طوفان در جزیره مگوشوp3

شاید سر نوشت اون چیزی که ما فکر می‌کنیم نباشه:) دید شارلوت —————————— دختر پرسید:((تو که هستی؟)) گفتم:(( چرا میخوای بدونی)) گفتش: ((چون تو هم مثل من این موقع شب اومدی بیرون۰چرا نمیای بنشینی؟)) رفتم و پیشش نشستم.گفتم:(( تو چرا این موقع شب اومدی؟)) گفت :((چونکه میخواستم یکم آزاد باشم.)) با خودم گفتم انگاری اینم زندانیه پرسید:((تو خودت چرا این موقع شب اومدی بیرون؟)) جوابی دادم:((همون دلیل تو رو دارم))

دختر لبخندی زد و گفت :((اسمت چیست؟)) جواب دادم:((اسمم امیلی هستش)) جواب داد:((منم اسمم ربکا خوشبختم.)) -همچنین پرسیدم :((زندانی کسی هستی؟)) -((آره،زندانی یه روانی)) -((منم زندانی سرنوشت))

{دید ربکا} ————————- دختر جالبی بود و انگاری درد منو درک می‌کرد و خودش داشت تجربه می‌کرد. دلم میخواست باهاش دوست شم نمی‌دونم چرا ولی احساس می‌کردم اگه باهاش دوست بشم سرنوشتم تغییر میکنه.ولی یهو به طرز عجیبی سوالی پرسیدم که نمی‌دونم چرا پرسیدمش پرسیدم:((میای باهم از این زندگی نکبت بارمون فرار کنیم؟)) امیلی تعجب کرد و گفت:((تو که اصلا منو نمیشناسی پس چرا میخوای با هم همکاری کنیم؟))یاد آوری[اسم جعلی شارلوت امیلی هستش]

گفتم :((خب الان میشناسمت در ضمن به نظرم آدم قابل احترامی هم هستی خب پس چرا فرار نکنیم؟)) با خودم گفتم چرا دارم چرت و پرت میگم من که نمی‌تونم فرار کنم ولی رفتارم یه چیز دیگه رو نشوند میداد. در کمال تعجب امیلی قبول کرد و قرار شد دو روز دیگه از اینجا فرار کنیم. آنچه خواهید دید:همه ی وسایل رو جمع کردی دیگه،من حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم،من امیلی نیستم من …..