
سلام!این رمان تا قسمت ۱۲ یا ۱۱ هست!حتما نظر بدید و..ممنونم که لایک میکنی:)))
وقت ناهار...گشنم نبود و بیرون نیومدم میخواستم چیکار کنم...وقتی پدر را دیدم بهش چی بگم..؟اصلا بگم چرا تو رو برای ملاقات انتخاب کردم...ایا ارزشش را دارد؟زندگی ام را بخاطر فردی که زندگی ام را به باد داد به خطر بیندازم؟اصلا هدفم چیست؟مشغول فکر کردن بودم که=کلارا)صدای مکس بود بیرون رفتم=چیه؟)گفت=بیا بشین)گفتم=گشنم نیست)گفت=نگفتم بیا غذا بخور که!بیا بشین راجع به...راجع به سفرمون)ازینکه به خودش ربطش میداد میترسیدم.اخه به اون چه ربطی داشت؟چرا براش مهم بود؟ایا عاشق ماجراجویی بود؟اون موقع ها که بچه بودیم که عاشق خرابکار بود عوض شده؟فکر نمیکنم اینطور باشه!
برمیگردم اتاق درو قفل میکنم...از اون شب که پدرم منو به امارت مادام فلارا برد ۱۱ سال میگذره...ازش تصور مبهمی دارم...اون شب رو یادم نمیاد...میدانید چیشده؟برام سوال شده که ایا پدرم از من بدش میامد؟اگر داد و بیداد..کتک زدن...نشانه های تنفر باشه ...از من خیلی بدش میاید:)
درو باز میکنم و بیرون میرم=چد مکس ..کلی...من میخوام امشب برم دنبالش...باید خیلی چیزارو بفهمم)مکس بلند میشه=باشه پس اماده میشیم)=یعنی چی مکس؟چرا انقد دوست داری بیای؟قیافت مثل زمانیه که میگفتی بمن اعتماد کن ولی بعد کار بدی انجام میدادی!؟)پوزخندی میزنه=نه!)گفتم=پس چیه که انقد میخوای بیای؟؟)سرجاش میشینه با حالتی که قانع اش کنم میگم=این ماجراجویی منه به تو هیچ ربطی نداره حالا میخوای ادرسو پیدا کرده باش...که نمیدونم چرا باید پیداش کرده باشی..)چد که دیشب با مکس دعوا کرده بود میگه=معلوم نیست کلارا؟اون دوست دارع!!!بمن نمیگه ولی معلوم نیست؟)مکس پوزخندی میزنه..از من؟من چی دارم؟نه خوشگلم نه ..مکس هرچی تو ذهنم میگذشت رو بلند گفت.=من چرا باید ازین خوشم بیاد؟چیداره که خوشم بیاد...اصن کی هست؟)چد میگه=زیبایی درونی مهمه!)کلی میگه=بسه مکس از حدت زیادی رفتی!!!)حالا دعوا میشه به سمت هم میرن و دعوا میکنن...=پس دیگه میفهمم قصد خوبی از اومدن تو این سفر نداری مکس.)اخمی میکنه به سمت اتاقش میره کاپشنش را برمیداره و از خونه بیرون میزنه..کلی=از حرفاش چیزی بدل نگیریا!مکسه دیگه..)=چرا باید از حرفای این چیزی بدل بگیرم؟کی هست مگه؟)میدانم من و چد از حدمون خارج شدیم ولی...
کولم رو برمیدارم میرم...نمیخوام برگردم...میخوام به سمت ماچراجویی خودم برم...کلی و چد برای اومدن خواهش نمیکنند...کلی بغلم میکند ...میگوید=همینجوری میری؟)میگم=چجوریه مگه؟)میگه=تنها...دیگه همو نمیبینیم نه؟)میگم=یادته ...اون موقع که فلارا اخراجم کرد چی گفتی؟گفتی دیگه همو نمیبینیم...ولی من امیدوارم دوباره یروزی تو رو ببینم...مگه ندیدی؟پس بازم ..یروزی...شاید خیلی بعد تر همو ببینیم)محکم تر بغلم میکنه زیر گریه میزنه=دوستت دارم!)من باید قوی بمانم نباید گریه کنم...ولی برای اولین بار نمیتنم به خودم غلبه کنم و گریه میکنم...گریه کردن بخضی از انسان بودنه!
توی خیابون ها میدیودم...خب..حالا باید کجا میرفتم؟موبایلم را در میارم ادرس را داخلش میزنم...خیلی دوره...۱ کشور سه شهر کار پاسپورت و مدراک رو ۵ روز پیش انجام دادم به سمت فرودگاه میرم....۳ ساعت بعد....۲ ساعت دیگه میرسم به اون کشور دلشوره دارم...کلی زنگ میزنه=الو؟)صداش نگرانه =کلارا خوبی؟؟)گفتم=الو سلام...اره تو چی؟مکس برگشت؟)گفت=نه هنوز...کجایی؟)بغضش گرفته بود..=هواپیمام-)گفت=چقد بی رحمید!تو و ماری!تنها دوستام بودید!)اینارو با گله و شکایت میگفت..
میگم=زندگی سخته!)میخنده و لبخند میزنم میتونم لرزشش رو حس کنم میگه=خدافظ...)و قطع میکنه...زندگی عادلانه نیست؟...میدانید به چی فکر میکنم...زندگی کاملا عادلانست..عادلانه یعنی یه چیزی بین بردم مساوی نباشه ولی ما همه میمیریم...ما همه ناراحت و شاد میشیم ما همه هرچی بقیه بشن میشیم اگر بخوایم پس زندگی عادلانست چون با همه یطور رفتار میکنه:))))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خيلی عالی بود من و خانواده ام که لذت برديم 🌺🌸🌹
ای وای مرسی😅
پر فکت
مث خودت:)
اااافففریییننننن خانیومم
مرسی خانیومم
پرفکتت:))
تنک یو لیدی:)))