
لطفا منتشر شه♡♡
مرینت:«روی میز کارم نشسته بودم و مشغول کشیدن طرح و بررسی طرح هایی که تاحالا کشیده بودم شدم..انقدر سرم روی میز خم شده و بود با دقت طرح هارو وارسی میکردم که اصلا متوجه حضور ادمی که بالای سرم ایستاده بود نشدم. وقتی روی شونم زد و سرم رو بلند کردم با ادرین اگرست مواجه شدم! اولش خیلی تعجب کردم که اون اینجا چیکار میکنه..وقتی گفت که میخواد برای ناهار دعوتم کنه دهنم تقریبا باز موند نمیدونستم هدفش از این کار چیه و چه نقشه ای داره..اما از اونجایی که خیلی گرسنم بود و کنجکاو بودم میخواد چیکار کنه درخواستش رو قبول کردم! به گفته ی خودش ساعت 12 همراه چندنفر از افرادی که برای ناهار میرفتن از شرکت خارج شدم و منتظرش شدم. یه ده دقیقه ای منتظرش موندم تا بالاخره اقا تشریف اوردن:«ببخشید دیر کردم.» چپ چپ نگاهش کردم:«خودتون ادمو دعوت میکنین خودتون هم دیر میکنین؟ به حق چیزای نشنیده!.» آدرین:«ببخشید..میشه بریم؟.» مرینت:«وایستا ببینم..میخوایم پیاده بریم؟؟.» ادرین:«اره دیگه راهمون زیاد دور نیست پیاده میتونیم بریم.» شونه ای بالا انداختم و گفتم:«خب باشه...» پیاده به سمت جایی که میگفت راهی شدیم، توی راه فاصلمو باهاش حفظ کرده بودم و بی سرو صدا کنارش راه میرفتم هر از گاهی زیرچشمی نگاهش میکردم که هر دو دقیقه یه بار نگاهی به ساعتش مینداخت..اخرسر طاقت نیاوردم و پرسیدم:«منتظر چیزی هستین؟ نه که هر دو دقیقه یه بار ساعتتون رو نگاه میکنین!.» با دستپاچگی گفت:«نه چیزی نیست فقط منتظر یه زنگی چیزی هستم همین...» حرفش با صدایی که از پشتمون شنیدیم نصفه و نیمه موند:«هوی خانم» رومو برگردوندم و با سه چهارتا پسر مواجه شدم که با حالت خیلی چند..شی نگاهمون میکردن. اخمی کردم و با حالت جدی گفتم:«بله؟.» اون پسری که از همه جلوتر بود گفت:«چه اخمی هم میکنیا!.» و همراه با بقیه دوست هاش کرکر خندید! به چه جراتی اینجوری بامن حرف میزنه!؟؟ چشم غره وحشتناکی بهشون رفتم و به اگرستی که حرف میزد نگاه کردم:«هوی پسرا مزاحم شدن یه خانوم اصلا کار قشنگی نیست اگه مواظب رفتارتون نباشین بعدها از رفتارتون پشیمون میشین.» یکی دیگه از پسرها با تمسخر گفت:« مثلا میخوای چیکار کنی خوشتیپ؟ اصلا این خانم دخترخالمونه به توچه؟..هی دختر از نظرم این مرده رو ول کن بیا باما قول میدم پشیمون...» قبل از اینکه حرفشو تموم کنه گوشی و وسایلم رو انداختم توی بغل اگرست و یه سیلی محکم روی صورت پسره خوابوندم! صورتش کج شده بود و معلوم بود خیلی تعجب کرده..دادی زد و گفت:«توچه غلطی کــــــــردی!؟؟؟» به سمتم هجوم اورد که محکم هولش دادم و دستشو از پشت پیچوندم و همونطور که توی اون وضعیت نگهش داشته بودم گفتم:«تو چی داری واسه خودت بلغور میکنی هاننننن؟ باچه جراتی بامن اینجوری رفتار میکنی!؟؟» هم از قیافه اگرست هم از قیافه اون پسرا معلوم بود که تعجب کردن من اینجوری جلوی اون پسر قد علم کردم! پسره رو به دوستاش فریاد زد:«نمیخواین کمکم کنین!؟ همینجوری اونجا میخواین وایستین!؟. »
پسرها به خودشون اومدن و به سمتمون اومدن تا اونو از دستم ازاد کنن که محکم پسره رو به سمتشون هول دادم و یکی محکم با پا زدم توی شکم یک کدومشون و مشغول زدن همشون شدم..اخرسر وقتی متوجه شدن ول کن نیستم و نمیتونن از پسم بر بیان دویدن و تندتند فرار کردن..منم دنبالشون دوییدم و همینجوری که لنگه کفشم رو به سمتشون پرت میکردم داد میزدم:«دیگه به فکرتون نرسه دختری رو اذیت کنینننننن!.» وقتی از دیدم خارج شدن سرعتم رو کم کردم و همونطور که لنگان لنگان به سمت کفشم میرفتم و میپوشیدمش نگاهی به اگرست انداختم که هنوز وسایلم دستش بود و با دهنی باز و چشمای گشاد خیره خیره نگام میکرد! پوزخندی زدم چون میدونستم تاحالا دختریو ندیده که اینجوری واسه خودش از پس 4 تا مرد بربیاد. به سمتش رفتم و همینطور که خاک لباسم رو میتکوندم و گوشیمو از دستش میگرفتم خندیدم و گفتم:«خب بریم؟.» چیزی نگفت و هاج و واج فقط سرش رو تکون داد. دوباره اروم کنار هم راه رفتیم فقط تفاوتش با دفعه قبل این بود که اون دیگه به ساعتش نگاه نمیکرد و منم انرژی و شور و نشاط بیشتری گرفته بودم. بعد از مدتی به رستورانی رسیدیم که بالاش با حروف بزرگی نوشته بودن «امبروازی» واردش شدیم و دنبال یه میز خالی گشتیم و بعد از پیدا کردن جای مناسب نشستیم. نگاهی بهش کردم که همینجوری ساکت نشسته بود و لام تا کام حرفی نمیزد گفتم:«نمیخواین سفارش بدین؟.» جوری که انگار از خوابی پریده باشه سرش رو بالا اورد و گفت:«هان؟.» کنجکاو نگاهش کردم و دوباره گفتم:«سفارش..نمیخواین سفارش بدین؟.» اهانی گفت و گارسونی رو صدا کرد بعد از گفتن سفارش هامون دیگه حرفی نزد. منم که حوصلم بدجور سر رفته بود گله مندانه نگاهش کردم:«احیانا حرفی نمیخواین بزنین؟ از وقتی که اومدیم ساکت ساکتین!.» خودش رو جمع و جور کرد و دست پاچه گفت:«خب حرفی ندارم بگم؟.» بی حوصله گفتم:«خب یه چی بگو دیگه چمیدونم یه چی ازم بپرس سرحرف رو باز کن از این کارا دیگه.» ادرین:«خب پس یه سوالی که ذهنمو درگیر کرده میپرسم..اون حرکات رو از کجا یادگرفتین؟.» به پهنای صورت خندیدم و در همون حالت گفتم:«سوئیس که بودم کلاس کنگ فو میرفتم و یه جورایی دفاع شخصی و اینجور چیزا رو کاملا یاد گرفتم..اوووو نکنه شما فکر کردین از اون دخترام که عرضه هیچکاری و ندارن و منتظرن پسرا نجاتشون بدن؟.» سریع گفت:«نه نه همچین فکری نکردم فقط تعجب کردم چون تاحالا دختری رو ندیده بودم که اینجوری با 4 تا پسر دست تنها بجنگه و سالم بمونه». مرینت:«خب از این به بعد دیدین و فهمیدین توی این دنیا دخترای قهرمانم....». با شنیدن صدای زنگ گوشیم حرفمو نصفه گذاشتم و نگاهی به گوشیم انداختم..الیا بود. اخرین بار توی شرکت دیدمش و بعد از اون دیگه وقت نشد باهم حرف بزنیم..نگاهی به اگرست انداختم که کنجکاو نگاهم میکرد..تماس رو وصل کردم و صدای هراسان الیا رو شنیدم:«مرینت زود بگو کجایی؟!»
گفتم:«امم..با اقای ادرین اگرست اومدم رستوران چطور؟.» الیا:«مرینت یه چی بهت میگم ولی نترسی..زود باید بیای بیمارستان.» مرینت:«خب وقتی اینجوری میگی معلومه میترسم! واسه چی بیام بیمارستان کسی طورش شده!؟.» الیا:«اممم..پدرت...پدرت سکته قلبی کرده...» با شنیدن این حرف انگاری دنیا روی سرم اوار شد. بریده بریده گفتم:« چ..چی!؟ یعنی..یعنی چی سکته قلبی..کر..کرده؟.» پشت تلفن اهی کشید و گفت:«اونجور که معلومه انگار با مادرت دعوای بدی کرده و توی همین حین قلبش گرفته خانم چنگ زود به امبولانس زنگ زده ولی دکترا میگن وضعیتش خیلی...» حرفشو قطع کردم:«لوکیشن بیمارستان رو برام بفرست!» منتظر حرفش نموندم و تلفن رو قطع کردم سریع وسایلمو برداشتم و بدون اینکه چیزی بگم مستقیم از رستوران بیرون اومدم میخواستم تاکسی بگیرم که اگرست اومد و بازوم رو توی دستاش اسیر کرد:«مرینت؟ چیزی شده؟ کجا داری میری اتفاقی افتاده؟.» با گریه گفتم:«بابام..بابام سکته قلبی کرده! باید زود برم پیشش..» ادرین:«وایستا اروم باش کدوم بیمارستان؟.» گوشیم و ادرس رو بهش نشون دادم و گفت:«خب..ببین این بیمارستان همین نزدیکی هاست منم تورو میرسونم چون نمیتونم همینجوری تنهات بزارم و برم...». مرینت:«نه..نه خودم میتونم برم لازم نیست شما زحمت بکشید.» با عصبانیت گفت:«مرینت! گقتم که میرسونمت نمیتونم با این وضعیت همینجوری تنهات بزارم! پس با من یکی به دو نکن.» نمیخواستم بیشتر از این معطل بشم واسه همین سرمو تکون دادم. دستی برای تاکسی تکون داد و سوارش شدیم..بعد از مدتی که اندازه یه قررررن گذشت رسیدیم..سریع پیاده شدم و مستقیم به سمت بیمارستان رفتم اگرست هم پشت سرم دنبالم میومد به سمت منشی بیمارستان رفتم و تند تند گفتم:«تام دوپن توی کدوم اتاقه!؟» منشی گفت:«طبقه هفتم اتاق عمل...» به سمت اسانسور رفتم و منتظر موندم تا اسانسور برسه.. ادرین:«مرینت اروم باش انقدر روی دکمه اسانسور زدی داری از کار میندازیش!.» دستمو پایین اوردم و چشم غره ای بهش رفتم و دوباره مشغول زدن دکمه شدم. اسانسور رسید و سوارش شدیم و به طبقه هفتم رفتیم . با شنیدن صدا پیاده شدیم و تند تند طبقه رو گذروندیم که با اتاق عمل مواجه شدیم. مامان، الیا، عمو برایان و اریسته پیش اتاق عمل ایستاده بودن و منتظر بودن. با اومدنمون همه روشون رو به سمتمون برگردوندن و مامان درحالی که سطل سطل گریه میکرد به سمتم اومد:«مرینت عزیزم..هق..خوب شد اومدی». مرینت:مامان چی شده؟ چجوری این اتفاق افتاد؟.» با گریه گفت:«تو خونه بودیم من باهاش دعوا کردم که چرا انقدر به تو سخت میگیره و تقصیر اونه که تو..هق..از اون خونه رفتی..تموم دق و دلی هام توی این 30 سال زندگی رو سرش خالی کردم..هق..که دیدم قلبشو چنگ زد و روی زمین افتاد..! مرینت این چه کاری بود من کردمممم.» اروم گفتم:«ولی مامان خودت میدونی که من خودم خواستم از خونه برم..بابام هیچ تقصیری نداشت..اون حتی قبول کرد که منو اریسته باهم ازدواج نکنیم با اینکه خیلی دنبال این کار بود...»
با شنیدن این حرفا گریه اش شدت گرفت و مشغول چنگ گرفتن و کشیدن موهاش شد..بعدم نگاهی به ادرین انداخت که سرشو پایین انداخته بود و به زمین خیره نگاه میکرد و گفت:«مرینت..این پسره کیه با خودت اوردی؟.» ادرین:«خانم چنگ..من امم..ادرین اگرست هستم پسر گابریل اگرست..وقتی برای مرینت زنگ زدن نتونستم اونو توی این وضعیت تنها بزارم و همراهش اومدم.» مامان سری تکون داد و با گفتن ممنون به پیش صندلی رفت و ماتم زده روش نشست. با الیا چشم تو چشم شدم که حیرت زده درحال نگاه کردنمون بود با لب زدن بهش فهموندم که اگرست فقط برای کمک به من اومده و منظور دیگه ای نداشته..اروم سرش رو تکون داد ولی بازم انگاری حیرت زده بود. رومو از روش برگردوندم و نگاهی به عمو و اریسته انداختم..عمو روی زمین نشسته بود و سرش رو میون بازو هاش گرفته بود و حرفی نمیزد اریسته هم ایستاده بود و مستقیم با اخم به ادرین نگاه میکرد..صبر کن ببینم چی!؟ اگرست رو نگاه کردم که سرش رو پایین انداخته بود و اریسته که با چشمای عصبانیش مشغول تماشاش بود. اینم یه مشکلی داره والا! انگار پسره ارث باباشو خورده. اروم به اگرست گفتم:امم..چیزه اقای اگرست ممنونم که تا اینجا اومدین ولی دیگه نیازی نیست بمونین میتونین برین یعنی..» ادرین:«نه نه این چه حرفیه تا پدرتون از اتاق عمل بیرون نیومده من از اینجا نمیرم.» کنجکاو نگاهش کردم که سریع اضافه کرد:«چون شما کارمند ما هستین نمیشه که شما یعنی کارمند مون رو همینجوری اینجا بزارم و برم اخه کار درستی نیست.» باشه ای گفتم خودش میدونست دیگه..یکم دیگه منتظر موندیم که با بیرون اومدن دکتر به سمتش هجوم بردیم.. سابین:«خانم دکتر؟ حال همسرم چطوره؟!.» دکتر گفت:«نگران نباشید خطر رفع شده با اینکه وضعیتش خیلی بد بود ولی تونستیم که با انژیوپلاستی {یه لوله هست که با اون بالن عروقی رو باد میکنن و باعث میشه که قلب دوباره دچار گرفتگی نشه} نجاتش بدیم..فقط باید خیلی مواظب خودش باشه و دیگه هیچ استرس و ناراحتی قلبی بهش وارد نشه..همینطورم باید از خوردن غذاهای چرب پرهیز و حداقل روزی دو ساعت ورزش کنه که دیگه همچین اتفاقی براش نیوفته و قلبش سالم بمونه.» برایان:«باشه باشه ما هرکاری بتونیم براش انجام میدیم خانم دکتر ممنونم ازتون.» دکتر:«وظیفم بود بازم بهتون تبریک میگم.» دکتر رفت و بابا رو از اتاق عمل بیرون اوردن و به بخش منتقلش کردن به گفته پرستار به خاطر دارو های بیهوشی یکی دو ساعت دیگه از خواب به هوش میاد. کنار اتاقش روی صندلی نشسته بودیم که مامان گفت:«مرینت حالا که حال بابات بهتره دیگه لازم نیست شما اینجا بمونین هم تو و اقای اگرست بهتره برگردین شرکت.» پافشاری کردم:«نه مامان نمیشه من برم اگه بابا بیدار شد و میخواست من کنارش باشم چی؟ من همینجا میمونم.» سابین:«مرینت الان حوصله جر و بحث باهاتو ندارم معلوم نیست بابات کی به هوش میاد و شما هم اینجا بمونین الکی خودتونو خسته میکنین و اینجارو شلوغ میکنین با اقای اگرست برگرد شرکت لطفا.» بعد هم رو به اگرست کرد و گفت:«از شماهم ممنونم که مرینتو به اینجا اوردی پسرم..شاید میشد در زمان بهتری باهم اشنا میشدیم نه در این وضعیت..ولی خب شاید خواسته خدا بوده لطفا هم مرینتو از اینجا ببرین چون هوای بیمارستان اصلا براش خوب نیست.»
ادرین:«باشه پس من از اینجا مستقیم میبرمش خونه.» بعد هم بلند شد و رو به بهم گفت:« پاشو مرینت حرف مامانتو گوش کن و بریم.» مرینت:«ولی...» ادرین:«ولی چیه!؟ من مگه رئیس تو نیستم؟ پس هرچی میگم بگو چشم.» دیگه باهاش یکی به دو نکردم و از جام بلند شدم از همه خداحافظی کردم و به همراه اگرست به سمت اسانسور میرفتم که صدای اریسته مانعمون شد:«من شمارو میرسونم.» گفتم:«لازم نیست با خودمون تاکسی میگیریم و میریم مگه نه؟.» اگرست هم به نشونه تایید من سری تکون داد. ولی عمو گفت:«مرینت بزار برسونتتون دیگه هرجایی میخواین میبرتتون اریسته خودتم برنگرد بیمارستان برو خونه استراحت کن و الیا دخترم تو هم بهتره بری خونت.» الیا:«نه اقای دوپن من همینجا پیش خاله سابین میمونم و وقتی اقای دوپن به هوش اومدن میرم.» برایان:«باشه هرجور مایلی پس شماهم سریع برین دیگه.» به ناچار همراه اون دو نفر سوار اسانسور شدیم و از ساختمون بیمارستان خارج شدیم. سوار ماشین اریسته که بنز ذغالی خوش رنگی بود شدیم به اصرار اریسته من جلو نشستم و اگرست رو به پشت ماشین شوت کرد.! ماشینو روشن کرد و درحال رانندگی پرسید:«کجا برسونمتون؟.» سوالش جمع بود ولی معلوم بود تنها مخاطبش منم و اگرست رو ادم حساب نکرد. گفتم:«فکر کنم..شرکت نه؟.» اگرست سری تکون داد و ادرس رو به اریسته داد اونم چیزی نگفت و به طرف شرکت راهی شد. هر از گاهی زیر چشمی اریسته رو نگاه میکردم که از اینه ماشین مشغول چپ چپ نگاه کردن اگرست بود ولی معلوم بود اگرست اصلا متوجه نشده که اون داره نگاهش میکنه چون سرش توی گوشیش بود. بالاخره به دم در شرکت رسیدیم اگرست پیاده شد ولی من وقتی میخواستم پیاده شم اریسته مانعم شد:«مرینت این پسره واسه چی اومد بیمارستان؟.» چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:«خوبه اونجا گفتم بهتون وقتی دید برام زنگ زدن نخواست تنهام بزاره و باهام اومد.» اریسته:«خب قبل اون کجا بودین؟.» مرینت:«رستوران.» با عصبانیت گفت:«مرینت واسه چی با اون پسره رفتی رستوران؟ اون مگه کیت میشه ها!؟ اصلا از شکل و شمایلش خوشم نیومد معلومه یه ادم گستاخ و هوس...». مرینت:«اوووووف اریسته با این سن و سالم باید به تو هم حساب پس بدم؟ ببین اصلا حوصلتو ندارم من با هرکی که دلم میخواد میتونم برم بیرون چه اقای اگرست باشه چه یه ادم خیابونی اوکی؟ پس دیگه برای من اینجا نقش داداش بزرگه هارو درنیار من اون قدری بزرگ هستم که اختیار خودم دست خودم باشه.» اریسته:«مرینت هرچی نباشه تو چه ساختگی و چه واقعی یه جورایی نامزد من حساب میشی و من اصلا دلم نمیخواد ابروم رو این طرفا ببری.» مرینت:«اولا من ابروی تورو نمیبرم بعدشم کی گفته من نامزد توئم؟ اقای اریسته جان برنامه کنسل شد.» با تعجب گفت:«یعنی..یعنی چی؟ کی چطور؟.» مرینت:«مگه عمو برایان بهت نگفته؟ بابام قبل از اینکه این اتفاق براش بیوفته خودش گفت که دیگه لازم نیست مارو به ازدواج هم مجبور کنن.» اریسته:«ولی....» مرینت:«ولی چیه؟ مگه ما همینو نمیخواستیم؟ تازه ما میخواستیم یه نفرو بگیم که بیاد یه کاری کنه ما ازدواج نکنیم خداروشکر این کارو نکردیم.»
اریسته:«میدوووونم ولی...». پوزخندی زدم:«خب اقای دوپن اگر بخوای بگی که من میخوام باهات ازدواج کنم چون تورو دوست دارمو فلان..البته باید بگم من ادم خواستنی هستم و هزااار تا خاطر خواه دارم ولی حالا حالا به ازدواج فکر نمیکنم و اگرم بهش کنم تو اخرین نفر تو ادمای مورد انتخابم خواهی بود.» اریسته:«میشه چرت و پرت نگی؟.» خندیدم و خدافظی کردم و از ماشین بیرون اومدم اریسته هم رفت. رومو برگردوندم و با اگرست مواجه شدم که رو به روم ایستاده بود و ابرو هاش رو به حالت سوالی بالا نگه داشته بود. دست پاچه گفتم:«من فکر میکردم شما رفتین داخل شرکت ادرین:«منتظر بودم شما از ماشین پسرعمو تون..درست گفتم دیگه؟ خارج بشین تا شمارو به خونتون برسونم.» مرینت:«ولی اگه میخواستین خونه بریم چرا با همون اریسته نرفتیم؟.» ادرین:«خانم دوپن شما که غریبه نیستین ولی اصلا از پسر عموتون خوشم نیومد به روی خودم نیاوردم ولی متوجه نگاه های پر از خشمی که بهم مینداخت شدم به هرحال نخواستم که وقت بیشتری رو باهاش بگذرونم.» سرخ شدم و گفتم:«خب..اریسته یکم گوشت تلخه منم قبول دارم ولی از طرف خودم ازتون به خاطر اون نگاه ها عذرخواهی میکنم.» ادرین:«اشکالی نداره حالا میتونین بگین ماشینتون رو بیارن؟ نه که به خاطر شما چند وقته ماشین ندارم برای همین ماشینتون رو قرض میگیرم.» باشه ای گفتم و به نگهبان گفتم که ماشینمو برام بیاره..نگهبان ماشین رو دم در اورد و سوییچ رو بهم داد منم سوییچ رو به اگرست دادم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. اگرست گفت:«خب خونه برسونمتون؟ یعنی نمیخواین شمارو جای دیگه ای ببرم؟ مثل دریایی چیزی..». مرینت:«دریا چیه؟؟؟ نه نه من از دریا متنفرم یعنی...چیزه خب فوبیا اب دارم و از استخر و دریا و اینا هم فراریم!.» خنده ای کرد و گفت:«یعنی از اب میترسی؟ اب که ترسی نداره.» چشم غره ای رفتم:« ربطی نداره..خب وقتی بچه بودم نزدیک بود که توی دریا غرق شم واسه همین از اون موقع تاحالا دریا نرفتم..حداقل برای شنا.» ادرین:«ولی من شمارو به دریا میبرم و قول میدم که شمارو توی اب نندازم..جواب نه هم قبول نمیکنم.» مرینت:«باشه..ولی نباید بهم اب بپاشینا!؟.» ادرین:«باشه قول میدم.» دیگه حرفی نزدیم و به یه ساحل رفتیم ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم دریا خلوت بود و ادمای زیادی توش نبودن نهایتا دو سه نفر که هرکدوم مشغول انجام کار خودشون بودن. باهم به سمت دریا رفتیم اگرست جلوتر رفت ولی من همونجا وایستادم و تکون نخوردم. رو بهم فریاد زد:«نمیای اینجا؟.» مرینت:«گفتم که! من نزدیک دریا نمیشم!.» به سمتم اومد و دستمو کشید و بزور منو تا یک قدمی اب برد..لرزش بدنمو خودمم حس میکردم..من از اب متنفر بودم.! سرش داد زدم:« مگه تو قول ندادی منو به سمت اب نبرییییی؟.» ادرین:«ادم باید با ترس هاش رو به رو شه خانم دوپن...» با گفتن این حرف منو به سمت اب هول داد و خودشم کنار رفت تا اب به روش نریزه جیغی زدم و توی اب دست و پا زدم.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میگم ثمین این رمان رو خودت مینویسی یا مثلا از جایی کپی کردی اگر کپی کردی میشه بگی ایم اصلیش جیه وایته قصد توهین ندارما
نه گلم منظور من رو بد گرفتی من منظورم اینکه از این رمان جای دیگه ای هم هست یانه وگرنه قصد توهین ندارم
نه نه خودم مینویسم
ثمین کی پارت بعد رو میدی دارم سکته میکنم اگر سکته کردم قاتلم تویی ها
ببخشیدد
پس امروز بده تا سکته نکردم
خب ننوشتم هنوز
تروخدا اگر تونستی تا فردا بنویسش
*کو
زیبا.. ول پارت بعد کث؟؟؟؟:/
پارت بعد رو ایشالا وقتی تولد 45 سالگیم رو جشن گرفتم میام میزارم😂🤦🏼♀️
عیجان ایشالا فسیل شدنتو ببینم😂✋🏻
منتظرش باش! 😂
سلام سمین من تازه عضو شدم ولی از طریق گوگل داستانت رو دنبال میکردم تورو خدا پارت بعد رو بده 🤲🏻😘راستی فالت کردم 🌸
سلام ممنون که داستانمو دنبال میکنی:)💕 آممم ببین الان دقیق بخوام بگم 29 روز دیگه امتحانا ترمم شروع میشه و چون بنده ششمم و سال اخر ابتداییم باید بیشتر بخونم. ولی خب سعی میکنم بنویسم و بزارم🌻 و همینطور *ثمین اسمم هست:]
او !ببخشید اشتباه تایپی شد ثمین جان 😁باشه پس سعی میکنم تا آخر خرداد زنده بمونم تا پارت بعد رو ببینم 😅
زنده بمون زنده بمون😂🌹
اوه ول این مشکوک میزنع:/
میشه بگی چراع 🤨🤨🤨
چه خفن بود این پارتت🤩🤩
❤❤❤
عالى 🎈
خيلى وقته از هم خبر نداريم 😞
متشکرم💕
من که ازت خبر دارم😅 به هیچکی نگو ولی من وقتی بیکار میشم میرم پروفایل دوستام رو تو تستچی چک میکنم😂💜 ولی باز به هرحاااال خوبی ای سوگند هم اسم یکی از ادم های خانوادم!؟😂
آجی کجایی ؟ نیستی کلا .....
....
عالی پارت بعد
مرسی چشم🌷
عالی بود ب داستان جدیدم هم سر بزنید
مرسی حتما💕