اینم پارت یک
یادمه یه روزی یه متنی خواندم توش نوشته بود:((خودتو به سرنوشت نسپار چون خودتی که سرنوشتتو
میسازی.)) این رو هیچ وقت درک نکردم.
دید ربکا
با صدای وحشتناکی بیدار شدم که داد میزد((ربکااااا!!!!!)).وای نه یه روز مضخرف دیگه.
از تختم پاشدم لباسم رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.از پله ها پایین رفتم .
خانم موریسون داد زد:(( کجا بودی!؟امروز کلی کار داریم اونوقت تو معلوم نیست کجایی.حالا هم برو از آشپز خونه شروع کن به تمیز کردن تا از اینجا ننداختمت بیرون!!))سرم رو پایین گرفتم بغض کرده بودم و به سمت آشپز خانه روانه شدم.بغضم را قورت دادن و شروع به تمیز کاری کردم.با خودم گفتم:((باورم همیشه گیر همچین آدمی افتادم.))
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
عالییی بود
مرسیییی