
بماند به روزگار زِ ما هم حکایتی هر کس بگونهای زِ ما کند حکایتی!

طبق عادت همیشگی منتظر قطار ایستاده بودم . خسته از همه کارهای روزمرگی ام . شاید تنها تسلی خاطرم باد خنکی بود که در مترو برایم به ارمغان می آورد . ایستاده بودم و طبق عادت همیشگی یکی یکی مسافرانش را نگاه میکردم . پیر و جوان ، با عجله و بدون هیچ توجه ای از کنار یکدیگر عبور میکردند . برای زندگی در این شهر خیلی چیزها را پشت سر گذاشتم . از جمله احساساتم را

چند دقیقه گذشت و پسری کنارم نشست . آرام ، خونسرد و ساکت . موهای مشکی اش را پشت سرش بسته بود و در اعماق چشم های زاغی اش آرامش خاطری موج میزد . ـ منتظر قطار ساعت 9:00 هستید ؟! ... سرم را به علامت تایید تکان دادم . پرسیدم :« در این شهر چکار میکنید ؟! ». لبخندی محو زد و گفت :« به دنبال خاطره های خاک گرفته ام هستم . دنبال یک نشانه ». صورتش را از نظر گذراندم .چقدر به نظرم آشنا می آمد . نگاهم را دزدیدم . پرسید :« بهترین خاطره ای که در گذشته داشتید چی بوده ؟! ».

چیزی به خاطر نداشتم . از وقتی که به این شهر آمده بودم گذشته ام مثل هاله ای مبهم برایم بود . فکر کردم . چهره ای درهم به خاطرم آمد . چهره کودکی معصوم و زیبا با موهای مشکی همچون شاهزاده ها . یاد خانه درختی افتادم . تولد 15 سالگی ام . نامه های بی نامی که از پنجره اتاقم پرتاب میشد . حسی مبهم . قلبی گمشده . پاسخ دادم :« یادم می آید کودک که بودم با پسری بازی میکردم . ساکت ، آرام و بی صدا و آن نامه های کاغذی از پنجره اتاقم پرتاب میشدند . تولد 15 سالگی ام یک نامه بهم داد . بدون هیچ تبریکی نوشته بود : نیمه شب ، خانه درختی ».

ادامه دادم :« من نیمه شب به آنجا رفتم و دیدم منتظرم است . همان شب بود که به احساسی ناآشنا اعتراف کردیم . احساسی که نمی دانم اسمش چیست ولی واقعی بود ». پرسید :« صورت او را به خاطر داری ؟! ». سعی کردم به یاد بیارمش . پاسخ دادم :« یکم ... موهای مشکی اش را که با گره ای پشت سرش میبست به خوبی یادم هست . چشم هایش مهربان بود ولی رنگ شان را به خاطر ندارم . همیشه بوی شقایق و یاس های وحشی باغچه خانه شان را می داد . دیگر چیزی یادم نیست ... ». لبخند محوی زد و با کلاهش صورتش را پوشاند .

گفت :« تعجبی ندارد ؛ این شهر همه چیز را از ذهن آدم پاک میکند . همه چیز را . حتی احساسات را از او میگیرد ». خواستم بپرسم آیا می داند اسم احساس کودکی هایم چه بوده ؟! که قطار از راه رسید . آرام و پرتکاپو . باید سوار میشدیم . سوار که شدم و برگشتم که دیدم نیست . سوار نشده بود و فقط نگاهم میکرد . از پشت پنجره ، لبخندش را دیدم که گفت :« سنجاقکم ، ببخشید که نتوانستم پیدایت کنم ولی فکر میکنم دیگر راهمان جدا شده ... متاسفم که دیگر نمی توانی نه من را به خاطر بیاوری و نه خاطراتت را ». هجوم احساسات ، قلبم را پاره پاره کرد . اشک از چشم هایم جاری شد . به خاطر آوردم . همه چیز را . از نیمه شب هایی که کیک برایش میبردم تا روزی که با فریاد و دعوا ازش جدایم کردند . همه چیز بینمان تمام شده بود ولی نه برای من . دلیل اصلی سفرم به این شهر را به خاطر آوردم :« فراموشی ». قطار حرکت کرد و دور شد . حالا دیگر اندازه نقطه ای به نظرم می آمد . نقطه ای که تمام قلبم را دربر گرفته بود ...

پایان :))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بودددد😭
زیبای من :))
ولی نباید اینجوری اشکمونو در می آورد
بگردم من
چه قشنگ🥲🥲❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
عزیزدلی :))
کاشکی ادامش میدادی
دلم خیلی پارت های بعدش رو میخاد
عزیزممم متاسفانه اینا یه پارتی هستن :))
گریهههه🥲
با اشک های کریستالی..!!
از معدود نویسنده های حرفه ای تستچی هستی🪦🪦🪦
آفرین خسته باشی🤍🤍
بهم لطف داری بهترینم بمونی برام :))♡
فدات:)))🤍
خدای من واقعا از منتهای قلبم پستاتو دوس دارم
ممنون عزیزدلم بهم لطف داری منم از اعماق اقیانوس قلبم تو رو دوست دارم :))
وایی قلبم😭تو بی نظیری خیلی قشنگن
عزیزمی مهربونم :))♡
ادامششششو میخوامم🥀
ههه قربونت برم عزیزم ولی متاسفانه اینها تک پارتی هستن و واقعا برای همیشه ازهم جدا میشن :)) و هیچ وقت بهم نمیرسن ...
🥲🥀
خیلی قشنگ بود🥺😭
مرسی عزیز دل :>