Single part دوستش داشته باشین^^
دونه دونه اشکای کریستالیش روی گونه هاش و صورت زیبایش می ریختن؛ بغلش کردم و با گریه کردن همراهیش کردم.
اونم مثل من بود؛ زخم خورده ، فراری از آدما ، تنها ...
زخماش برای همه زشت بودن اما برای من ، هر زخم روی تنش داستانی از وجودش بودن.
وجودش ، همین سبب ناراحتیش شده بود. می گفت : اگه هیچ وقت وجود نداشتیم رنج و درد هم نمی کشیدیم. می دونستم حرف درستی نیست اما
بعد این همه اتفاق و حرف های ناامید کننده؛ ما بازماندیم. ما بازمانده ایم.
روی مبل توی بغلش ، بغل بهترین دوستم خوابم برده بود. می خواستم از جایم بلند شوم اما دستم رو گرفت و نگذاشت. به چشمانش نگاهی کردم.
گفت : ما موفق شدیم نه؟
+معلومه! از این به بعد توی آغوش آرامش زندگی می کنیم.
-اما من هنوز از طرد شدن ، آسیب دیدن و از دست دادن می ترسم!
+جیمینا! خوب گوش کن؛ تو از سرزنش و قضاوت مردم گذشتی. تو برای آرزوهات جلوی همه وایسادی تا اونا درکت کنن. تو با همه خوب رفتار کردی با خانواده ات ، با دوستات ، با من و حتی با کسایی که بدترین کار ها رو باهات کرده بودن.
تو لایق بهترینایی.
آهی کشیدم و از جایم بلند شدم. بعد این همه مشکلات پی در پی ، من و جیمین به جایی رسیده بودیم که باید زندگی جدیدی رو شروع می کردیم.
پنجره آشپزخانه رو باز کردم. از حیاط ویلا نسیم خنکی وزید و بوی گل های تازه و خوشبو بهاری رو با خوش به طرف من آورد. شروع به آشپزی کردم؛ یکی از لذت بخش ترین کارهایی که می تونم انجام بدم.
جیمین هم برای کمک به آشپزخانه اومد.
بوی غذا ، صدای جیک جیک پرندگان و به هم خوردن برگ درختان سبز ، موسیقی بی کلامی که از گرامافون بخش میشد و حس آرامش و امنیتی که داشتم وصف نشدنی بود.
نگاهی به چهره ی آروم و خون گرم جیمین انداختم و برای اولین بار بدون ترسی از گذشته و آینده بغلش کردم و اشک شوق ریختم.
اونجا بود که بهش اعتراف کردم.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
قلم خیلی خوبی داری :))))
اوه ممنون^^
و تو هم خیلی زیبا مینویسی؛)