6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Jackie.H انتشار: 2 سال پیش 51 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خیلی کم حمایت شد هیق💔
(روایت جنا)گلومو صاف کردم که برگشتن سمتمون. هوم... خوبه باز حداقل قیافه هاشون خوبه. مجبور نیستیم یه مشت میمونو تحمل کنیم. لیام: خب، زبونتونو موش خورده؟ یه سقلمه بهش زدم که اصلاح کرد: ینی... سلام. یکی از پسرا ابروشو برد بالا گفت: سلام. چمدونامونو ردیف کردیم به دیوار و رفتیم روی صندلیای پلاستیکی نشستیم. من: خب، جنا گریسون. لیام: لیام سینتر. یکی از پسرا گفت: کیم تهیونگ. من: ینی شما کره ای هستین؟ پسره: اره، امسال اومدیم امریکا. اون یکی پسره: کیم سوکجین. لیام: شماها برادرید؟ محکم ارنجمو به پهلوش کوبیدم که اخش درومد. من: لیام منظوری نداشت... چون فامیلیتون یکیه اینجوری گفت. تهیونگ: نه، برادر نیستیم. مگه هر گردی ای گردوئه؟ توی کره این شکلیه. انتظار ندارم درک کنین. جین: به هر حال، خوشوقتیم. ولی لطفا دیگه به ما کاری نداشته باشین، خب؟ تهیونگ: اره. به هر حال، ماعم که جوابتونو نمیدیم. چرا باید وقتمونو هدر بدیم... اخ! جین محکم ارنجشو کوبیده بود به پهلوی تهیونگ. جین: منظور تهیونگ اینه که... تهیونگ: دقیقن منظورم همین بود. دور و بر ما بیاین یا تو کارامون دخالت کنین، خودتون میدونین. لیام: اها، مثلن چیکار میکنین؟ تهیونگ بلند شد خم شد تو صورت من و لیام: به دایی جان میگم زندگی تو این مدرسه رو واستون تبدیل به کابوس کنه. من: اها! اونوخ دایی جانتون چیکارن؟ که به تو جرئت دادن با دو تا خانوم محترم اینجوری صحبت کنی؟ تهیونگ: مقام خاصی نداره... فقط مدیر مدرسه ان... لیام: هر خری میخوان باشن.
از زیر میز پاشو لگد کردم که ناله اش درومد. دوباره اون حس... خشم... اومد سراغم. و بعد، فروکش کرد. از ترس بود؟ شاید. سرمو انداختم پایین. و وقتی بالا اوردم، لبخند شیرینی رو لبم بود: پس... حتی فکرشم به سرتون نزنه بخواین از غذاهای ما یا خوراکی هایی که ما میخریم بخورین یا تو کارامون دخالت کنین. برام مهم نیست دایی جانت کیه، به محض اینکه حدتو رد کنی، کاری میکنم التماسم کنی تمومش کنم. و با همون لبخند شیرین راه افتادم از اشپزخونه رفتم چمدونامو بردارم. در یه کودوم از اتاقا رو باز کردم و چمدونمو ردیف کردم به دیوار. اتاقه یه تخت دو طبقه داشت، با میز تحریر که یه کامپیوتر روش بود، با کمد کشویی که توش کشو هم بود. عین خوابگاهای سال قبلمون. لیام هم اومد با چمدوناش: خوب زدی دهنشونو صاف کردیاااااا کیف کردم اصن. من: هوم. خب نظرت با سرو سامون دادن اینجا چیه؟ لیام: مثبتهههههه من: برو از انباری جارو و دستمال شیشه پاکن بیار. لیام: خودت بیار خو من: اگه میخوای لباساتو تا کنم بزارم تو کشو زود تند سریع برو بیار. لیام از تا کردن متنفر بود. چش چرخوند و رفت از اتاق بیرون. چمدونای خودمو باز کردم لباسا رو ریختم کف زمین تا کردم مرتب چیدم تو کشو. دو تا از چمدونای من تموم شده بود که لیام با صورت سرخ و هن هن کنون با جارو برقی و دستمال و شیشه پاکن برگشت. نشست رو تخت نفس نفس زد. همونطور که تا میکردم میزو و کامپیوترو دستمال میکشیدم لیامم جارو میکشید اتاقو. بعد اینکه لباسامونو تا کردم، رو میز تحریر وسایل ارایشامونو چیدم و لیامم روتختی ها و روبالشیا رو با مال خودمون تعویض کرد. هر جفتمون پتو های چن وقت مونده رو برداشتیم گذاشتیم تو پاکت لحافامونو گذاشتیم رو تخت. بعد اینکه اتاقه رو از لولو به هلو تغییر دادیم و عروسکای پفکی خودمونو گذاشتیم گوشه کنار اتاق خیلی خوشگل شده بود. لیام تهش یه ریسمون رنگارنگ برداشت وصل کرد به سر تا ته میز تحریره. اتاقمون عالی تر عالی شده بود. جارو رو برداشتم رفتم پذیرایی و اشپزخونه رو جارو و دستمال کشیدم. در یخچالو باز کردم با دیدن یخچال خالی نیشم بسته شد. داد زدم: لیاممممممممم پاشو بریم خریدددددددددد لیام: حاجی همین دیروز خرید بودیم توروجدت ول کن. من: نه خره بریم مواد غذایی بخریم اینجا مگس پر نمیزنه. لیام: عا اونو میگی؟ بزا برم به لیزا و سوفی عم بگم با هم بریم. من: اره برو بوگو. لیام تند تند رفت. نمیدونم پسرا کجا رفته بودن، برام مهم هم نبود.
امشب میخواستم یه غذایی درست کنم مرده ها رو از خواب بیدار کنه. بعد چند دیقه، سوفی و لیزا و لیام اومدن. من: عالی شد. بریم تو راه واسه هم تعریف کنیم چی شد. ژاکتمو روی یونیفرمم پوشیدم و رفتیم از مدرسه بیرون داشتیم راه دهکده رو میرفتیم که توش پر مغازه و ایناست. من و لیام تمام ماجرا رو تعریف کردیم که سوفی گفت: چه باحال!دقیقن واسه مام همینجوری شد. طرف برگشت گفت: من مین یونگی ام. لیزا: پس اون یکی رو چی میگی؟ با یه غرور و لبخندی که سعی داشت پنهانش کنه.... عوقققققق ازینجور پسرا متنفرم ما قراره چطوری کل سالو کنار این چار تا میمون باشیم؟ مین جیئون جینگ کیکم! وقتی اداشو در اورد هممون جر خوردیم وسط جاده. لیام: پس... ببینم... نکنه اینا با هم دوست باشن؟ من: چرا؟ سوفی: اخه نگا... لیام راس میگه... اینا قیافشون به کره ایا میخورد... شماهام که میگین اینا کره این. شاید باهم دوستن خو! لیزا: هوم... شاید. عه رسیدیم. راس میگفت رسیدیم. رفتیم فروشگاه و همه مواد لازم واسه لازانیا و یه عالمه مواد دیگه واسه پختن غذاهای دیگه انداختم تو سبد و یه عالمه تنقلات. لیزا هم واسه خودشون خرید کرد وومدیم بیرون، در حالی که نصف پاکتا دست من و نصف دیگش دست لیام بود.
لیزا: ایشالا میخوای لازانیا درست کنی ما عم دعوتیم دیه نه؟ من: اره خره پ چی. لیام: اخ که چه حرصی بخورن. لازانیا های جنا مرده از خواب بیدار میکنه. نمیزاریم حتی یه تیکه ازشو بخورن. من:اوکی لیام اروم باشششششش. وقتی رفتیم مدرسه همه وسایلو داخل دو طبقه از یخچال چیدم و روی اون دو طبقه برچسب زدم تا بدونن اینا مال مائه و حق ندارن ازشون بخورن. یه شلوارک جین با یه بلوز سادا پوشیدم و موهامو گوجه کردم. دستامو شستم و شرو کردم به لازانیا درست کردن. وقتی کارم تموم شد، همه اشپزخونه بوی لازانیا گرفته بود. گذاشتمش تو فر و ظرفای کثیفو شستم و گاز و اپنو تمیز کردم. بوی لازانیا تا فرسخ ها اونور اشپزخونه پیچیده بود. لیام اومد کنارم: به به دختر چه کردی. من: اره دیه ما اینیم. خب برو میزو بچین به لیزا و سوفی عم بزنگ. لیام: چرا من خودت بکن. من: من غذا پختم فقط من که اینجا زندگی نمیکنم. لیام: این یه قلمو راس میگی. یهو در خوابگاه باز شد و پسرا اومدن. گوشیمو گرفتم دستم نشستم رو صندلی اشپزخونه جوری که اینا انگار وجود ندارن پامو تپ تپ میکوبیدم زمین و با گوشیم بازی میکردم. صدای دین دین فر رو که شنیدم فرو خاموش کردم لازانیا رو گذاشتم تو یخچال خنک شه. خودم یه ویفر برداشتم رفتم تو اتاقمون لم دادم رو تختم و لیامو دیدم لش کرده رو صندلی: خو چی شد زنگیدی؟ لیام: اره دو دقه زبون به دهن بگیر میان. من: اها اونوخ من کار دیگه ای بهت نسپرده بودم؟ لیام:چی کار... اها! میز. الان میرم. و مث فشنگ رفت سمت اشپزخونه. از این خول بازیاش خندم گرفت. دو ساعت بعد در حالی که از لازانیا دیگه داشتیم منفجر میشدیم باهم ظرفا رو شستیم و ظرف لازانیا که بازم مونده بودو گذاشتم تو یخچال. بعد از اون روز خسته کننده به محض اینکه سرم با بالشت تماس پیدا کرد خوابم برد. ***فردا صبح*** صبح با صدای الارم گوشیم بیدار شدم. یه نگا به خودم کردم، یه نگا به تختم. یا همه قمرای زحل، من اینجا چیکار میکنم؟ یهو ویندوزم اومد بالا یادم اومد تو مدرسه ام. الارممو قطعش کردم با خابالودگی از جام بلند شدم. رفتم دستشویی و ابی به صورتم زدم و حواسم اومد سرجاش. یونیفرمم رو پوشیدم، موهامو بافتم و چتریامو ریختم تو صورتم. یکم ارایش کردم و عطر زدم، و بعدش رفتم تو اشپزخونه و صبونه درست کردم. داشتم واسه خودم پنکیکای خوشبومو میخوردم که لیام تازه بیدار شد:/ من: به به چه عجب بیدار شدی. لیام: خفه بابا فهمیدم سحر خیزی. من: برو حاضر شو تا ده دیقه دیگه باید بریم سر کلاس شیمی. لیام: چییییییی ده دیقههه خدا نیامرزتت جناااا خو بیدار میشی منم بیدار کن. من: حالا انگار تو بیدار میشی. یهو با صدای کسی یجوری برگشتیم گردنمون رگ به رگ شد. تهیونگ: خب، اگه کلکلتون تموم شد،راهو باز کنین. یه دفه دیدم راس میگه جلو ورودی اشپزخونه داشتیم ور میزدیم. سریع رفتم کنار و چنتا پنکیک ریختم واسه لیام. رفتم کیفمو جمع کردم و داد کشیدم: دارم میرم دنبال لیزا و سوفی. بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم رفتم دنبال لیزا و سوفی. همونجور که تو راهرو راه میرفتم، یکی اومد کنارم. یه نگا کردم دیدم تهیونگه. بهش محل نزاشتم و جوری وانمود کردم که انگار وجود نداره. مطمئنم اونم همینکارو کرده. رفتم سمت اتاق لیزا و سوفی و خواستم در بزنم که منو تهیونگ همزمان خواستیم در بزنیم و دستمامون خورد بهم.
مث برق گرفته ها دستمو کشیدم و بدون توجه بهش چند ضربه به در کوبیدم. یه پسر درو باز کرد که از حق نگذریم خوب بود قیافه اش. ینی... خیلی خوب بود. گفت: عه تهیونگ تویی. و شما؟ من: دوست لیزا و سوفی ام. سوفییییییی سوفی از اونور داد زد: چیه؟ اومدم. اونم مث من اماده بود. من: اون لیزای بیشور همچنان خوابه؟ سوفی: نه داره با لباساش کشتی میگیره. لیزا! خدا لعنتت کنه کراواتتو برعکس بستی! اصن حواسمون نبود داشتیم جلو پسرا باهم کلکل میکردیم. یه نگا بشون کردم که دارن خندشونو میخورن. یاخدا ابرومون رفت. سوفی اومد سمت در و با لیزا که همچنان داشت کراواتشو درست میکرد. من: اوم.... دیر شد. و بدو از اونجا رفتم. سوفی و لیزا هم اومدن دنبالم. رسیدم به حیاط و نفس نفس زدم: یا مسیح ابرومون رفت. سوفی: حالا زیادم بد نشد. بعدشم، به اونا چه ربطی داره ما تو مکالممون چی میگیم؟ لیزا: یبار این بشر حرف حق زد. و با پس گردنی سوفی مواجه شد. لیزا: میگما... اینا خیلی پررو ان. خیلی دلم میخواد یه کرمی بریزیم بشون.من: بابا مگه مرض داری؟ تا وقتی کاریمون نداشتن کاریشون نداشته باشیم خو. بعدشم، تا اومدیم ادامه بدیم لیام اومد سمتمون: چی زر میزنین بی وفا ها؟ من: ببند. سوفی: اوم...بچه ها؟ زنگ خورده ها.لیزا: خاک تو گورمون خو بریممممممم دوییدیم سمت کلاس شیمی. درو واز کردم دیدیم معلم نیومده خیالمون راحت شد. من و سوفی رو یه نیمکت نشستیم و لیام و لیزا رو یه نیمکت. داشتم داستان جدید سوفی رو میخوندم که معلم اومد: سلام بچه ها. شروع سال تحصیلی جدید رو بهتون تبریک میگم. زیر لب گفتم: باید تسلیت بگی. سوفی نخودی خندید. معلم، خانوم چویا، گفت: خب، بیاید شروع کنیم. شیمی امسال به مراتب سخت تر از همه سال های تحصیلیتون خواهد بود و ازتون خواهشمندم موقع تدریس، حواستون به کلاس باشه. راستی، دوشیزه سینتر، مثل اینکه بحث ما برات جالب نیست. لیام: نه خانوم این چه حرفیه. خانوم چویا: حرف حقه عزیزم. دوشیزه پارکر، جاتو با ایشون عوض کن. لیزا در حالی که داشت فوش ناموسی میداد کیفشو برداشت رفت سمت ته کلاس. یهو نفسش حبس شد. برگشتم ببینم چی شده که خانوم چویا گفت: دوشیزه هانت، شماهم جاتو با ایشون عوض کن. سوفی دندون قروچه کرد و رفت اونور کلاس. یهو یکی کنارم نشست که بوی عطرش محشر بود. سرمو چرخوندم و با جناب اقای کیم تهیونگ مواجه شدم. یه دیقه ماتم برد و سریع چشمامو دادم به خانوم چویا. لبامو محکم بهم فشار دادم و دفترمو باز کردم و توی خیالم فرض کردم یه شاهزاده خانمم که مجبوره به حرفای خسته کننده معلم دربار گوش کنه.
سیخ نشستم و با ادا اطوار های مخصوص شاهدخت ها مدادمو تو دستام چرخوندم یهو یه صدایی گفت: شاهدخت، دفترتو جمع کن. نگاهش کردم. تهیونگ بود. اول فکر کردم داره مسخرم میکنه تا اینکه جدیتشو دیدم. با صدای ظریفی گفتم: اونوقت شما کی باشین؟ تهیونگ: شاهزاده تهیونگ، از سئول. من: عججججججب. داره باهام بازی میکنه؟ از کجا فهمیده دارم با خودم بازی میکنم؟ من: ظاهرا منو میشناسین، پس نیازی به معرفی نیست. و نگاهمو دادم به خانم چویا و وانمود کردم دارم به حرفاش گوش میدم. تهیونگ گفت: نیازی به تظاهر نیست بانوی من. من: تظاهر نمیکنم عالیجناب. تهیونگ: پس میشه بگید جمله اخرشون چی بود بانو؟ من: اگرم بدونم به شما نمیگم یه وقت دایی جانتون ناراحت نشن. تهیونگ: دایی جانم به این مسائل جزئی توجهی ندارن بانو. من: عجججججب. تهیونگ: پس میخواین به صاه بگن از دستور سرپیچی کردین؟ حرصم گرفت مدادشو که میپچید لای موهای مجعدش گرفتم پرت کردم از پنجره بیرون. تهیونگ: چیکار میکنی دیوونه؟ فکر کردی چون لازانیا خوشمزه درست میکنی از مورد روانی بودنت صرف نظر میشه کرد؟ یهو فهمید چی گفته ساکت شد. با بهت گفتم: پشمام... تو از لازانیای ما خوردی؟ تهیونگ لحنش سرد و خشک شد و گفت: همچین چیزی نگفتم. من: پس میرم ببینم لازانیام سر جاشه یا نه. تهیونگ: وسط کلاس ک نمیتونی بری. من: هر چیزی راه حلی داره. دستمو بردم بالا و با صدای بلند گفتم: ببخشید خانم چویا میشه برم دستشویی؟ خانم چویا: برو. رفتم از کلاس بیرون و داشتم تو راهرو میرفتم که صدای قدم های کسی رو کنارم حس کردم. با حالت نمایشی چرخیدم سمتش که دیدم لیامه پوکر فیس بش خیره شدم. لیام: تو خوبی؟ من: اره، چطور؟ لیام: اخه با تهیونگ یجوری رفتار کردی گفتم الانه که... من: اینا رو ولش، فهمیدم لازانیامو تهیونگ خورده! لیام: ناموسن؟ کرکام... عجججججب. من: اره منم به جارو نیاز دارم پشمامو از وسط کلاس جم کنم. لیام: برگاممممممممم الان که توی کار ما دخالت کردن، تاوانشو پس میدن. جملش توی سرم تکرار شد. پوزخندی زدم و گفتم: حتمن پس میدن. تو نگران نباش. و رفتیم سر کلاس. *** با خستگی خودمو پرت کردم تو تخت و با کوفتگی چشمامو بستم. اهی کشیدم و بعد چند لحظه بلند شدم. لباسامو با یه سرهمی پشمی صورتی_سفید عوض کردم که کلام داشت و روی کلاهش دو تا گوش خرگوش بود. موهامو شونه کردم و دورم ریختم و ابی به سر و صروتم زدم. خنک شدم و رفتم تو اشپزخونه. یه اسنک برداشتم و در حال خوردنش خودمو رو کاناپه پرت کردم. هیشکی تو خوابگاه نبود، حتی لیام. رفته بود اتاق سوفی و لیزا و چون من خسته بودم نرفتم باهاش. یهو یاد لازانیام افتادم. ادم کینه ای نیستم، ولی اون پسرا به قول خودسون تو کارای ما دخالت کردن. با این فکر به سمت اتاقشون رفتم. اونا اتاقشون رو تغییر خاصی نداده بودن، بنابراین زیاد فرقی نداشت با اتاقای دیگه. انتظار داشتم خواهر زاده ی مدیر مدرسه اتاقشون بهشتی باشه، خب، ناامید شدم. نگاهی به اتاقشون انپاختم. واقعا چیزی واسه سوژه کردن نداشتن. که... چشم خورد به یه دفتر خاطرات خیلی شیک روی میزشون. لبخند خبیثی زدم و رفتم سمت میزشون...
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
هایبیب🥷💣 مایهبانکبهاسمsjتشکیلدادیم🥷💣 اگهدوستداریددربانکماحساببازکنیدبهنظرسنجیکهتشکیلدادمبیاید🥷💣 ممنونبابتحمایتتون🥷💣 ساریبابتتبلیغ🥷💣 مایلبهپین؟
میشه بگی پپپپپنننننججججج مممممااااااااهههههههههِ کجایی؟دارم ذوب میشم از بس انتظار کشیدم دارم هم زمان همه ی داستاناتو دنبال میکنم چرا پارت بعد رو نمیزاری ؟؟؟
عالی پارت بعد رو زود بزار 🥰
عالی بود پارت بعد