ناظر عزیز لطفا تایید کن واصن چیزی نداشت.
خدمتکاران خواهران دیگر را که تقریبا شبیه پرنگانی افسرده شده بودند بیرون کرد. حالا فقط تدروس و دسامرا در اتاق بودند.
《من نمیخوام..با تو باشم کنم》
اشک هایش روی گونه های سفیدش که از عصبانیت قرمز شده بود غلطید و ان را خیس کرد.
《دسامرا...بانوی من..با این حلقه دیگه راه فراری وجود نداره..شاید دوستم نداشته باشی.! ولی خب من دارم 》
دسامرا دست تدروس را از روی گونه هایش پس زد. او چطور میتوانست انقدر بیخیال باشد؟ باری دیگر شروع به سعی برای دراوردن انگشتر کرد ..هرچند میدانست دیگر هرگز در نمیاید.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)