خونه مرینت و از دلش دربیاره..اما نمیدونه که به روش کاملا غلطی داره اینکارو انجام میده... «زمان حال» مرینت:«مامان در اتاق رو بیشتر باز کرد و متوجه فرد پشت در شدم..ادرین بود. واقعا با چه فکری اومده اینجا؟ با تعجب نگاهشون کردم که مامان گفت:«مرینت عزیزم ادرین اومده برای دیدنت.» نگاهی به ادرین انداختم که با استرس مشغول ور رفتن با دستاش بود. وقتی متوجه نگاهم شد سرشو بالا اورد و لبخندی بهم زد، سریع نگاهمو برداشتم و به رو مامان گفتم:«مامان تو میتونی بری خودم ردیفش میکنم.» مامان که کنجکاوی از نگاهش میبارید دستپاچه به ادرین گفت:«ادرین تو چیزی..» آدرین گفت:«نه مرسی زحمت نکشید.» مامان دوباره نگاهی سرشار از حس کنجکاوی و فضولی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت. حق به جانب روی صندلیم نشسته بودم و به ادرین خیره بودم که هرچه زودتر حرفشو بزنه و گورشو هرچه سریع تر گم کنه! آدرین نگاهی به اطراف اتاقم انداخت و گفت:«سلیقه قشنگی داری.» خشک جواب دادم:«من نچیدمش.» معلوم بود که ضایع شده ولی نشون نداد و با سر به قفسه کتاب هام اشاره ای کرد و گفت:«اثار شکسپیر رو...» نذاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم:«فکر نکنم برای حرف زدن راجب کتاب و اینا اومده باشی.» اروم و با خنده گفت:«اره خب مچمو گرفتی.» و بعد به مبل گوشه اتاقم اشاره کرد و گفت:«میتونم بشینم؟.» دست من بود اصلا نمیذاشتم پاشو بزاره اینجا اما از اونجایی که علاقه داشتم بدونم میخواد دوباره چه دروغ هایی سرهم کنه سری به نشونه تایید تکون دادم. نشست و همینطور که به در و دیوار نگاه میکرد گفت:«فکر کنم گفت و گوی دیشبمون به اون خوبی که انتظار داشتم پیش نرفت..» با پوزخند گفتم:«خوب؟ من بهش میدم منفی هزار!.» ادرین:«منفی هزار؟ چه زیاااد من میدم مثلا منفی پنج هزار و دویست و..» گفتم:«چی میخوای؟.» اروم گفت:«اومدم جبران کنم.» با خنده گفتم:«تو منو گول زدی.» _و ازش پشیمونم. _با احساساتم بازی کردی. _ولی تو که علاقه ای بهم نشون ندادی _تو میخواستی پولمو بالا بکشی! _به گفته ی پدرم _آره پدر..ببین بچه خوشتیپ یعنی هرکاری مامان بابات ازت بخوان انجام میدی؟(پوزخند) _تو چی؟ توهم میخواستی به درخواست خانوادت با پسرعموت ازد.و.اج کنی _حرف خودمو به خودم نگو اگرست! _من از کاری که کردم پشیمونم و بابتش معذرت خواهی هم کردم _فکر کردی همه چی با معذرت خواهی حل میشه؟ _پس میخوای چیکار کنم برات؟!! (عصبانیت)
مرینت:«با نفرت نگاهش کردم و گفتم:«واقعا چی با خودت فکر کردی؟! یه ذره هم خجالت نکشیدی؟.» لب هاشو باز کرد و با خستگی گفت:«من که گفتم متاسفم..» مرینت:«اگر همه چیز با یه معذرت خواهی حل میشد الان بدترین ادم ها در گوشه ای از دنیا مشغول عش.ق و حال بودن.» ادرین:«مرینت..ببین. خودمم میدونم خیلی ادم..بدیم. نباید به خاطر خواسته های خودم اینکارو میکردم اما حس نمیکنی یکم قضیه رو جدی گرفتی؟.» با عصبانیت گفتم:«من جدی گرفتم؟..من جدی گرفتم؟! میدونی چقدر اعصابم خراب میشه وقتی میبینم مردای جامعه زن هارو مثل یه اسباب بازی میبینن؟ اعصابم خراب میشه میبینم هیچکس منو به خاطر خودم دوست نداره! هیچکس به خاطر خودم طرفم نمیاد! همه به خاطر جایگاهی که دارم میام پیشم..اونا دنبال مرینت دوپنن. نه مرینت واقعی..حالا اگرست بگو ببینم من جدی گرفتم؟؟ از همون اولم حالم ازت به هم میخورد تو فقط زرق و برق داری..وگرنه بدون اون پدر..بدون اون پدرت به هیچ جا نمیرسی!.» ادرین با عصبانیت پاشد و گفت:«اصلا میدونی چیه؟ من پشیمون شدم! اصلا نباید میومدم اینجا به خاطر تو و با اون اخلاق گندی که داری! احمق بودم که فکر میکردم یه دختر میتونه مثل ادم رفتار کنه..یه روز بهم احتیاج پیدا میکنی.» حرف اخرشو با پوزخند زد که کمی بهم برخورد! به طرف در رفت که گفتم:«منظورت چیه؟.» با نیشخند گفت:«من احتیاجی بهت ندارم! تو بهم احتیاج داری.» با عصبانیت گفتم:«چیشده که همچین فکری میکنی؟!.» ادرین:«همین چند دقیقه پیش مامانت بهم میگفت که هرچه زودتر نا.مز.د کنیم! اینجور که معلومه خیلی ازم خوششون اومده..چجوری میخوای این گندی که بالا اوردیو جمع کنی؟ نکنه میخوای با اون پسرعموت از.دوا.ج کنی؟.» ناباورانه گفتم:«باورم نمیشه که اومدم این قضیه رو برات تعریف کردم!.» ادرین:«خربزه خوردی باید پای لرزشم بشینی..» با خشم گفتم:«فکری چیزی داری که بتونم از این مخمصه نجات پیدا کنم؟!.» ادرین:«بزار فکر کنم..خب اره! با یه قرارداد چطوری؟.» با تعجب گفتم:«منظورت چیه؟.» ادرین گفت:«قرارداد ازد.و.اج! یه مدتی ن.ام.زد میکنیم و خانواده هامونو گول میزنیم و قبل از اینکه کار به ا.زد.وا.ج برسه..بزار یه پیشنهادی بهت بدم.» با کنجکاوی نگاهش کردم که ادامه داد:«هردومون باید به یه شیوه ای خانواده هامونو گول بزنیم. من باید مادرمو پیدا کنم و به عبارتی اموال تورو بالا بکشم و توهم باید یه نفرو پیدا کنی که خانوادت دیگه نتونن تورو وادار به از.دو.ا.ج اجباری کنن. فکر من اینه..نام.زد میکنیم. من با این اعتماد میرم پیش پدرم و مجبورش میکنم که جای مادرمو بهم بگه..وقتی داد یکدفعه میزنیم زیر همه چی! من مادرمو پیدا میکنم و به تو کمک میکنم که بتونی دوباره از این کشور بری و بتونی تو امریکا با بهترین طراح های جهان نشست و برخواست داشته باشی و یه کاری برات اونجا جور میکنم..اینجوری هم تو به ارزوی دلت میرسی و هم من.» توی افکارم غرق شدم..پیشنهاد وسوسه برانگیزی بود..ارزوی همیشگیم! اینکه بتونم مستقل باشم و با بهترین طراح ها کار کنم..ولی پدر مادرم چی میشن؟ گفتم:«پدر مادرم چی؟..» ادرین:«به نظرت پدر مادرت واقعا به فکرتن؟ اونا اگر به فکرت بودن نمیذاشتن چندسال توی کشور غریب تنها زندگی کنی..و اگر به فکرت بودن وقتی برگشتی اجبارت نمیکردن که با پسرعموت از.د.و.اج کنی!.»
از یه لحاظ هم میخواستم فکر کنم حق با ادرین بود. چرا باید زندگیمو به خاطر این خانواده که اصلا به تصمیماتم احترام نمیذاشتن هدر بدم؟ به خاطر کسانی که فقط دنبال منفعت خودشون بودند.. آروم گفتم:«مطمئنی فقط یه نا.م.زد.ی ساده هست؟.» دستپاچه گفت:«خب اره! ولی اگر تو بخوای..» سریع گفتم:«اصلا و ابدا!.» ادرین:«خب حالا با این موضوع موافق هستی؟.» یکم فکر کردم و گفتم:«قول میدی که این ن.امز.دی به از.د.وا.ج ختم نشه و یه روز از همدیگه جدا بشیم؟.» قبل جواب دادن یکم مکث کرد و بعد گفت:«قول میدم هیچوقت ع.لا.قه ای بهت پیدا نکنم.» نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم:«پس من موافقم!.» انگار که بار سنگینی رو از روی دوشش برداشته باشن گفت:«اخیش خوبه. من یه چندتا نقشه دارم و امیدوارم که بتونی بهم کمک کنی.» سری تکون دادم که گفت:«امروز باید باهام بیای شرکت..راستش خیلی مهمه.» فقط گفتم:«پس برو بیرون تا حاضر شم و بیام پایین.» سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. بلند شدم و نگاهی به خودم توی اینه انداختم..واقعا قبول کردم؟ واقعا تصمیم گرفتم که به این یارو اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که هدفش دوباره..اخمی به تصویر خودم توی اینه کردم و با خودم گفتم:«نباید به اگرست هم اعتماد کنی..پدرش اون بود دیگه چه انتظاری باید از پسرش داشته باشی..منم برنامه هایی دارم برات اقای اگرست...» سریع شلوار ذغالی، پیرهن سفید و پولیور سیاه خاکستری ای و کتونی های سفیدمو پوشیدم. از اونجایی که هوا هم سرد بود کت پشمی سیاهم رو هم توی دستام گرفتم. وقتی به پایین پله ها رفتم صدای حرفاشونو از توی اتاق پذیرایی شنیدم. وقتی اونجا رفتم ادرین رو دیدم که همراه پدر مادرم مشغول صحبت کردن بودند و گاهی هم میخندیدن. با دیدن خنده هاشون بیشتر درک کردم که به اینجا تعلق ندارم..حق با ادرین بود. خانوادم علاقه ای به من نداشتند..همش به دنبال منفعت خودشون بودند! نمیدونم چقدر ایستادم و بهشون با نفرت زل زدم که ادرین متوجهم شد و زیر لب پرسید:«خوبی؟.» مامان و بابا (که تازه اومده بود) متوجهم شدن و مامان گفت:«مرینت نمیای بشینی؟.» سریع گفتم:«باید زودتر بریم شرکت..ادرین میشه بیای؟.» ادرین سری تکون داد و بلند شد و خداحافظی کرد و مامان بابا برای بدرقه مون بلند شدن. ادرین از در بیرون رفت اما وقتی که من میخواستم بیرون برم بابا گفت:«مرینت وایستا کارت دارم.» منتظر ایستادم که گفت:«همه چی خوبه؟.» اروم پرسیدم:«منظورتون چیه؟.» تام:«از ادرین خوشت میاد؟ باهاش خوب هستی؟.» نگاهی به ادرین انداختم که مشغول روشن کردن ماشین بود..یعنی میتونستم باهاش خوب رفتار کنم؟ وایستا ببینم. اصلا چرا باید باهاش خوب رفتار کنم؟! این پسر همونی که گولم زد و به قصد دیگه ای وارد زندگیم شد..اونم فرقی با خانوادم نداره..همه شبیه همن..هیچکس منو به خاطر خودم نمیخواد.. بابا وسط افکار بدم پرید و گفت:«مرینت با تو هستما.» لبخند مصنوعی زدم و گفتم:«همه چی عالیه بابا! ممنون که به فکرمی!.» سری تکون داد و منم از خونه بیرون رفتم..وقتی سوار ماشین شدم ادرین نگاهی کنجکاو بهم انداخت که گفتم:«ازم هیچی نپرس!.»
ادرین بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد و به سمت شرکت روند. توی راه خیلی با خودم فکر کردم..به فرصت ها و دستاورد هام..و این فکر که تمام زندگیم یه عروسک خیمه شب بازی بیشتر نبودم..عصبی بودم، ناراحت بودم، خشمگین بودم..اضافی بودم؟! وقتی رسیدیم بدون هیچ حرفی پیاده شدم. میخواستیم وارد شرکت بشیم که یکدفعه نفهمیدم چیشد صدای جیغ زن و صدای شلیک اسلحه شنیدم و ادرین ناگهان منو محکم هل داد و سرمو محکم توی بغلش گرفت. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده و همین بود که نگرانم میکرد! ادرین یواش ولم کرد و نگاهی به اطراف انداخت..دوتا نگهبان همراه یه خانم زخمی شده بودند! گیج و منگ به ادرین گفتم:«چیشد؟! من هیچی نفهمیدم!.» ادرین سریع مردم رو کنار زد و پیش افراد زخمی رفت و گفت:«یکی به بیمارستان زنگ بزنه!.» بعد هم به من گفت:«تو حالت خوبه؟ زخمی نشدی؟.» تته پته کنان گفتم:«من خوبم ولی نفهمیدم چه اتفاقی افتاد!.» ادرین گفت:«یه ماشین از جلوی شرکت رد شد و با اسلحه شلیک کردن..لعنتی ها! معلوم نبود کی بودن.» وحشت زده گفتم:«شما دشمن دارید؟!.» ادرین عصبانی گفت:«الان وقت این حرفا نیست!.» بعد چند دقیقه که وحشت زده یه گوشه ایستاده بودم امبولانس اومد و زخمی هارو به بیمارستان برد. ادرین میخواست باهاشون بره که گفتم:«میشه نری؟.» ادرین با اخم گفت:«یکی باید کنارشون باشه.» قبل اینکه دوباره مخالفت کنم ادرین سوار امبولانس اول شد و رفت. هنوز از صدای شلیک گلوله گیج و منگ بودم و یه گوشه ایستاده بودم، پلیس اومده بود و داشت اطراف رو بررسی میکرد که یکدفعه گابریل اگرست از توی شرکت بیرون اومد و وحشت زده به پلیس گفت:«جناب سروان چه اتفاقی افتاده؟!.» سروان که افسر زنی بود گفت:«شلیک گلوله با اسلحه پیش اومده..اقای اگرست باید ازتون بپرسم. شما دشمنی دارید؟ این میمونه به ما درحل پرونده کمک کنه!.» اگرست به سختی اب گلوش رو قورت داد و گفت:«نه نه..دشمن ندارم.» افسر گفت:«بازم باید باما برای دادن اطلاعات به اداره پلیس بیاید.» اگرست دوباره وحشت زده به اطراف نگاه کرد و اروم گفت:«شما..شما برید..من..من خودمو میرسونم.» افسر سری تکون داد و همراه اکیپش رفت. یکدفعه اگرست شتاب زنان به طرفم اومد و گفت:« ادرین کجاست؟!.» یه لحظه فراموش کردم این مرد چه نقشه هایی برام داشته و چه ادم حقه بازی هست و گفتم:«همراه..همراه زخمی ها رفت.» وحشت زده گفت:«اوه! لعنتی.» گفتم:«اتفاقی افتاده اقای اگرست؟.» باهام چشم در چشم نشد و فقط سریع با گوشیش شماره ادرین رو گرفت و هول گفت:«اره اره همه چی خوبه.» موبایل رو روی گوشیش گذاشت اما بعد چند دقیقه وقتی دید ادرین جواب نمیده با عصبانیت به نزدیک ترین نگهبان گفت:«بیمار هارو به کدوم بیمارستان بردن؟!.» نگهبان سریع گفت:«حدس میزنم بیمارستان مرکز شهر.» اگرست هیچی نگفت و سریع مستقیم به طرف ماشینش رفت و سوار شد. به خودم اومدم و رفتم پیش ماشینش ایستادم و گفتم:«اقای اگرست چه خبر شده؟.» اگرست نگاهی از پشت شیشه بهم انداخت و گفت:«این قضیه به تو ربطی نداره دوپن.» شتاب زده گفتم:«ولی..ولی شما خیلی نگران بودید! اتفاق بدی برای ادرین افتاده؟.»
اگرست یکدفعه داد زد و گفت:«گفتم به تو ربطی نداره!.» به حرفش گوش نکردم و سریع در ماشین رو باز کردم و روی صندلی کنار راننده نشستم. اگرست با تعجب گفت:«خانم دوپن بفرمایید بیرون!.» گفتم:«اگر اتفاقی برای ادرین افتاده باشه منم باید بیام!.» با عصبانیت گفت:«تو مگه چیکارشی میخوای بیای؟!.» از همینجا نقشه شروع میشد. باید بهش میگفتم چیکاره ی ادرین هستم..مطمئنن توی دلش قند اب میکرد وقتی میفهمید که نسبتمون چیه..اما نمیدونست من به عنوان انتقام چه نقشه هایی برای این خانواده دارم..نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«من..من (خودتون میدونید).» با تعجب گفت:«چی؟!.» سریع گفتم:«همین که شنیدید پس سریع برین همونجایی که میخواستین برین.» اگرست دیگه چیزی نگفت و ماشین رو روشن کرد. زیرچشمی بهش نگاه کردم که بدجوری توی فکر بود. یا داشت به حرفی که من زدم فکر میکرد یا به قضیه دشمن هاش و تیراندازی امروز جلوی شرکت. بعد مدتی کنار بیمارستان مرکز شهر پارک کرد و سریع پیاده شد، منم سریع پیاده شدم و دنبالش رفتم. به طرف منشی بیمارستان رفت و گفت:«بیمار های زخمی که الان اوردن رو کدوم قسمت بردن؟.» منشی به اورژانس بیمارستان اشاره کرد و اگرست و من دوان دوان به طرف اونجا رفتیم. خودمم نمیدونستم چرا دارم دنبالش میرم..اما کنجکاو بودم که چه چیزی توی سرشه..اصلا هم به خاطر نگرانی برای ادرین نبود! همونطور که قبلا گفتم حالم از این پسر به هم میخوره! به اورژانس رفتیم و ادرین رو دیدیم که کنار تخت یه نگهبان ایستاده بود و مشغول حرف زدن با دکتر بود. اگرست و من سریع پیششون رفتیم و ادرین با دیدنمون گفت:«شما اینجا چیکار میکنین؟.» دکتر نگاهی به ما کرد و گفت:«لطفا از اورژانس برید بیرون اینجا به اندازه کافی شلوغ هست!.» به زور دکتر مجبور شدیم سه تایی از اورژانس بریم بیرون. ادرین گفت:«میخواین بگین چرا اومدین اینجا؟ مرینت تو چرا اینجایی؟.» منم هیچی نگفتم و فقط به گابریل زل زدم..حتی منم هیچی نمیدونستم. گابریل اروم گفت:«چیزه با خودم گفتم شاید اتفاقی برات افتاده باشه.» ادرین رو به من گفت:«مگه بهش نگفتی من سالمم فقط با زخمی ها اومدم بیمارستان؟.» گفتم:«چرا گفتم ولی..» گابریل سریع بحث رو عوض کرد و گفت:«حال زخمی ها چطوره؟.» ادرین اهی کشید و گفت:«اون خانومی که تیر خورده رو بردن اتاق عمل..انگار گلوله به کیسه صفراش خورده و وضعیتش خیلی وخیمه..یه نگهبان فقط بازوش زخمی شده که بهش رسیدگی کردن و الان حالش خوبه. اونیکی هم که فعلا بیهوشه.» گابریل گفت:«من برم اطلاعات دقیق تری از دکتر بپرسم.» و مارو تنها گذاشت و دوباره رفت داخل اورژانس. از پشت شیشه نگاهی به اورژانس انداختم و رو به ادرین گفتم:«حالت خوبه؟.» سوالمو نشنیده گرفت و گفت:«تو برای چی اومدی؟.» دستپاچه گفتم:«وقتی بابات اونجوری با نگرانی رفتار میکرد ترسیدم که اتفاقی برات افتاده باشه...» چپ چپ نگاهم کرد و گفت:«میبینم که به این زودی قانون اول رو فراموش کردی!.» متوجه منظورش شدم و سریع حرفمو تصحیح کردم:«اصلا هم اینطور نیست! برای اینکه پدرت باور کنه نقش بازی کردم که نگرانتم! وگرنه اصلا اصلا هم نگرانت نبودم اصلا تیر میخوردی به من چه...» اروم زیرلب جوری که شنیدم گفت:«خانومو نجات دادیم ببین چه چیزایی هم بهمون نسبت میده!.»
اروم گفتم:«چیزه..ممنونم.» ادرین:«برای چی؟.» دستپاچه گفتم:«وقتی که تیراندازی کردن سریع منو هول دادی و یه جورایی جونمو نجات دادی..شاید اگر نجاتم نمیدادی منم جزء زخمی های داخل..» پرید وسط حرفم و گفت:«تشکر لازم نیست..هرکسی بود همینکارو میکردم..یعنی لازم نیست به خودت بگیری.» اخمی کردم و چیزی نگفتم. بعدش یه موضوعی به ذهنم رسید و سریع گفتم:«راستی یه چیو یادم رفت بگم!.» پرسشی نگاهم کرد که ادامه دادم:«وقتی سوار ماشین پدرت شدم ازم پرسید که چرا همراهش میخوام بیام..منم برای اینکه این نقشه مون باور پذیر تر باشه..چیزه..بهش گفتم که ما دوتا...» با تعجب گفت:«چی؟!!.» نذاشت حرف بزنم و ادامه داد:«تو بهش گفتی که ما؟.» اروم گفتم:«نباید میگفتم؟.» با عصبانیت گفت:«معلومه که نه! این جزوی از نقشه نبود..حتما خیلی شک میکنه!.» منم درجواب گفتم:«میخواستی توهم نقشه رو برام تعریف کنی که اینجوری گند نزنم به نقشه جنابعالی.» با خشم نگاهم کرد که ساکت شدم و دیگه چیزی نگفتم. یکم پشت در اورژانس ایستادیم که گابریل اگرست بیرون اومد و گفت:«خانم دوپن حال مریضا خوبه شما هم دیگه میتونین برگردین شرکت.» نگاهی به ادرین انداختم و گفتم:«شما نمیاید؟.» گابریل:«منو ادرین هنوز اینجا کار داریم. براتون تاکسی خبر میکنم.» شماره تاکسی رو گرفت و یکم ازمون دور شد که سریع به ادرین گفتم:«تو باهام نمیای؟.» ادرین نگاهی به پدرش انداخت و گفت:«اینطور که معلومه اعصابش خورده فکر کنم باید بمونم.» نگاهی با شک و تردید بهش انداختم و گفتم:«مطمئنی که داری گولم نمیزنی و همه اینها واقعیه؟.» ادرین:«توهم میتونی حداقل یکم بهم اعتماد کنی؟.» چپ چپ نگاهش کردم که کلا بیخیال شد. قبل اینکه گابریل به سمتمون بیاد رو به ادرین گفتم:«باید همه چیو برام توضیح بدی فهمیدی؟!.» قبل اینکه چیزی بگه گابریل گفت:«خب تاکسی بیرون منتظره خانم دوپن میتونین برین.» میخواستم برم که ادرین یکدفعه بازوم رو گرفت و گفت:«وایستا.» همراه گابریل پرسشی نگاهش کردیم که گفت:«امشب. ساعت 10 شب. میام دنبالت.» گابریل:«فکر کنم جفتتون میدونید که فردا بلیط قطار به..» ادرین گفت:«بابا میتونی لطفا چند روز این سفر رو عقب بندازی؟.» گابریل:«چرا؟.» ادرین سریع گفت:«چیزی نپرس فقط میتونی یا نه.» گابریل نگاهی به جفتمون کرد و گفت:«خب حالا که میخواین باشه..» منتظر ادامه حرفش نموندم و بدون خداحافظی از بیمارستان بیرون اومدم. تاکسی منتظرم بود و رفتم نشستم. یعنی گابریل چی میخواد به ادرین بگه؟ ادرین امشب برای چی میخواد بیاد دنبالم؟ اصلا چرا زندگیم انقدر پیچیدگی داره؟! کلافه شده بودم و این داشت منو روانی میکرد. اصلا همون بهتر که هرچه زودتر از این کشور مسخره با این مردم مسخرش فرار کنم! نگاهی به موبایلم انداختم که صدتا تماس بی پاسخ از الیا داشتم! وای الیا..اصلا این چند وقت اونو به کلی فراموش کردم! براش زنگ زدم و طولی نکشید که سریع جواب داد:«الوووووو؟ مرینت؟.» _چیشد که زنگ زدی؟ _نگرانت بودم! چیشده بی وفا که اصلا زنگ نمیزنی؟ _اگر برات تعریف کنم این چندوقت چه اتفاق هایی برام افتاده از تعجب دهنت باز میمونه! _همین الانشم دهنم باز مونده چون انقدر خستم که اقای دوپن بهم اجازه داده زودتر برگردم خونه _یعنی الان خونه هستی؟ _میشه گفت تو راه خونم _پس امشب نمیخواد بری خونه بیا خونه ما! _عمارتتون یا خونه خودت؟ _خونه خودم که اصلا خالی ولش کردم رفت برای خودش..بیا عمارت _باشه پس ده دقیقه دیگه میرسم _خداحافظ.

اخرین روز تابستون رو به همگی تسلیت عرض میکنم😂 سعی میکنم توی این ایام حتما به تستچی سر بزنم اما از اونجایی که مادر گرامی بسیار بسیار رو درسام حساسه ازش بعید نیست که موبایلم رو بگیره..متاسفم که این پارت هم طول کشید چون باید برای ادامه داستان یه ایده ای به سرم میزد. سعی میکنم هرچه زودتر بنویسم و بزارم اما همینطور که اول گفتم بعید نیست که موبایلم کامل توقیف بشه. ممنون ازتون که تا اینجا خوندید و از تو ناظر عزیز هم متشکرم که منتشر میکنی🙂💕
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آجی لطفا پارت جدید بزاررررر
در انتظار پارت بعد فسیل که هیچ، نفت شدیمممممم
گذاشتن که میتونم بذارم..ولی راستش بعید میدونم کسی هنوز بخونتش
میبینم که یکی مثل ما گشادیش میاد پارت جدید بده😂💔
ولی تو باید پارت جدید بدی میفهمی چی بگم؟😔😂
من که سرم شلوغه تو به جای سریال دیدن میتونی بیای پارت جدید بدی 😂😔💔😂
تروخدا مارت بعد رو بده در حال سکته کردنم ببینم چه اتفاقی میفته
عالییییی بود مث خودت!😔👌🏻
*وی اصلا این را نخوانده😂👌🏻
بلی بلی میدونم اما وجودت با ارزش هس😂
(دروغ سیزده)
فدای آرازشت(یک کلمه خود ساخته!)😔😂👌🏻
آرازشت چیه😐
گفتم ک کلمه ای جدید ساخته ی استاد😔👌🏻
عا باریکلا😂
وای عالی بود من داستانتو خیلی دوست دارم محشر بود حرف نداشت اصن🥺💖✨
❤
عالییییی بودددد💗💗داستانت واقعا قشنگه
چشمات قشنگ میبینه🤍
تروخدا لطفا پارت بعد
هروقت نوشتم چشم.
عالی بود مهربونم تروخدا پارت بعد
مرسی:)
محشر بود🥺❤
تشکر🤍
عالیییییییییییییییییییییییی 💜
❤