روز تولد

من اسمم مرلین هست،وقتی روز تولدم بود هرسال روز تولدم پدر و مادرم که (پادشاه و ملکه هستند)به من مروارید میدادند.تاحالا به جز مروارید هیچ هدیه دیگری از پدر و مادرم نگرفته بودم خیلی ناراحت بودم تا این که....

یک روز ،روز تولدم به پدر و مادرم گفتم:«مامان،بابا،من از این مرواریدها خسته شدم هردفعه روز تولدم این رو بهم میدید!😒»پدرم گفت:عزیزم آخه من چیز دیگری نمیتونم بهتراز این پیدا کنم باید مثل همین کوه شمالی که توش زندگی میکنیم همه چیز مثل همون باشه»

من گفتم:«آخه بابا من الان ۱۵ سال دارم و هردفعه شما برام مروارید میارید خب مثلا نمیتونید عروسکی چیزی برام بیارید؟»مادر گفت:«کوچولوی من ، لطفا آروم باش ما برات همین کارو میکنیم»هیچی منم قهر کردمو رفتم حتی به کیکی که به شکل کوه بود هم نگاه نکردم حالا میگید چرا من که ندیدمش پس چطور میدونم که شکل کوه هست آخه....

آخه همیشه هرسال همون کیک و همون کادو رو بهم میدن!منم خسته شدم رفتم که به دندونام مسواک بزنم و لباس خوابم رو بپوشم هیچ نگاهی به مروارید ها ننداختم وقتی خوابیدم یه باد بسیار بسیار بسیار سرد وزید و.....

و منو با خودش برد من که حسابی سردم شده بود،باد شمال گفت:«شاهزاده خانم!گفتم بیای پیش من تا زیباترین جواهرات دنیا رو نشونت بدم تا گردن بندت باشند»من به آسمان نگاه کردم هزاران هزار ستاره در آن می‌درخشیدند.من گفتم:«وای،چقدر زیبا!ای کاش دستم به اونا میرسید.»من زیاد بالای کوه راحت نبودم پاهایم خیس و انگشتانم بی حس شده بود.باد شمال وحشیانه می‌وزید و شنل ام را به این طرف و آن طرف می برد.هرچه بالاتر میرفتیم ستاره ها قشنگ تر به نظر می‌آمدند انگار لبخندزنان به من چشمک میزدند.من نفس نفس زنان گفتم:«اینا خیلی قشنگن!ولی حتما راه آسون تری برای رسیدن به اونا هست؟»باد شمال گفت:« پایین رو ببین!»من با تعجب دایین رو نکاه کردم به همان انداره ستاره توی آسمان بود،روی زمین هم بود.من فریاد زدم:«میخوام یکی از اینا گردنبند من باشن!»و من شروع کردم برای پایین رفتن از کوه وقتی اومدم شنل ام پاره و دستانم زخمی شده بود.من اصلا حواسم نبود که باد شمال انقدر سرد بوده که روخانه یخ زده و اون چیزی که من دیدم جز عکس ستاره ها روی یخ نبود!من با ناراحتی گریه کردم.من به تخت گرم و نرم چای داغ تولدم که نخورده بودم و به مهربانی پدر و مادرم فکر میکردم.سه قطره اشک روی بینی و چانه ام لغزید.ناگهان مردی جوان کنار من ظاهر شد و گفت:«من شاهزاده‌ی با شمالم،کسی که زیباترین جواهرات دنیا رو بهت هدیه داد.»بعد من را همراهی کرد و به قصر پراز خنده و شادی بود برگرداند.

لایک کن و نظر بده متشکرم امیدوارم از داستان تست من خوشت اومده باشه دوست خوبم⁦( ꈍᴗꈍ)⁩⁦( ꈍᴗꈍ)⁩⁦( ꈍᴗꈍ)⁩