
سلام امیدوارم که از این پارت هم خوشتون بیاد و ممنون میشم نظر بدید 🌸
یه چند ساعتی توی عالم خواب و بیداری بودم تا اینکه نزدیکای ساعت شیش صبح از جام پاشدم و خمیازه کشیدم ، بعد رفتم کنار پنجره و پرده رو زدم کنار هوا هنوز کامل روشن نشده بود اما یه رگه هایی از هوای قبل طلوع خورشید رو میشد دید ، رفتم دوش گرفتم و بعد لباسای رسمی پوشیدم و رفتم بیرون ، میتونم بگم کمتر از چهار ساعت خوابیده ام و سر درد داشتم پس فعلا نه حوصله ی شنیدن گزارش دارم نه اخم و تخم های بی پایان اولیور رو در نتیجه رفتم به سمت محوطه ی خارجی قلعه و بعد هم از دیوار اونجا رفتم بالا و وارد جنگل شدم ، چون الان وسط پاییز هستیم هوا یکم سرده اما من با سرما هیچ مشکلی ندارم بلکه احساس میکنم وقتی ذهنم مشغوله بودن توی فضای بازی که هوای سرد داره بهترین راه برای آروم کردن ذهنمه . جنگل مملو از درخت های کاج و سرو بود زیر یکی از درخت های کاج نشستم و به تنه ی درخت تکیه دادم و شمشیرم رو گذاشتم کنارم ، به آسمون بالای سرم نگاه کردم ، هوا یکم ابری بود ، چشم هام رو بستم و مشغول فکر کردن شدم ، اول باید یه فکری برای قلعه بکنم چون فرمانده شدم و مسئولیت اینجا باهامه در نتیجه فرمانده فعلی رو عزل میکنم و یکی از زیردستاش که خوب و مورد اعتماده رو جاش میزارم اما کدوم یکیشون ؟! یه چند دقیقه ای رو توی فکر بودم ، برای انتخاب فرمانده بعدی یه نقشه ای دارم اما هنوز کامل نشده . دومین چیزی که ذهنم رو مشغول کرده فراره نیکولاسه ، ای کاش هنوز توی زندان بود ، هنوز خیلی از سوالام درباره ی رستگاران جهنمی بی جواب مونده و بحث اصلی که خود رستگاران جهنمی هستن ، بزرگای کلیسا تا کجا نفوذ کردن ؟! به احتمال زیاد گروه های دیگه ای هم بهشون پیوستن . توی همین فکر ها بودم که یه دفعه صدای خش خش و خورد شدن برگ های زیر پاهای کسی رو شنیدم که داشت بهم نزدیک میشد ، بدون اینکه چشم هام رو باز کنم ، سریع شمشیرم رو برداشتم و به طرف صدا رفتم و شمشیرم رو آوردم بالا ، وقتی که چشم هام رو باز کردم ...............
که دیدم شمشیرم زیر گردن اولیوره ، اولیور دست هاش رو برده بود بالا و گفت : الک آروم باش الان یا به من یا به خودت آسیب میزنی . شمشیرم رو آوردم پایین و گذاشتمش تو غلافش و توی دستم گرفتمش و با ناراحتی گفتم : خب اگه جنابعالی هم جای من بودی و چشم هات بسته بود و صدای نزدیک شدن یه نفر رو میشنیدی کمتر کاری که میکردی همین کاری بود که من کردم . اولیور دستش رو آورد پایین و گفت : اصلا خوابیدی ؟ به طرف قلعه برگشتم و گفتم : آره نسبتا خوابیدم . اولیور با تعجب نگام کرد و گفت : منظورت دقیقا از نسبتا چیه ؟ یه نفس عمیق کشیدم و هوای تازه رو وارد ریه هام کردم و بعد گفتم : وقتی که قراره توی یه جای جدید بخوابم شب اول معمولا خوابم نمیبره و نیمه خواب نیمه بیدارم ، توضیحات کامل بود ؟ اولیور گفت : چه جالب نمیدونستم . خندیدم و گفتم : خداروشکر که امروز یه دانستنی به دانستنی هایی که میدونستی اضافه شد ، حالا هم بیزحمت برو فرمانده قلعه رو بیار توی اتاق فرماندهی . اولیور احترام گذاشت و رفت ، داشتم رفتنش رو نگاه میکردم که باد وزید من هم برای اینکه سرما نخورم ، راهی قلعه شدم و راه رفته رو برگشتم . بعد از چند دقیقه که وارد قلعه شدم سریع رفتم به اتاق فرماندهی و منتظر فرمانده شدم . بعد از چند دقیقه در زدن و گفتم : میتونید بیایید داخل . اولیور با یه مرد حدودا سی ، چهل ساله که موهای قهوه ای و چشم های سیاه داشت و لباس نظامی سبز پر رنگ پوشیده بود وارد اتاق شدن ، اولیور احترام گذاشت و بعد از اتاق خارج شد ، فرمانده هم احترام گذاشت و من با دستم به صندلی رو به روم اشاره کردم و گفتم : لطفا بشینید . فرمانده روی صندلی رو به روم نشست و من شروع کردم : می دونم که شنیدن این حرف از یه پسر سیزده ، چهارده ساله مثل من سخته اما با عملکردی که داشتید متاسفانه مجبورم از مقام فرماندهی قلعه ی سارسن وود عزلتون کنم . وقتی که حرفم تموم شد با نگاه متعبی گفت : اما ... اما .... سرورم من ..... . اجازه ندادم بیشتر صحبت بکنه و گفتم : برای دریافت مقام جایگزین لطفا با استعفانامتون بیاید به درالییارد و مقام جایگزینتون رو از ولیعهد دریافت کنید ، حالا هم میتونید برید . فرمانده که دستش رو از عصبانیت مشت کرده بود با عصبانیت احترام گذاشت و گفت : امر ، امر شماست اعلاحضرت . بعد هم از اتاق خارج شد .
سرم رو به صندلی تکیه داده بودم و داشتم فکر میکردم که یه دفعه یه نفر در زد ، درست سر جام نشستم و گفتم : بفرمایید داخل . اولیور با مایکل اومدن داخل و با دست بهشون اشاره کردم که روی صندلی های رو به روم بشینن ، بعد از اینکه نشستن ، به طرفشون برگشتم و گفتم : چندتا سوال دارم ازتون . البته بیشتر مخاطب سوالام اولیور بود . با سر تاکید کردن و بعد من شروع کردم : سوال اول ، هاوارد دقیقا کجاست الان ؟ اولیور به صندلی تکیه داد و گفت : چون فکر کردم که احتمال داره که اونایی که فرار کردن برن و با نیروی پشتیبانی برگردن به همین خاطر یه گروه از کماندارها رو با هاوارد گذاشتم روی دیوار ها نگهبانی بدن . گفتم : صحیح ، سوال دوم رد نیکولاس رو تونستید بزنید ؟ اولیور با یه نگاه پرسشی نگاهم کرد و من هم با بی حوصلگی نگاهش کردم و گفتم : همون پسر همسن من که موها و چشم های سیاه داره و رئیس این گروه دزدا بود و در حال حاضر فراریه ، شناختیش دلبندم ؟ اولیور که تازه فهمیده بود کی رو میگم گفت : آهان ، یه گروه کوچیک فرستادم دنبالشون اما هنوز هیچ خبری ازشون به دستمون نرسیده . گفتم : که اینطور و اما سوال آخر شما دو تا اصلا استراحت کردین ؟ اولیور یه قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت : الک ما یه سری مسئولیت داریم که تا اونا رو انجام ندادیم حق نداریم استراحت کنیم . عصبانی شدم و گفتم : پس بهتون دستور میدم که هر وقت احساس کردید که باید استراحت کنید برید و استراحت کنید ، مهم نیست هم بعدش چه اتفاقی میفته ، فهمیدید ؟ اولیور و مایکل هر دوتاشون ایستادن و گفتن : بله قربان . بعدش هم داشتن میرفتن سمت در که با تعجب گفتم : هی شما دو تا کجا شال و کلاه کردید دارید میرید ؟ اولیور که سعی میکرد خنده اش رو جمع کنه گفت : الک الان ما داریم به دستور خودت عمل میکنیم . خندیدم و گفتم : باشه پس ، برید حسابی استراحت کنید که بعدش قراره حسابی ازتون کار بکشم . اولیور داشت از در خارج میشد که یه دفعه برگشت و گفت : راستی حالا که فرمانده رو اخراج کردی ، فرمانده قلعه کیه ؟ لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم : فعلا که خودم فرمانده ام اما بعد از رفتنمون نیاز به یه فرمانده داره اینجا که با یه آزمون انتخابش میکنیم . اولیور با تعجب نگاهم کرد ، گفتم : فعلا استراحت کن بعدا میگم چه نقشه ی زیبایی کشیدم .
چند ساعتی همین جوری به بیکاری گذشت البته من بیکار نبودم بعد از اینکه اولیور و مایکل رفتن که استراحت کنن من هم رفتم دور و اطراف رو گشتم ، اول رفتم یه سر به هاوارد زدم که ببینم وضعیت کماندار ها چجوریه دقیقا ، بد نبود ، بعد رفتم به فرمانده های دوم سر زدم هر چی نباشه باید قبل از آزمون اصلی یه بار بسنجمشون ، وضعیت امیدوار کننده بود بعد هم که دیگه حوصله ام سر رفته بود رفتم روی سقف قلعه و از اونجا کل شهر رو نگاه کردم مردمی که در تکاپو بودن پسر بچه هایی که غارت ملکه بازی میکردن و منو یاد بچه های یتیم خونه انداختن ، توی همین حال و هوا بودم که یه دفعه یاد النا و ویلیام افتادم به احتمال زیاد ویلیام الان کنار مادرشه و النا هم سرش اونقدر با کار های رستوران شلوغه که منو به کل فراموش کرده با یادآوریشون لبخند به لبم نشست بعد هم دلم برای جاناتان و اما تنگ شد ، هیچوقت فکر نمیکردم که دوری ازشون اینجوری روم تاثیر بزاره حالا خوبه به آکادمی نرفتم وگرنه اونجا چجوری میتونستم با دوری از خانواده ام کنار بیام ، بعد از یه چند دقیقه رفتم به طرف خوابگاه نظامی قلعه بعد از چند دقیقه گشتن بالاخره اتاق اولیور و مایکل رو پیدا کردم خیلی آروم در رو باز کردم بعد هم نوک پا نوک پا رفتم بالا سرشون ، اولیور و مایکل روی تخت های دو طبقه خوابیده بودن ، اولیور بالا و مایکل پایین ، وقتی که رسیدم بالا سرشون یه دفعه بلند داد زدم : خبرررر دار . هر دوتاشون یه جوری هل کردن که سری از جاشون بلند شدن بنده خدا مایکل که تا بلند شد سرش به تخت بالایی خورد توی این لحظات داشتم از خنده ریسه میرفتم که مایکل و اولیور با نگاه های طلبکارانه بالا سرم ایستادن ، من هم هی سعی میکردم که خنده ام رو جمع کنم اما باز تبدیل به قهقه میشد تا اینکه اولیور با دستش محکم زد به کمرم ، من هم چند سانتی متر پرت شدم جلو و کمرم رو گرفتم و گفتم : آخخخخخخ ، درد گرفت . اولیور با یه نگاه از خود مچکرانه گفت : حقت بود الک و اگه دفعه ی دیگه اینکار رو بکنی من میدونم و تو . صورتم رو به طرف مخالف برگردونم به نشانه ی اینکه مثلا قهر کرده ام و گفتم : اصلا هر کاری دلم بخواد می کنم ، حالا هم سریع آماده بشید که باید بریم آزمون انتخاب فرمانده رو اجرا کنیم . اولیور با یه نگاه تاسف باری گفت : خدابیامرزدشون معلوم نیست چه نقشه ی شومی براشون کشیدی . با لبخند شطنت آمیزی گفتم : من و نقشه ی شوم ؟!؟ دلبندم به نقشه های عزیز من توهین نکن . بعدش هم خندیدم و رفتم سمت در و گفتم : بعد از اینکه آماده شدید بیایید اتاق فرماندهی . بعد هم در رو باز کردم و وارد راهرو شدم . بعد از حدود تقریبا یه ربع اولیور و مایکل در زدن و وارد اتاق فرماندهی شدن ، بعد از اینکه نشستن بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و نقشه رو براشون توضیح دادم .
چند ساعت بعد دقیقا اتاق فرماندهی . 👈
در حالی که شمشیرم زیر گردن کسی بود که وارد اتاق شده بود با صدایی که معلوم بود تغییرش دادم گفتم : دل شیر میخواد کسی جرئت کنه بیاد اینجا . حالا بگو چی میخوای . شمشیرم زیر گردن یکی از فرمانده دوم ها بود یه شخصی به نام فرمانده بثلور ( Bethlor ) که میخورد تقریبا چهل ، پنجاه سالش باشه با موهای بور که رگه های قهوه ای هم داشت و چشم های عسلی و یه ته ریش در حالی که دستاش به نشانه ی تسلیم بالا بود گفت : اومدم برای مذاکره در ازای جون شاهزاده چی می خواید ؟ در همین لحظه بود که شمشیرم رو آوردم پایین و بعد رفتم رو به روی فرمانده ایستادم و شال النا رو که صورتم رو میپوشوند برداشتم و گفتم : تبریک میگم فرمانده بثلور از الان به بعد شما فرمانده ی این قلعه هستید . فرمانده بثلور که معلوم بود منو شناخته در حالی که تعجب کرده بود با نگاه پرسشی گفت : اما سرورم چجوری من یه دفعه شدم فرمانده کل قلعه ؟
چند ساعت قبل دوباره اتاق فرماندهی جایی که من و اولیور و مایکل داریم نقشه میکشیم 👈
خب دیگه این پارت هم تموم شد امیدوارم که لذت برده باشید . 🌸
نظر یادتون نره ، خوشحال میشم بدونم داستان به نظرتون چجوریه . خوبه ؟ بده ؟ راستی سال نو هم مبارک اون دو تا قبلی ها رو قبل سال نو ثبت کرده بودم به خاطر همین تبریک نداشتن 😁
و اما عکس این پارت به نظرتون کیه ؟!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بسیااااااار زیبا
خیلی باحال بود
بی صبرانه منتظرم ببینم نقشه الک چی بوده😈😂
مرسی که خوندی 🌸
سلام الان تمومش کردم قشنگ بود فقط یکم داری یه جورایی کش میدی این قسمت اتفاق خاصی نداشت و اصلا باورم نمیشه که الیور یه پسر نوجوون بود تو ذهن من یه مرد پنجاه ساله است که مثل بادیگارد و دوست الک ولی خوب بود
سلام مرسی که خوندی 🌸 خب آیا من میتونم یه دفعه برم سراغ اتفاقات مهم ؟ خیر ، در نتیجه باید مقدمه چینی کنم تا به جاهای مهم برسیم ، از اول گفته بودم نوزده سالشه اولیور .
سلام من تازه با داستانت آشنا شدم فوقالعادست. دارم از اول میخونم فعلا تا پارت ۳ خوندم.😍😍💖💖💖💖💖
لطفا به داستان منم سر بزن🥰😊😊❤
سلام 🌸 ممنون که میخونی 🙏 بله داستانت رو خوندم عالی بود 👌
خیلی ممنون ولی داستانم به پای داستان شما نمیرسه😊💖💖💖
فقط میتونم بپرسم چند سالتونه چون خیلی خوب مینویسی؟
نظر لطفتونه 🌸 واقعا داستان شما هم خیلی عالیه 👌 پونزده سالمه .
عالی بود😍😍نمیدونم چرا هی یادم میره چه داستانایی میخونم😐🤦🏻♀️
مرسی که خوندی 🌸
عالی بود
ممنونم که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
قشنگ می تونم با جرعت بگم که نقشه شوم الکس دمار از روزگار همه در اورده که آخر سری فقط یه نفر رسیده 😂😂😂
واقعا خدا بیامرزتشون 😢👌
😂 مرسی که خوندی 🌸