
سلام خوب دوستان یک داستان بسیار زیباهست نوسیندش خودم هستم حدوداشیش پارت میشه اگه اشتباه نکنم چون خودم نوشتمش لطفا ردش نکنید ناظرا خیلی زحمت کشیدم نوشتمش
خیلی کوچیک بودم که به اون محل نقل مکان کردیم اولین دوستی که تو اون محل پیدا کردم پسری بود به اسم عماد ،با عماد بعد از بزن بزن مفصلی که اونروزا معمول بود واسه کم کردن روی تازه واردا ترتیب میدادن رفیق شدم هنوز یک هفته از اشناییمون نگذشته بود که عماد منو با منصور که از دوستان نزدیکش بود کرد منصور هم مثل عماد بچه ی خونگرم و مهربونی بود سادگی و مهربونی اون دو تا باعث شد خیلی زود محبتشون به دلم بنشینه چیزی نگذشت که رفاقت ما سه نفر صمیمی شد و اونقدر در وجودمون ریشه دواند که از برادر هم به هم نزدیکتر شدیم میگن وقتایی که ادم خوشحاله گذر زمانو حس نمیکنه و منهم با وجود دوستای بی نظیری که داشتم خودمو خوشبخت ترین و خوشحالترین ادم دنیا میدونستم. روزها مثل برق و باد میگذشتن و ما هر روز بیشتر به اون آینده مجهولی نزدیک میشدیم که از خردسالی ذهنمون برای موفقیت و سربلندی در اون برنامه ریزی شده بود
سوم راهنمایی بودیم که عماد تحصیلو رها کرد و برای سر و سامون دادن به رویاهاش راهی مسیری شد که از بچگی برای موفقیت در اون رویا پردازی میکرد دریا جایی بود که عماد موفقیت و خوشبختی اینده شو در آبی بیکرانه اون جستجو میکرد . نهایتا از ما جدا شد تا باپسر عمه اش که از شیخ نشینها با قایق جنس به بندر قاچاق میکرد بره دریا برنامه اش این بود که یه مدت پیش اون بمونه و کارو یاد بگیره تا بعد واسه خودش کار کنه،بچه زرنگی بود میدونستم از عهده اش برمیاد .منو منصور اما همچنان باهم بودیم واگر چه در دو رشته متفاوت درس میخوندیم اما هنوز ازتباط تنگاتنگی بینمون وجود داشت همون موقع ها بود که منصور یکی از دوستای هم رشته ایشو که بچه ی زبر وزرنگ و خوش اخلاقی به اسم عباس بود رو وارد جمعمون کرد اگر چه عباس هیچوقت یکی از ما نشد اما با حضور گرم و چهره ی همیشه خندونش کاری کرده بود که ناقص موندن مثلت رفاقتمون کمتر تو چشم بیاد و این خودش خیلی عالی بود
بعد از ترک تحصیل عماد اونو کمتر میدیدیم اما باز ماهی یکی دو بار رو حتما بهمون سر میزدوضعش حسابی خوب شده بود اخه مدت نسبتا زیادی بود که دیگه واسه خودش کار میکرد و بقول معروف زندگیش افتاده بود رو روال، یه تیکه زمین خریده بود و داشت ریزه ریزه خونشو میساخت و یه موتور سنگین هم واسه خودش خریده بود ،شکر خدا قایق هاش مرتب تو خط می رفتن و می اومدن و پول رو پولش میذاشتن ،اما پول عوضش نکرده بود ،هنوز همون عمادی بود که جونش بود و رفیقاش،
سال بعدش بود که من دانشگاه قبول شدم و از شهرمون رفتم امامنصور که زیاد درسو جدی نگرفته بود نتونست وارد دانشگاه بشه این بود که دفترچه اماده به خدمت گرفت و منتظر فرا رسیدن موعد اعزامش بود که اون ماجرا اتفاق افتاد
انگار بعد از رفتن من به ماه نمیکشه که محله مون یه مستاجر جدید پیدا میکنه یه خانواده شهرستانی با یه دختر دم بخت فوق العاده زیبا که دل همه بچه محلا رو برده بود وباعث شده بود رقابت شدیدی بین بر و بچه های محل بر سر تصاحبش در بگیره
طبعا عماد و منصور هم مثل بقیه جوانهای محل شانسشونو واسه بدست اوردن دل این لعبت شهراشوب امتحان میکنن و مریم هم که مث اکثردخترای این دوره زمونه چشمش بدنبال ثروت و زندگی تجملاتیه میون جوانهای اس و پاس محل کسی رو بهتر از عماد که اتفاقا اون روزا تازه یه تویوتا دوکابین مدل سال هم خریده بود پیدا نمیکنه و این میشه که عماد و مریم بعد از یکی دو هفته نامزد بازی پر سر و صدا که دل خیلیها رو هم سوزونده یود میشینن سر سفره ی عقد و منصور هم که در این رقابت شکست خورده بود ترجیح میده اصلا قضیه رو به روی خودش نیاره و حتی بعنوان شاهد عقد عماد و مریم تو مراسمشون شرکت میکنه چن وقت بعد از اون هم موعد اعزامش میرسه ومیره واسه انجام خدمت سربازیش
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود