پارت 1 منتشر شد با حمایت من مثل فالو لایک کامنت و سیو خوشحالمون کنید و به صفحه بنده هم سر بزنید 😘🫀
چیزی از بچگی به یاد ندارم از وقتی یادم میاد توی اصطبل مادر خونیم میخوابیدم قدیمی ترین خاطره هام آوردن توت فرنگی رنگ قرمز بود که مادرم آورده بود، ولی قبل آن یادم نمی آید اعتنایی به من کرده باشد طبق گفته های توی ذهنم پدرم زیر آوار کوه مرد یک گاری کش بود مادرم هنوز جوان بود و برای همین بلافاصله ازدواج کرد . شوهر مادرم خوشش نمی آید من را نگه دارد. من به مادرم حق میدادم حرف او را تایید کند و من را در اصطبل مزرعا او نگه دارد. وقتی ۶ سالم بود برعکس تمام بچه ها تنها چیزی که نکردم بچگی بود . صبح ها تو اصطبل کار می کرد و شب ها سعی در خوابیدن. فکر میکردم وظیفه مهمی دارم ، اگه این کارو نکنم تنبیه میشم، ولی انگار اینطور نبود آنها اصلا یادشان نبود من اینجا زندگی می کنم. در اتریش کلیسا های زیادی وجود داشت حتی توی روستای کوچک ما و من هر شب از روی پشت بوم اصطبل سقف اونجا رو نگاه میکردم البته بچه بودم نمیدانستم اونجا کلیسا است. روزی که فهمیدم برای خانواده ناتنیم وجود خارجی ندارد شبش خوابم نبرد پس صبح تا ۱۲ خواب بودم وقتی به فکر فرو رفتم دیدم اصطبل برای اسب است ولی نه اسبی آنجا بود نه حیوان دیگری....
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
کتابت خیلی به دلم نشست و واقعا قشنگ بود💚☘️
عالی بود خسته نباشی 🍓☁️
سلامت باشید
بنظرم جالبه ولی خیلی غلط املایی و اینجور چیزا داره نمی فهمم تو همین بخش اولش موندم ، ولی حالا میخونم ببینم چیه داستانت
ببخشید کیبوردم هنگیه
داستان قشنگی بود
من زندگی میکنم چون میخوام یک روز به فضا برم و زمین رو ببینم🌌
چه آرزوی قشنگی لطفا رمانمو بخون 🙃💞
کلاسیک و دلنشین!؛:
مرسیییی عشقم🥰💜
واقعا عالی بود ممنون😍
خیلی خوب بودددد
حتما ادامش بده
عاریگاتو 🙃💞