6 اسلاید صحیح/غلط توسط: TUX انتشار: 2 سال پیش 48 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
.....
بریم سراغ داستان....برای تصمیمم خیلی استرس داشتم تو این هفته خیلییییی کم حرف شده بودمو مجبور بودم بکسی نگم حتی جیمز...
جمعه جیمز اومد یعد از ۳۰ دقیقه که داشتیم نقشرو کامل میکردیم صدای در اتاق رو شنیدیم از جا پریدم و رفتم باز کردم با قیافه ی پرسی و خواهرش رو به رو شدم!پرسی گفت=سلاممم الا مامانت من و خواهرمو دعوت کرد گفت مارکوسم دعوت کرده بیایم اینجا...)وایییی نه مامانننن نگاه نگرانی به مارکوس انداختم و سپس خطاب به پرسی و خواهرش گفتم=خوش اومدید)ساعت حدودای ۸ بود و هوا تاریک شده بود من به بهانه ی گرفتن خوراکی به پایین رفتم تا ۳۰ دقیقه زیر نزدیک ترین میز به در قایم شده بودم میز ها با ملافه ی سفیدی که تا پایینش را میپوشاند پدشیده شده بودند
یعد قرار شد بعد از ۳۰ دقیقه مارکوس به بهانه ی اینکه ببینه من کجام چرا نیومدم و این چیزا اومد پایین و اومد پیشم گفت=اماده ای؟)دلم تنگ میشد...معلوم بود اماده نبودم ولی گفتم=اره)از در رفتیم بیرون و وارد حیاط شدیم به سمت در ورودی حیاط رفتیم و بازش کردیم که همان لحظه پرسی به سمتان امد و گفت=شما ها دارید کجا میرید؟؟؟)گفتیم=شیشششش!)...پرسی گفت=کجا میرید؟؟)گفتم=نمیتونیم بگیم فقط برو)مارکوس گفت=منظور الا اینه که نمیتونیم بهت اعتماد کنیم!)پرسی گفت=بگید به کسی نمیگم اعتماد کنید)مارکوس براش تعریف کرد و پرسی دهنش باز موند بعد گفت=منم میام)گفتیم=چیییی؟؟!!)گفت=منم مثل شما ها هستم)گفتم=نمیشه!!خواهرت چی؟!)خطاب به من و مارکوس گفت=خوانواده ی خودتون چی؟؟)مارکوس گفت=مطمعنی میخوای بیای؟)پرسی گفت =اره!!!)گفتم=وسیله هاتو جمع نکردی)پرسی کوله ای که تو دستش بود رو بالا اورد و گفت=همیشه همراهمه هرچی نیاز دارم توشه)مارکوس گفت=عیول!)رفتیم به شهر که رسیدیم...
به شهر که رسیدیم پیرهن و شنل شیک من توجه همرو جلب میکرد...گفتم=هر وقت رسیدیم باید هممون لباسای عادی بگیریم با این لباسا تو ۱ روز میفهمن فرار کردیم..)مارکوس و پرسی سری به نشانه ی موافقت تکان دادن..وقتی رسیدیم به ۲ شهر اونور تر اتوبوس سوار شدیم و ۳ شهر بعد تر پیاده شدیم توی یک مهمان خانه اتاق کوچکی گرفتیم..یکم برام سخت بود اخه همیشه توی قصر بودم...الان تو اینجا ولی از طرفی بغضی داشتم که راه گلومو بسته بود ولی سعی میکردم نرمال باشم پرسی و مارکوس که راضی بودن..بعد رفتیم و هرکی چند دست لباس مردمای عادی رو گرفت بعد رفتیم و خوابیدیم فردا که بیدار شدیم مارکوس نبود پرسیم بیدار شده بود
به پرسی گفتم=مارکوس کو؟)پرسی گفت=رفت بیرون)بعد از خوردن صبحانه ی خیلییی معمولی یاد دیشب افتادم که تا ۶ صبح تو تختم اروم اروم گریه میکردم...هیشکی نفهمیده بود...صدای در منو از افکارم بیرون کشید درو باز کردم مارکوس با قیافه ی مضطرب گفت=خبر رفتنمون همههه جا پخش شده!!)گفتم=چییی؟چقد زودد!)بعد امد تو درو بست پرسی کفت=چیکار کنیم؟؟؟)مارکوس گفت=نمیتونیم جا عوض کنیم ولی یکم تغیز قیافه بدیم ...مثلا من موهامو کوتاه میکنم)مارکوس موهاش یکم فر بود و قد موهاش حدود مصری بود پرسی گفت=من دست ب موهام نمیزنم عیش)پرسی هم موهاش مصری بود و لَخت من گفتم=من موهامو مصری میزنم)موهای من تا پایین کمم میومد ولی خیلی دلم میخواست کوتاهشون کنم ...فردا موهامونو تو ارایشگاه کوتاه کردیم..مارکوس موهای کوتاه خیلیییی بیشتر بهش میومد موهای مصری منم خیلی خوب شد موهام لخت بود بهم میومد به مارکوس گفتم=بزار موهات کوتاه بمونه خیلی بهت میاد)گفت=مرسیی!)
دوستان ماجرا همینجا تموم نمیشه....این داستان ادامه دارد!
انچه خواهید خوند....
●پرسی=حالا چیکار کنیم؟؟!!!
●مارکوس=الا قایم شو!!
●چاقو رو در دستم گرفتم و به سمت کمد حرکت کردم
●پیدامون کردن!!
///به زودی!
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
اون چاقو چی میگه اون وسططط😂
هههه😂
منتظرم زود پارت بعدی رو بزاررررر
اولینننننن افرینن خیلی خوب بود😍😍🤩
💞😭