
دومین باره میسازمش
از اون تیمارستان به این تیمارستان. سویون گفت:« اینجا نمون. بیا بالا برات توضیح میدم.» سرمو تکون دادم. از پله ها رفتیم بالا اونجا دونفر داشتن صحبت میکردن. ظاهرا اتفاق خوبی نیافتاده بود. سویون سریعا حرکت کرد به سمت اونا پرسید:« چیشده؟» جینا گفت:« امروز دوباره اتفاق افتاد. اونا باهم دعوا کردن.» سویون گفت:« آره داشتم میومدم بالا دوباره صداشونو شنیدم. راستی بچه ها این لیاناعه.» سارا گفت:« همونی که از تیمارستان اومده؟» سویون بد بهش نگاه کرد و گفت:« لطفا سارا.» سارا گفت:« چیه؟ اونا کم بودن همین مونده بود یکی بخواد بیاد تو خواب خفمون کنه.» هیچ واکنشی نشون ندادم چون اینجوری از حرفی که زده بود مطمئن میشد. جینا لبخند مصنوعی زد و گفت:« بیا بریم اتاقتو نشونت بدم.» سرمو تکون دادم. وارد اتاق شدم. اتاق قشنگی بود. بزرگم بود. جینا بهم گفت:« حرفای سارا رو به دل نگیر اون فقط یه ذره بد عنق و رکه.» گفتم:« اشکالی نداره.» واقعا هم نداره. حاضرم همچین رفتاری رو از همچین آدمی تحمل کنم ولی از پرستارا نه. جینا در اتاقو بست و رفت بیرون. خیلی سخته که بخوام زندگی جدیدی رو شروع کنم. یه جورایی از قبل از اینکه برم تیمارستان هیچ خاطره ای ندارم. باید یه جوری رفتار کنم که انگار همین امروز بدنیا اومدم. هرچی باشه من میدونم که مریض نیستم. کوله ی سبکم رو گذاشتم روی تخت نشستم روش. تخت راحتی بود. حدودا چهل دقیقه استراحت کردم بعد یکی در اتاقو زد. عجیب بود برام. تاحالا کسی در اتاقمو نزده بود. گفتم:« ب...بفرمایین.» سویون بود گفت:« اقای جئون میخواد ببینتت.» باشه ای گفتم و رفتم بیرون.
پشت سر سویون راه افتادم وارد اتاق آقای جئون شدم. اونجا شبیه یه دفتر بود. وقتی وارد شدم جئون پشت میزش نشسته بود. به سویون اشاره کرد که بره بیرون. وقتی رفتم در اتاقو بست. جئون گفت:« بشین.» نشستم روی مبل روبروش جئون گفت:« گفتم بیای تا چندتا از قوانین زندگی کردن تو عمارت جئون رو بهت بگم. تو با ما غذا میخوری ولی اینو یادت باشه که تا موقعی که سوالی ازت پرسیده نشده یه کلمه حرف نزنی. بعدی اینکه هر دارویی که بهت میدیم رو میخوری. هر اتفاقی هم بر خلاف میل من بیوفته به خودت نتیجش بستگی داره.» اصلا به حرف آخرش توجهی نکردم و پرسیدم:« تا کی این وضعیت ادامه داره؟» گفت:« تا موقعی که من بگم.. راستی چند سالته؟» گفتم:« بیست و چهار پنج سال.» سرشو تکون داد. انگار که دوباره چیزی یادش اومده باشه گفت:« راستی... من دوتا پسر دارم. خوشم نمیاد یکی با این قیافه جلوشون باشه. هرشب موقع شام مرتب بیا. نه اینجوری. شام ساعت هشت خورده میشه. حالا هم برو» هیچی نگفتم و رفتم بیرون. تو راه یکم سرعتم زیاد شد. از جلوی همون اتاقی که صدای شکستن شیشه میومد رد شدم. همون لحظه یه خانوم حدودا سن بالایی از در اون اتاق اومد بیرون. باهمدیگه برخورد کردیم. به محض اینکه دیدمش فهمیدم همسر آقای جئونه سریعا گفتم:« معذرت میخوام.» و تعظیم کردم. بهش نمیومد خیلی سن بالا باشه. به هر حال خوشگل بود. بهم گفت:« اشکالی نداره تو باید لیانا باشی نه؟» باهام دست داد. برام عجیب بود. کلا همه این اتفاقات. دست دادن، در زدن، احترام گذاشتن. به هر حال باهاش دست دادم. انگار که نمیخواست این مکالمه ادامه پیدا کنه گفت:« موقع شام میبینمت.» بعد از اونجا دور شد. چند ثانیه نگاهش کردم بعد به خودم اومدم و رفتم بالا سمت اتاقم. در اتاق رو باز کردم. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیکای هفت. بود. برای اولین بار تو زندگیم میخواستم برای شام حاضر شم. دوش گرفتم. بعد بین لباسام گشتم. هیچ چیز مناسبی پیدا نکردم.
همه لباسام اسپرت بود. همون لحظه در اتاقم زده شد. گفتم:« کیه؟» گفت:« سویونم.» گفتم:« بیا تو» اومد داخل. داروهام رو اورده بود. گفت:« بیا این قرصارو بخور. دنبال چی میگردی؟» گفتم:« برای شام... هیچی لباس ندارم.» گفت:« یه نگاهی به اون کمد بنداز.» رفتم در کمد رو باز کردم... باورم نمیشد. توش کلی لباسای خوشگل و لباسای شب بود. با کلی کفشای خوشگل. رو به سویون گفتم:« واقعا این دارو ها لازمه؟» گفت:« معذرت میخوام. اگه نخوری برای من گرون تموم میشه.» درکش میکنم. قرص و آب رو بهم داد قرص رو گذاشتم تو دهنم و آب سرش خوردم. سویون لیوان آب رو ازم گرفت و رفت بیرون. تا رفت به سمت کمد رفتم. یه بلوز آستین بلند مشکی پوشیدم با یه دامن بلند طوسی. یکی از کفشارو پوشیدم. موهامو شونه زدم و بازشون گذاشتم. راستی من قرار بود موهامو کوتاه کنم. سری بعدی که رفتم حموم حتما این کار رو میکنم. ساعت پنج دقیقه به هشت عه. از اتاق اومدم بیرون. از پله ها رفتم پایین. وقتی رسیدم پایین همشون دور میز نشسته بودن. یکم استرس داشتم. دارم یه جمع خانوادگی رو بهم میزنم. منکه نخواستم بیام. اون گفت بیام. یادت باشه حرف اضافی نزن:« سلام» نگاه همه به سمتم برگشت. آقای جئون و همسرشون دو سر میز نشسته بودن. دوتا پسراشون هم کنار همدیگه و یکطرف میز خالی بود. خانوم جئون سلامی بهم کرد و ازم خواست کنارش بشینم. گفت:« معرفی میکنم. پسرای من جانگ و جونگکوک.» جانگ و جونگکوک تعظیم نشسته ای به من کردن با صورتای اخمو منم تعظیم کردم.
همون موقع شام رو اوردن. چیزایی که من مدت ها بود نخورده بودم. ماهی، مرغ بریون، البته برنج رو خورده بودم. درواقع تو این دوسالی که تیمارستان بودم یا برنج میخوردم یا تخم مرغ یا نودل. همه داشتن غذا میکشیدن من بجای غذا خجالت میکشیدم. خانوم جئون گفت:« نمیخوری؟» گفتم:« چرا.. الان» یکمی مرغ برداشتم با برنج همگی مشغول خوردن بودن چیزی نمیگفتن تا اینکه جونگکوک گفت:« چند وقت اونجا بودی؟» گفتم:« بله؟» نگاهی بهم کرد و گفت:« تیمارستان رو میگم.» بعد نگامو به میز انداختم و گفتم:« آها... دوسال» جانگ نگاهی انداخت دوباره هیچی نگفتن تا اینکه جرئت کردم سوالم رو بپرسم:« ببخشید» همگی بهم نگاه کردن. آقای جئون که متعجب شده بود من از تهدیداش نترسیدم با چشمای گرد شده نگام میکرد. گفتم:« اینجا کتابخونه ندارین؟» جانگ خندش گرفت و گفت:« مگه تو کتاب میخونی؟» چیزی نگفتم. همون لحظه ضربه سنگینی رو روی صورتم حس کردم. اقای جئون منو زد بعد با صدای بلندی گفت:« مگه بهت نگفتم تا کسی سوالی نپرسیده حرفی از دهنت در نیاد؟» قطره های اشک از گونم سرازیر شد. جونگکوک از جاش بلند شد و گفت:« تو هیچوقت عوض نمیشی.» بعد از سر میز بلند شد و رفت. خانوم جئون دست منو گرفت و از پله ها منو برد بالا گوشه لبم خون میومد. منو برد تو اتاقم سویون و بقیه بهم نگاه میکردن. رفتیم تو اتاق درو بست و گفت:« هیچوقت... تاکید میکنم هیچوقت با اون توی بحث نیوفت. هرچی میگه گوش کن. هرکاری میگه بکن. ما یه خانواده از هم پاشیده ایم. هیچکدوممون هیچی حالیمون نیست. همه باهم سر کوچیک ترین مسائلی بحث داریم. پس با ما مخصوصا با شوهر من در نیوفت... چون من نمیخوام آسیب ببینی. متوجهی؟» چیزی نگفتم. خون روی لبم رو پاک کردم و سرمو تکون دادم. یکی در اتاقو زد خانوم جئون گفت:« کیه؟» جواب داد:« جونگکوکم.» بعد وارد اتاق شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرسی بابت تبریکاتون:)
ببخشید اصلا نمیتونستم تو تشکر تنوع بدم😞
درکل بدونید قلبم اکلیلی شد.
تولدت مبارک لطفا بعدیو اگه تونستی بده 😍🥳😘❤
مرسییی:)
اومده بودم بزارمش
تولد🎂 ندی ✨تستچی💡 مبارک🥳
مرسییی🤍🤍
✨✨✨
هی;تولدتمبارک))باآرزویبهترینها.
قربونتت:)💜💜💚
سلامم ^^❤
تولدت مبارک باشهه ^^💕
امیدوارم به همه ی ارزوهای قشنگت برسیی ^^❤
ممنوووونننننن....:))))
❤❤❤
بعدیییییی دارم جررررر ميخورم 😆😆😆❤
مایل به نخ سوزن؟
ببخشید ولی اگه منظورت فرند شدنه مایل ❤🫂
تولدتمبــارکباآرزویبهتــــ✨ـــــرینها!
واااییی مرسیییییی. خیلی خوشحالم کردی:))))
🌝🫂