پارت دو :)
🖤از زبان لونا🖤 چند دقیقه بعد به بستنی فروشی اندره رسیدیم. مرینت:"تو چه طعمی میخوری؟" لونا:"شاهتوت با شکلات تلخ. "مرینت:"من وانیلی توت فرنگی پس بریم بگیریم." و به سمت بستنی فروشی حرکت کردیم. وقتی به بستنی فروشی رسیدیم یک دختر آشنا با قیافه ی آشنا دیدم اونم کسی نبود جز.............جینی. جینی:"اِ سلام بچه ها!" مرینت:"سلام جینی اینجا چیکار میکنی؟"جینی:"اومدم جام جهانی. خب معلومه دیگه اومدم بستنی بخورم" و روش رو به طرف اندره کرد.جینی:"من دارک و فندق میخوام."من و مرینت هم رفتیم سمت و طعم هایی که میخواستیم رو گفتیم.آندره:"هی اونجارو دوتا مشتری جدید داریم!" و به دوتا پسر آشنا اشاره کرد. یکی از پسر ها موی سیاه و چشم قرمز داشت . اون یکی هم موی بلوند و چشم سبز داشت.
🌸از زبان مری جون(💜RAVEN💜:😐)🌸اونی که موی سیاه داشت خیلی برای آشنا بود..با دقت بیشتری بهش نگاه کردم .اون.......مایکل بود!!! و اونی که بقل دستش بودهم.....فیلیکس بود؟! مرینت:"مایکل تو اینجا چیکار میکنی؟"مایکل :"اومدم یکم دور بزنم دیگه."مرینت:"باشه ولی چرا با اون؟!" مایکل:"خب دوستمه ها!!"🖤از زبان لونا🖤 مرینت با نگاهی پر از خشم به فیلیکس خیره شد. ولی آخه چرا ؟اون که خیلی خوش.....نه !نه! نه! من نباید اینو بگم!جینی اروم اومد سمتم .جینی:لونا قشنگ معلومه به یکیشون علا....لونا(با صدای بلند):ساکت شو! همه به من نگاه کردن.مرینت:خوبی؟لونا:خب فقط میخوام که(صداش رو بلند کرد) یکم تنها باشم!و با عجله به سمت دیوار دویدم. ح.رص وجودم رو پر کرده بود....
اخه این چه حس مزخ.رفی بود داشتم؟!دستام رو مشت کردم دندونم رو به هم فشردم و پلکام رو محکم به هم فشار دادم، سرم داغ کرده بود و مشتم رو به دیوار زدم. چند ثانیه بعد حس کردم موجودی وارد ساعتم شد بعد دیدم یکی داره با من حرف میزنه هرچند که نمیبینمش. مونارک:"کویین دارک هارت! من مونارکم من به تو قدرتی میدم که قلب ملت رو به عقب به عقب برگردونی به زمانی که روی کراششون کراش نزده بودن(Jeiny:وای دارم میترکمم از خنده😂)"لونا:"نه این کارو نکن من میدونم تو کی هستی !" مونارک:"اوو بیخیال فقط همین یکبار قبول کن باعث میشه خ.شم هات خالی بشه." ساکت شدم و بعدش....هیچی نفهمیدم..🌸از زبان مرینت🌸 نمیدونم چی شد که لونا اینطوری کرد . مرینت:"چرا اینجوری کرد؟؟"جینی:"بعضی وقتا اینجوری میشه نگران نباش مشکلی پیش نمیاد ." ولی ناگهان ش.روری از پشت دیوار نمایان شد.
💜 از زبان جینی💜شروری با تاج قلب نشان و لباس مشکی از پشت دیوار ها بیرون اومد و به من اشاره کرد . کویین دارک هارت:"تو باعث شدی که من حس مزخرفی داشته باشم واسه همینم ع.شق رو ازت میگیرم!" بعد دستش رو مشت کرد و به سمت من هجوم اورد. ساعتش خورد به قلبم.. حس عجیبی داشتم انگار قلبم به عقب برگشته بود. دیگه ع.شق رو درک نمیکردم..دیگه حسی به xy(Jeiny:"ناعزیز اعظم" 💜RAVEN💜:"جرررر") ندارم. جینی:"من..نمیتونم..درکش..کنم."مرینت:"چ..چیو؟" جینی:"ع...ع*شقو!"🌸از زبان مرینت🌸 با وحشت بهش خیرو شدم.مرینت:"یعنی چی؟!" بعد یهو کویین دارک هارت بهم ه.جوم اورد و سریع جاخالی دادم. مرینت:"لونا اینجا چه خبره؟؟؟"کویین دارک هارت:"من لونا نیستم..من کویین دارک هارتم!"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی پارت بعد...
راستی این داستان چند قسمت داره پلیز بگو
مرسی داریم مینویسیمش
۲ فصل داره و هر فصل ۱۰ پارت داره
واییی خیلی خوب بودددددددد🌸🌸🌸
حق دارم بهش بگم ناعزیز اعظم🙂
مرسییییییی
بله صد در صد😂
راستی پروفتم قشنگ شده ها😀
مرسی🌸🌸🌸