
ادامه داستان...هوا تاریک شده بود داخل کوه بودیم یک فرورفتگی بزرگی توی کوه پیدا کردیم به پای غار نمیرسید ولی برای یه شب موندم خوب بود همونجا استراحت کردیم صبح که شد مارکوس نبود با استرس بلند شدم و به بیرون رفتم فاصله ی خیلی کمی تا پرتگاه به سمت دره داشتم ولی خواب الود و وحشت زده به بیرون رفتم همان حال نزدیک بود پرت شم ولی دستی از پشت گرفتتم مارکوس بود به شوخیگفت=میخواستی خودتو پرت کنی؟)گفتم=چرا یهو میری؟)گفت=نرفتم وسایلام داخله.)به داخل نگاه کردم گفتم=خب ندیدم!)گفت=هح..ولی نگرانم بودی!)گفتم=بیشتر ترسیدم!)
یکم از خوراکی هایی که اورده بودیمو خوردیم پایین دره یک دریاچه بود مارکوس گفت=میرم اون پایین ببینم ماهی داره)دستشو گرفتم و گفتم=نه!نمیبینی چقد دوره!لازم نیست بری!)گفت=ولی ایندفعه دیگه نگرانمی!)دستشو ول کردم و گفتم=برو بابا هرجا میخوای برو)گفت=بابا شوخی کردم!میخوای باهام بیا)گفتم=باشه)رفتیم پایین راه سخت و خطرناکی بود ولی رفتیم پایین مارکوس تونست چند تا ماهی بگیره ولی بعد اسمون بنظر میخواست ببارد پس با تمام سرعت به سمت غار کوچمون رفتیم.
پیام بازرگانی= های💦💙 میدونستی اگه فالوم کنی فالوت میکنم؟🐳 میدونستی اگر حمایت کنی حمایت میکنم؟😇 میدونستی اگر لایک کنی لایک میکنم؟🐠 نمیدونستی؟نه؟🧐 خب الان دیگه میدونی!:)😅 بدو فالوم کن لایک کن و حمایت کن تا منم بکنم بای✈️
پریدیم تو غار کوچکمون خیس شده بودیم رعد و برق میزد راستش یکم ترسیدم ولی بعدش خوشم اومد جایی که قصر ما بود بارون نمیبارید شاید یکم ولی اینطوری نه بیرون وایساده بودم و از بارون لذت میبردم.مارکوس اومد و بیرون و گفت=قشنگه نه؟)گفتم=خیلی!)
بارون بند امده بود و هوا خیلی خوب بود مارکوس گفت=برنامه چیه؟راه بیوفتیم؟نه؟چیکار کنیم؟)گفتم=تصمیم با توعه )گفت=نمیدونم ولی فعلا نمیتونیم تو شهر بریم)گفتم=پس چیکار کنیم؟)گفت=قعلا باید بمونیم ولی اگر بخوای)گفتم=موافقم)
مارکوس گفت=بنظرت اون ۳ تا مرد کیا بودن؟)گفتم=هرکی بودن از خانوادمون نبودن و گرنه اسیب نمیرسوندن)مارکوس گفت=باید خبر رفتنمون و شنیده باشن گفتن خب اینا که بچه های ملکه و پادشاهن پس مهمن و ثروتمندنو این چیزا!)گفتم=اره)و رفتم داخل
بای...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گیلیلیلیلیلیلیل
....مرسی
عالی
تنک
عاااالیییی بود لطفا پارت 10رو هم بزار
حتما