
لایلا دختر آزگاردی پارت شونزده "همیشه دلم میخواست اینو بگم"

🌌پرش زمانی"مقر هوایی شیلد،با حضور تعدادی از افرادی که برای پروژه انتقامجویان انتخاب شدن"🌌نیک فیوری گفت: همه اینجا جمع شدین تا یه نفر رو دستگیر و تسراکت رو که یک شیء قدرتمند و از اموال شیلده ازش پس بگیرین. ناتاشا رومانوف یا اون طور که هیلی جاها شناخته شده تر بود بیوه سیاه گفت : و البته چند تا از مامورانمون...نمی دونیم جطور اما اون یکی از ماموران حرفه ای ما و یه دانشمند به اسم اریک سیلوگ رو تحت کنترل خودش در آورده. تبدیلشون کرده به میمونای دستآموز. بروس بنرِ دانشمند گفت : متوجه نمیشم. استیو راجرز ملقب به کاپیتان آمریکا گفت: من متوجه شدم. و بعد در جواب نگاه های عاقل اندر صفیح که بهش شد گفت : خب من منظورشو فهمیدم. تونی استارک که عملا چیزی به اسم وقت شناسی رو تو وجودش نداشت وارد شد و خمه نگاهایی که بهش شد رو نادیده گرفت و گفت : خب اگه اشتباه نکنم ما برای میمون ها اینجا نیستیم. خب فیوری عزیز نظرت چیه بگی که اونی که باید بگیریمش یه دختر جوونه. 🌌

🌌شاید تونی استارک یا همون مرد آهنی خیلی به وقت شناسی اهمین نمیداد اما انگار لایلا داشت به این مکالمه گوش میداد و با وقت شناسی کامل درست وقتی که کلمه دختر نوجوون گفته شد ردیابی شد. کارمنر محترم شیلد که شما میتونید جان یا بیل یا فرد صداش بزنید فریاد زد : همین الان پیداش کردم. تو یه مراسم عمومی. تنها کاری که کرده زدن یه ماسکه(از اوننا که برای کرونا میزدیم). در واقع اصلا سعی نکرده پنهان بشه انگار میخواسته پیداش کنیم. نیک فیوری گفت : همه آماده باشین. تمام تجهیزاتی که لازم دارین به همراه یکی از هلیکوپتر های شیلد بردارین. باید بریم یه مجرمو دستگیر کنیم🌌

🌌مکان مراسم🌌حالا با خودتون میگین مگه لایلا چه جوری بود که حتی با ماسک هم معلوم بود که کیه. اول اینکه انگار فراموش کردین مو های لایلا مادرزادی سرخآبیه پس عملا مثل یه تابلو بود که میگه من لایلا هستم. دوم،لباساش. لایلا یه پیرهن سفید با یه کروات سرخآبی پوشیده بود. یه شلوار رسمی مشکی داشت و به همراه این ها کفش های رسمی ورنی سیاه بود که داشتن برق میزدن. روی لباس هاش یه پالتو تقریبا بلند بود که تا یکم بالای زانو هاش میومد. یه شالگردن راه راه سرخآبی داشت. تازه حتی ماسکش هم سرخآبی بود. سوم همون عصایی که سنگ آبی داشت همراهش بود. پس عملا فهمیدین که اگه تابلویی دستش میگرفت که من لایلا هستم کمتر خودش رو ضایع میکرد. حالا دختر سرخآبی ما داشت از پله ها پایین می رفت. افکار زیادی تو سرش بود. به معنای واقعی کلمه صدا های زیادی تو سرش بود و یکی از اون ها...یکی از اون ها صدای لایلا نبود. به هر حال الان نوبت این بحث نیست. لایلا به ورودی تالار رسید جایی که یه مرد کچل داشت سخنرانی میکرد. نگهبانا خواستن جلوش رو بگیرن اما لحظه ای بعد دیگه نگهبانی اونجا نبود...تنها چیزی که مونده بود بک دختر و دو جسد بود.🌌

🌌لایلا وارد تالار شد اول هیچ توجهی بهش نشد،نه تا لحظه ای که به سمت مرد کچل رفت. لایلا به سمت مرد کچل اومد عصاش رو بالا آورد و جوری به سر مرد کوبید که یک جسد دیگه به اجساد اونجا اضافه شد. جسد مرد روی سکوی سنگی پشت سرش افتاد. لایلا دستگاهی رو از داخل پالتوش بیرون اورد و اون رو روی چشم مرد کوبید. حالا یه جسد زخمی اونجا بود. و در همین حال در بخش دیگری از ساختمون مامور بارتون داشت با استفاده از دستگاه که چشم مرد کچل رو به قفل نشون میداد در یه گاوصندوق رو باز میکرد. در گاوصندوق باز شد و بارتون چمدونی رو از توی گاوصندوق برداشت. در طرف لایلا آشوب به پا شد. مردم جیغ میکشیدند و از در خروجی فرار میکردند. لایلا داشت آروم آروم به سمت در قدم بر میداشت و با هر قدم انگار که توهمی فرو میریخت. پالتو و شال و رباس های رسمی با هر قدم جای خودشون رو به لباس عجیب فضایی دادن که طرح های خط و نقطه در هم تنیده و رنگ سرخآبی داشت. چیزی هم به لباس اضافه شده بود. دو نوار سرخآبی که از شونهش شروع میشدن و تا کمی پشت سرش روی زمین ادامه داشتن. اما ماسک سر جای خودش موند. درست وقتی که همه جمعیت داشت پراکنده می شد چند توهم از لایلا ایجاد شد که عصاش رو روی زمین کوبید و گفت : زانوووووو بزنید.🌌

🌌همه مردم از ترس زانو زدن. لایلا گفت: وای همیشه دلم میخواست اینو بگم. رو به مردم کرد و گفت : خب چه حسی داره؟ این که جلوی کسی زانو بزنین که به خاطر شما آدما به اینجا رسیده. بخوام خیلی فلسفی باشم میگم: شما به هیولایی سجده کردین که خودتون ساختین. البته بگم همه افتخار هم مال شما نیست در واقع یسری کلهگنده اون بالا هست که بیشترش تقصیر اوناست قراره بعد از یکم بازی تو اینجا به اونام یه سری بزنم. و بعد ماسکش رو برداشت...همه در شوک فرو رفتن...نه از اینکه اون چقدر جوون بود یا خیلی لبخند قشنگی داشت...چون...چون...جایی که معمولا برای همه مردم گونه های صاف بود توی صورت اون جای زخم بود...دو زخم که از کناره های لبش کشیده شده و تا نزدیکی گوشاش رفته بودن. هنوز میشد جای بخیه رو روی زخم ها دید. زخم ها هنوز تازه بودند و هنوز شروع به جوش خوردن نکردی بودن و تنها چیزی که اون دو تکه از صورتش رو به هم متصل نگه می داشت بخیه ها بودن. جمعیت وحشتزده به دختر چشم دوختن. دختر نگاهی بهشون کرد و با لبخندی که باعث شد کاملا حالت جوکر مانندی پیدا کنه گفت : اوه مردم عزیز نگران نباشین! خیلی کمتر از چیزی که فکر کنید درد داشت...یا شایدم من کامل حس نمیکردم به هر حال اونقدرا هم مهم نیست. و بعد خنده جنون آمیزی سر داد، که تن همه افراد حاضر رو لرزوند🌌

خب مرسی که تو یه پارت دیگه از داستانای لایلا با ما همراه بودین🤍🤝🏻💙 مرسی از ناظر حونم که نه رد کرد و نه شخصی🌌💙 (به دلیل کمبود ایده برای عکس یه مینی کمیک از گود اومنز گذاشتم)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگه ادامه میدی ؟
خدا بخواد... ولی فعلا مشغولم
اوکی 🎼
🍓🤍
جووووون چ کراااااااااااااش به مولا خوب کاری کردی منفیش کردییییی😂🖤لایلا از کراش🗿
حلجی من فقط قیافهاش رو توضیح دادم و ویلنش کردم و بعد شما ک.ر.ا.ش زدی ؟ چه سرعتی. هیچوقت فکر نمیکردم بتونم یه کاراکتر ک.ر.ا.ش خلق کنم
خیلیییییییییییییییی کراشهههههههههه😭😂❤
*من که ب.ر.گ.ا.م ریخته
تورو قرآن پارت بعد رو بزار
خیییییلیییی تنبلیم میاااد
روزه هم هستم دیگه رسما بی حالم
آخی
خب خب.، اول اینکه سلام و عیدت مبارک. دوم اینکه برای پارت بعدی چقدر میخوای من رو خون جیگر کنی؟
مرسی عزیزم عید شما هم مبارک🤍
حقیقتش من یه برنامه کلی دارم و از جزئیات خبر ندارم😔
تا وقتی شروع به نوشتن نکنم واقعا نمی دونم چی میخواد بشه🗿
پس واقعا معلوم اما سعی میکنم خیلی سنگدل نباشم😁
واییییی عالیییییی بوددددددددد😍😍😍😍😍😍
WAIT AND SEE
Ok 👍
🤝🏻
🐍🤝🐍
اتحاد ماری
اتحاددددد لوکی تی و کرولییییی اتحاد مارهاااا
من مار مشکی قرمزم تو مار سبز
اتحااااااااد مااااااارییییییی
اتحاد مارهاااااا
فدراسیون+مار=ماراسیون
آی لاو ماراسیون🐍❤
راستی یه نیو بحث دارم ... سریال گود اومنز سال ۲۰۱۹ اکران شده بود ... یعنی ۴ سال پیش .... ما اون موقع ۱۱ سالمون بود....
وات؟
هیچوقت بهش فکر نکردم
چراااااا
دارم من یازده ساله رو در حال دیدن گود اومنز تصور میکنم
اوهوم... ما همسن آدام بودیمممم ... بیا به این فکر کنیم ما میتوانستیم جای آدام باشیم
اون وقت میتونستیم کرولی و آزیرافیل رو ببینیم...عررررررررررررررررر
ولی شانس نداریم...عرررررررر ..... منو برگردونین به ۱۱ سالگیمممم
منووو بر نگردووونیییین
دینای یازده ساله از داستانای ع.ا.ش.ق.ا.ن.ه متنفر بود
واو دینای یازده ساله مثل ترنم الانه.... ترنم یازده ساله با ایزد.ان برای اولین بار آشنا شد... ترنم الان ع.ا.ش.ق اون موقع اس
ترنم یازده ساله و دینای یازده ساله حالا یه وجه اشتراک دیگه هم دارن الان
اونم اولین بار همون موقع باهاشون اشنا شد
یه وجه اشتراک معرکه بین ترنم یازده ساله و دینا یازده ساله 🤗
هوووووراااااااا☺
حاجی حاجی یه سوتی بد دادم الان یادم اومد...
من داشتم به مایکل وی فکر میکردم. من نه سالم بود مایکل وی رو خوندم اما یهو یادم اومد من یکم قبل از مایکل وی مگنس رو خوندم و مگنس اولین کتاب اساطیریم بود...
ا پس هشت یا نه ساله بودی خوندی... من اون موقع هنوز حسنی نگو بلا بگو می خوندم😂😭
لیلیلیلیییییی
راستی تو کامنت ها دیدم گفتی روزه میگیری
روزه هات قبول باشه🤗
من از وقتی خوندن یاد گرفتم خانواده منو علاقهمند به کتاب کرد بعدشم دیگه رسما کتاب بخش جدانشدنی زندگیم شد🤝🏻🤏🏻
مرسی عزیزم🥺😍
خیلی مهربونی یو نو ؟✨
من مامانم از ۳ سالگی برام کتاب میخوند و از اون موقع کتاب شد مهم ترین و جدا نشدنی ترین عضو زندگی من😄
😗😍😘 آره منم روزه ام 😊 مهربونی از خودتونه
از یه جایی که دیگه نفهمیدم کجا کتاب یه بخشی از من بود نه فقط یه چیزی تو زندگیم✨
قبول باشه عزیزم 🤝🏻🌌🤍
لطف داری🫂
دقیقا کتاب جزوی از منه💝
💝💝💝💝💝💝
مرسیییییی قشنگممم💝
👌🏻🤝🏻
💛🤍💚💛🤍💚💛🤍💚💛🤍💚
فدایی داری🍓
🤝
نشی ....قربونتتت 💝
💖💖💖💖💖💗💗💗💗💗
🍓🖤💙💚💛🤍🖤💙💚💛🤍🖤💙💚💛🤍🍓
انتقال موفق
100 امتیاز به CRAWLEY منتقل شد.
از قدیم گفتن عیده و عیدیش
عیدت مبارک 🥰❤️
🥰