
سلام:) ناظر پلیز منتشر♡♡
سال از اومدن به شرکت گذشته بود ۱۸ سالم شده بود و ماری ۲۴ یا ۲۵ سالش به خوبی کار میکردم و حقوقم رو میگرفتم ...یک شنبه شب وقتی همه کارکنا رفته بودن ماری باهام خداحافظ کرد و گفت=میخوای امشب رو بیای خونه ی من؟)خونه هنوز نداشتم و توی شرکت میموندم...گفتم= مزاحمت میشم..)گفت=نه!امروز چند تا از دوستامم دعوت کردم خوشحال میشم بیای!)گفتم=مطمعنی؟)گفت= معلومه!)گفتم=پس صبر کن برم اماده شم...به سمت اتاقی که توش میخوابیدم رفتم بهترین لباسم رو پوشیدم و به دنبال ماری رفتم گفت=میخوام قدم بزنم ولی اگه تو نمیخوای...)گفتم=نه !مشکلی نیست!)گفت=یه چیزی رو باید بهت بگم...خیلی مهمه)گفتم=چی؟بگو.)گفت=راستش...من دارم ازین کشور میرم...این کشور برای هدف من ساخته نشده...من هدف های بزرگ تری دارمو اینجا برام مناسب نیست...میخواستم مدیریت شرکت رو بتو بدم البته اگه بخوای)تعجب کردم
ماری گفت=این مهمونیم به مناسبت رفتنمه)گفتم=نمیدونم......اصلا امادیگشو دارم یا نه!)گفت=معلومه که داری!تو خیلی خوب کار میکنی!)گفتم=چرا به کس دیگه ای ندادی؟)گفت=خودمم نمیدونم خب تو یجورایی خیلی وفاداری ولی اگه نخوای به کس دیگه ای میدم)چم شده بود؟گفتم=نمیتونم...منم نمیخوام اینجا بمونم...میخوام برم یه ردی نشونی از خانوادم بزنم...خیلی کار دارم)ماری گفت=مطمعنی؟)گفتم=اوهوم)به خونش رسیدیم مهمونا زودتر از ما اونجا بودن با اومدنمون توجه همه به ما جلب شد ماری گفت=بچه ها!این کلارا فلسنه!همکار خیلی خوب و دوست وفادارم!)همه لبخندی بهم زدند برایم عجیب بود میدانید چی؟با تعجب نگایم نمیکردند یا بهم تیکه نمیداختند ..فکر میکنم ماری در دوست پیدا کردن بهترینه...دختر اشنایی انجا بود که با دهن باز نگایم میکرد به سمتم امد چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت..گفت=کلارا...خودتی؟؟؟من...نشناختی؟)گفتم=کلی؟)به سمتم اومد بغلم کرد.ماری تعجب کرده بود گفت=شما همو میشناسین؟!)کلی از بغلم در امد و گفت=مارییی!این کلاراست!هم اتاقیم!)ماری از تعجب دهنش باز شد همه مشغول شدند و ما هم باهم حرف میزدیم ماری گفت=که اینطور!خب من برم پیش بقیه!)رو به کلی کردم و گفتم=چجوری ازونجا بیرون اومدی؟)کلی گفت=ماری اومد و خریدمون...)وقتی قیافه ی متعجبم رو دید خندید و گفت=ماری بعد از اشنایی با تو به امارت اومد و به مادام فلارا پول زیادی داد و تونست ۴ تا از ماهارو بیرون بیاره...۲ تا دختر و ....)
به ۲ پسر اشاره کرد که به ما نگاه میکردند...چشم غره ای بهشون رفت و گفت=چد و مکس...همون پسر قلدرا..ولی بعد از اون موقع چاره ای نداریم که باهم باشیم...چد به سمتم امد دستش را دراز کرد و گفت=س..سل.سلام!خیلی وقته همو ندیدیم نه مکس؟)مکس نیز به سمتم امد و گفت=درسته)گفتم=راستش از دیدنتون خوشحال نشدم.)کلی دستم را کشید و به سمتی دیگر برد=راستش چد خیلی سعی میکنه باهام صمیمی بشه ولی من ازش بدم میاد...پسر بدی نیستا!!!به دل من نمیشینه.)گفتم=نبایدم بشینه....مگه کیه؟).خندید گفت=موهات خیلی خوب شده)گفتم=پنج سال پیش کوتاهشون کردم...ولی دیگه گذاشتم بلند شه موهای توهم خیلی خوبه!)موهاش مصری بود و سفید ۵ سال پیشم مادام فلارا به این خاطر ازش بدش میامد ولی من رنگ موهایش را دوست داشتم...کلی گفت=مرسییی)و بغلم کرد وقت شام شد ماری گفت=بچه ها بیاید داخل دیگه وقت شامه!)تو بالکن بودیم ولی وارد خانه شدیم چد همش به کلی نگاه میکرد و کلی چشم غره هایی نثارش میکرد
گفتم=اون یکی دختر که ماری بیرون اورد کیه؟)کلی غممگین شد و گفت=پارسال بخاطر سرطان...راستش....ولش کن گذشته ها گذشته!)سری تکون دادم....گفتم=ماری میخواد بره...منم دیگه نمیمونم شرکت میخوام برم دنبال مادرم و خواهرم...)کلی با دهنش هوایی بیرون داد و گفت=مکس وقت خیلی زیاد اضافه ای داشت پس ردشونو برات زد..)با تعجب از رو صندلی بلند شدم و گفتم=چی؟؟؟؟)گفت=مکس میدونه کجان!)بدون حرفی به سمت مکس که اونطرف میز نشسته بود و نگاهمون میکرد رفتم گفتم=یدقه میای اتاق؟؟)گفت=البته!)بلند شد به چد چشمکی زد و دنبالم امد..گفتم=کلی میگه میدونیم ادرم و خواهرم کجاست...اره؟؟؟؟)
گفت=جای خوبی نیستش...بیشتر خلافکارا و جنایت کارا اونجا زندگی میکنن....)گفتم=گفتم بگو کجاس!)گفت= او او باشه باشه!ولی الان نمیشه بعدا)داشت بیرون میرفت که کتشو گرفتم و برش گردوندم گفتم=نشنیدی چی گفتم؟همین الان!)ادرس رو برام روی کاغذ نوشت و گفت=نباید الان بری دنبالش....بزار یه وقت دیگه)گفتم=من از تو دستور نمیگیرم...بعدشم الان نمیخواستم برم!
بایییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ❤️💜
بوس به کلت
عاولییی
مرسی:)))
خیلی زیبا و عالیی
مث خودت:)