
پارت 6 با زیبایی تقدیم به نگاهاتون ✨🤚🏼ناظر تو رو خدا بده بره این پارتو

بهش حمله ور شدم افتادم روش شروع کردم به دستای کوچولوها به زدنش داد می زدم :« دیوونه تو دیوونه ای دیوونه » بدون مقاومت که دارم صورتشو کبود میکنم نگام میکرد دستام خسته شد شروع کردم به نفس نفس زدن به زور جلوی گریم گرفتم گفتم : پدر روحانی میگه خودک*شی یه گناه خیلی بزرگه خدا...خدا مارو نمیبخشه اگه ما هدیشو رو قبول نکنیم » هیچی نمی گفت بی حرف به چشمام خیره شده بود وقتی دیدم چیزی نمیگه عصبانی به سمت کیفم رفتم تا برس دارم دو قدم که برداشتم صداش مثل موسیقی های کریسمس به گوشم خورد :«قبل از اینکه به دنیای بیای فرشته ها چشمانم بوسیدن برای همین میشه توش آسمون دید»

برگشتم نگاش کردم از اینکه زودتر به صورتش نگاه نکرده بودم احساس پشیمونی میکردم موهای مشکی و چشمای قهوه ای شاید از نظر مردم قهوه ای ساده باشه ولی به نظر من پاییز داخل چشمای این پسره... گفتم :«وقتشه برگردم» یه نگاه به آسمون کردم داشت تاریک میشد من برای چند دقیقه وایسادم نگاش کردم کاش اون موقع یکی بهم میگفت چشماش بهم آسیب میرسونه ولی کسی نبود کاش یکی میگفت نویسنده از همون اول پایان قصه رو فاش کرده اونجایی که میگفت یکی بود یکی نبود به خواستن یا نخواستن ما نبود دنیا خیلی بی رحم بود خیلی بی رحم درست توی زمان اشتباه چیزی رو که نمیخوای رو میداد ولی توی زمان درست اونو ازش میگرفت اون شب اگر دختر بچه ۷ ساله نبودم قطعا لمس کردن موهاش تنها چیزی بود که میخواستم ولی لعنت به آن دختر بچه ۷ ساله که عشق را متوجه نمیشد

گفتم :«چی ؟»گفت :«زندگیم» گفتم :«کی بهت مر*دن یاد داده؟!» گفت :«نمیدونم»گفتم :«پس چرا میخوای بم*یری»گفت :« کسی بهم زندگی یاد نداد» گفتم :«پدر مادرت چی؟مردن؟»سرشو تکون داد قانع شدم که اون واقعا زندگی کردن بلد نیست اون موقع تصمیم گرفتم بهش یاد بدم زندگی کنه ولی خودم نمیدونستم بلد نیستم زندگی کنم دستشو گرفتم گفتم :«من بهت یاد میدم اسم من یوناست ۷ سالمه» با لبخند منو نگاه کرد گفت :«ممنونم یونا اسم منم داتام من ۹ سالمه» گفتم :« دو سال ازم بزرگ تری» اسمش قشنگ بود برای همین دو بار پشت سر هم زیر لبی گفتم داتام گفت :«هوا داره تاریک میشه بیا برگردیم»بلند شد یه سوت باند زد بعد دو دقیقه صدای سُم های اسب بلند شد و همون اسبی که تو جنگل دیدم ظاهر شد گفتم :«من این اسب قبلاً دیدم تو جنگل» گفت :«اسمش ماری اون تنها چیزی که دارم مردم برای این که براشون بار این ور اون ور میبرم بهم پول میدن»یه فکری به ذهنم رسید فکر کردم حتما پدر روحانی میتونه از داتام هم نگه داری کنه...برای همین تصمیم گرفتم ببرمش به کلیسا

پایان پارت 6 🥺💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یک حس جادویی داره داستانت واقعا
و حرفت هم جادویی بود باعث شد دلم بلرزه🥺💖
من عاشق داستانتم😍معرکهست کلی منتظر پارت شیش بودم
مرسی راستش زیاد بلد نیستم حرف بزنم نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم ولی اگه میبینی سرد جواب میدم واقعا منظورم اون نیست....پس بازم مرسی :)
:)