
شاهدخت ها همانند ۱۲ جواهر از بهشت شده بودند.. شاهدخت ها در اتاقی منتظر شاهزاده ماندند تا او سرنوشتشان رقم بزند . دسامرا فکر میکرد که مسخره است..او دنبال حق انتخاب بود ! هرچند حالا غیر ممکن است..البته به چیز های دیگری نیز فکر میکرد ؛ با خود گفت اپریلا حتما خیلی مشتاق است با تدروس ازدواج کند..! اخر زیادی ارایش کرده بود و سعی کرده بود تو چشم باشد
حتی ماه گرفتی چانه اش را با گرد پیکسی پوشانده بود ! حتما فکر میکرد با وجود ان نمیتواند تور شاهزاده خورشید را بدزدد. سرانجام شاهزاده وارد اتاق شد و ۱۱ شاهدخت بجز ان اخری که خودتان میدانید ازجذابیت تدروس انگشت به دهان ماندند. دسامرا میتوانست شرط ببندد اپریلا نزدیک بود از حال برود؛ هرچند خوشبختانه این اتفاق نیفتاد.
تدروس تعظیم بلند و بالایی کرد و هر ۱۲ شاهدخت هم نیز در جوابش تعظیمی کردند . کنار تدروس خدمتکاری بود که بالشتکی قرمز به دست داشت که روی ان حلقه ای نقره ای و طلایی برق میزد که تدروس ان را برداشت و در دست گرفت . 《این حلقه برای همسر منه که حالا انتخابش میکنم خانم ها ...امیدوارم شما هم از انتخابم راضی باشید》 پس از گفته اش لبخندی گرم زد که دسامرا با خودش گفت اپریلا قطعا اینبار غش کرده است.
تدروس برای دقایقی طولانی تک تک شاهدخت هارا از سر تا پا برانداز کرد . تدروس شجاعانه سعی میکرد تا با دسامرا ارتباط چشمی بی نقصی برقرار کند ولی دسامرا هر بار که نزدیک بود در دام بیفتد نگاهش را میدزدید. دقیقه ها تبدیل به ساعت شدند و در نهایت شاهزاده قدمی جلو امد و به سمت اپریلا رفت. دسامرا به چشم دید نزدیک بود اشک جولی و جونی در بیاید.
اما شاهزاده بلافاصله راهش را کج کرد و حلقه را به سرعت درون انگشت حلقه ی دسامرا کرد. چشم های همگی نزدیک بود از کاسه در بیاید هرچند مال دسامرا انقدر گرد شده بود که شبیه غورباقه ای مرده به نظر می امد. 《دسامرا از قلمروی ماه ...من تدروس از قلمروی خورشید شما بانوی شایسته رو بعنوان همسر خودم برگزیدم!》 دسامرا نمیخواست خواهرانش را غمگین کند.. 《نه نه..شاهزاده من نمیخوام ازدواج کنم..》 دسامرا سراسیمه سعی کرد حلقه رو از انگشتانش بیرون بکشد ولی نشد که نشد.
تدروس دست دسامرا را با دست های گرمش گرفت تا دست از کندن حلقه بردارد《پرنسس دسامرا..نمیتونی اون حلقه رو در بیاری ..》 برای اثبات حرفش به حلقه ای که در انگشت خودش برق میزد اشاره کرد. روی حلقه با خط خوش نوشته شده بود "دسامرا از قلمروی ماه" دسامرا ترسان به حلقه خودش نگاهی انداخت ..روی ان با همان خط نوشته شده بود "تدروس از قلمروی خورشید". دنیا تقریبا سیاه شده بود. امیدی نبود! ارزو هایش با تولد این ازدواج در قبرستانی دور افتاده دفن شدند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج چ من میگم آزادی قشنگ تره
امشب پارت ۳ رو میزارم
بوسس
ج.چ:بیا امیدوار باشیم آزاد بشه...