داستان: در یک روز عادی همان طور که در کتابخانه ی عمارت در حال خواندن چند کتاب
که درباره ی هاگوارتز و گروه ها بود میخواندم و در حال خوردن قهوه بودم و در خانه کسی نبود یک دفعه صدای نااشنایی از پشت سرم
به گوشم رسید به پشت سرم نگاه کردم دیدم
همانطور گه در عکس دیده بودم... و در گفتگو ها شنیده بودم روح سالازار اسلیترین را ملاقات کردم
او گفت: من سالازار اسلیترین هستم از خدایان خواهش کردم من را به اصیل ترین و تنها کسی که میتواند نسل جدید اسلیترین را ادامه دهد بیاورند
و حالا اینجام از مشخصات داده شده اسم تو باید اسکارلت باشد
امسال من و ریونکلاو و گریفیندور و هافلپاف تصمیم داشتیم از خداهان خواهش کنیم که ما را به بیش ترین و نزدیک ترین کس به اخلاق و لایق ترین وارث ما را انتخاب کند که هر هفت سال به نسل بعد منتقل کند و باید به گروه ها هم برسد
و من همین طور که گوش میدادم تعجب هم کرده بودم
نظرات بازدیدکنندگان (0)