
پارت 1 منتشر شد با حمایت من مثل فالو لایک کامنت و سیو خوشحالمون کنید و به صفحه بنده هم سر بزنید 😘🫀

چیزی از بچگی به یاد ندارم از وقتی یادم میاد توی اصطبل مادر خونیم میخوابیدم قدیمی ترین خاطره هام آوردن توت فرنگی رنگ قرمز بود که مادرم آورده بود، ولی قبل آن یادم نمی آید اعتنایی به من کرده باشد طبق گفته های توی ذهنم پدرم زیر آوار کوه مرد یک گاری کش بود مادرم هنوز جوان بود و برای همین بلافاصله ازدواج کرد . شوهر مادرم خوشش نمی آید من را نگه دارد. من به مادرم حق میدادم حرف او را تایید کند و من را در اصطبل مزرعا او نگه دارد. وقتی ۶ سالم بود برعکس تمام بچه ها تنها چیزی که نکردم بچگی بود . صبح ها تو اصطبل کار می کرد و شب ها سعی در خوابیدن. فکر میکردم وظیفه مهمی دارم ، اگه این کارو نکنم تنبیه میشم، ولی انگار اینطور نبود آنها اصلا یادشان نبود من اینجا زندگی می کنم. در اتریش کلیسا های زیادی وجود داشت حتی توی روستای کوچک ما و من هر شب از روی پشت بوم اصطبل سقف اونجا رو نگاه میکردم البته بچه بودم نمیدانستم اونجا کلیسا است. روزی که فهمیدم برای خانواده ناتنیم وجود خارجی ندارد شبش خوابم نبرد پس صبح تا ۱۲ خواب بودم وقتی به فکر فرو رفتم دیدم اصطبل برای اسب است ولی نه اسبی آنجا بود نه حیوان دیگری....

پاهایم را با پارچه کهنه بستم کفش نداشتم برای همین پاهایم درد میگرفت به سمت روستا راه افتادم مزرعه متوسطی داشتید شوهر مادرم کشاورز بود گندم می کاشت از قاعدتاً وضع خوبی داشتش هر از گاهی او را می دیدم او هم مرا میدید ولی فقط نگاهم میکرد به کارش ادامه میداد بچه بی آزاری بودم برای همین کاری به من نداشت برای اولین بار روستا رو میدیدم از حس بی روحی رو دریافت کردم با اینکه هوا آفتابی بود و مردم می خندیدند ولی حس پوچی داشتن اگر داد میزدم و میگفتم: آهای مردم برای چی داری کار می کنی ؟ برای چی داری زندگی میکنید؟ توی پاسخ می ماندن بعضی ها می گفتند برای یک نفر برای خانواده،دوستان ولی این پاسخ ها برایم قانعکننده نبود.

به راه رفتن ادامه دادم به محلی رسیدم که زن ها روی زمین در حال صحبت کردن بودن بچه هم در حال بازی بودند وقتی به آنجا رسیدم با جیغ دختری بزرگتر از خودم همه توجه هاشون به من جلب شد پچ پچ کردنوشون باعث عذاب شد میگفتند : وای چقدر کثیف چرا لباسش پاره پوره است؟ همینجوری به قیافه بدن من نگاه میکردن و دربارش صحبت میکردن همیت حرف ها کافی بود تا اعتماد به نفسی که برای آمدن به روستا داشتم از بین ببره بعد چند دقیقه سایه آدم بزرگتر از خودم روی من افتاد

سرم پایین بود به فکر فرو رفتم بدون تصویری از آن آدم گفتم: میخواد به من چی بگه حتما میخواد بد و بیراه بگوید سرم را بالا کردم با چشمان درشت دخترک مواجه شدم که زیبا ترین فرد بود که تو عمرم دیدم موهای بور و چشمان عسلی داشت با مهربونی گفت : عزیزم گشنته ؟میخوای بریم باهم یه چیزی بخوریم؟

پایان پارت اول هر روز یه پارت میزارم امیدوارم از این پارت لذت ببرید لایک کامنت فالو پین یادتون نره رمانم به دوستاتون معرفی کنید اگه خوشتون اومد 🫀😶 پوستر رمان 👆🪄
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کتابت خیلی به دلم نشست و واقعا قشنگ بود💚☘️
عالی بود خسته نباشی 🍓☁️
سلامت باشید
بنظرم جالبه ولی خیلی غلط املایی و اینجور چیزا داره نمی فهمم تو همین بخش اولش موندم ، ولی حالا میخونم ببینم چیه داستانت
ببخشید کیبوردم هنگیه
داستان قشنگی بود
من زندگی میکنم چون میخوام یک روز به فضا برم و زمین رو ببینم🌌
چه آرزوی قشنگی لطفا رمانمو بخون 🙃💞
کلاسیک و دلنشین!؛:
مرسیییی عشقم🥰💜
واقعا عالی بود ممنون😍
خیلی خوب بودددد
حتما ادامش بده
عاریگاتو 🙃💞