
سلاممم اومدیم با پارت ۲ لیتل کستل امیدوارم خوشتون بیاد لایک/دنبال/کانت=داستان های بیشتر همایت کنید ناظر جان قبول کن پلیزز
چند روز جلوتر میریم میرسیم به روز قبل جشن==== صبح دیر از خواب پاشدم خیلی بهم ریخته بودم یکم که سرحال شدم فهمیدم...وایییییی فردا مهمونی دارممم از جا پریدم دست و صورتم رو شستم،لباسمو عوض کردم و پریدم بیرون امروز باید همه چیز های مهمونی رو انتخاب میکردم خیلی تند راه رفتم که یکی از خدمت کارا بهم گفت =آقای داماکلیس دنبالتون میگردن)گفتم=اقای داماکلیس دیگه کیه؟)گفت=همونی که مسعول تززین جشنه ناسلامتی باید بری انتخاباتو بگی)گفتم=وای مرسی)و رفتم وسط راه مردی کوتاه قامت با موهای سفید سر راهم سبز شد بهم گفت=سلام شاهدخت اِلا وقت بخیر من داماکلیس هستم مایلید شروع کنیم کارمون رو؟)گفتم=سلام بله حتما)ادامه اسلاید بعد
داماکلیس گفت=خب اول از همه لباستون چه رنگیه بانو؟)گفتم=ست کامل لباس و زیورالاتم صورتی کمرنگه)گفت=چه انتخاب خوبی!خب مایلید گل هاتون رز های صورتی کمرنگ به همراه گل های عروس سفید باشه؟)گفتم=البته!اگر چند تا هم لاله واژگون داشته باشه که عالی میشه!)گفت=چه انتخاب هوشمندانه ای عالیه..خب ..)بعد از گذشتن ساااعت های طولانی بالاخره خلاص شدم اقای داماکلیس ازم راجع به تم پرسید راجع به گل و شیرینی و حتی قاشق و چنگال ها ولی خوب شد که تموم شد...کل سالن رو صورتی نکردیم انتخاب خودم بود که کمی ابی و سبز هم توش خوب بنظر میاد)ادامه اسلاید بعد
از خستگی روی صندلیم که کنار صندلی شاه یعنی پدرم بود لم داده بودم که جیمز از راه رسید و گفت=کارتون چطور پیشرفت؟)گفتم=خوب بود ولی خیلی طول کشید..)روی صندلیش سمت راستم نشست و گفت=میدونی فردا کیا میان؟؟خانواده های خیلی معروف و اصیل!مثل لوپز ها اگریست ها و خیلییی های دیگه خیلی هیجان دارم که با پسراشون ملاقات کنم...)با پوزخند گفتم=فقط با پسراشون؟!)با چشم غره گفت=نشنیدی فقططططط پسراشونن!)گفتم=باشه بابا منم باور کردم..ولی من دوست دارم همشونو ببینم نه فققققط پسراشونو دختراشونو خودشونو خیلی ازشون چیزی نمیدونم)گفت=اونا بی نقصن مطمعن باش!)گفتم=امیدوارم!خب من دیگه برم برای فردا اماده بشم!)رفتم سمت اتاقم_ادامه اسلاید بعد
لباسم که سفارش داده بودم رو برام اوردن با تمام زیورالاتم خوشگل بودن خوشم اومد ازشون تم مهمونی هم خیلی خوشگل شده بود...ولی خب فردا روز خیلی مهمی برام بودو حس عجیبی داشتم شاید چون ۱۶ ساله میشدم یا شایدم چون کسایی به مهمونیم میومدن که اشناییتی نداشتم باهاشون..به هر حال باید اماده میبودم کریسی در زد و اومد تو گفتم=کریسی!)و پرید بغلم گفت=خیلییییی تم حشنت خوششگل شدههه من عاشق صورتیم!)گفت=لباسمو ندیدی بیشتر عاشقش میشی!)گفت=میشه بپوشی الان ببینمم تروخداا)گفتم=باشه بزار برم تو پرو بپوشم)پوشیدم و اومدم بیرون کریسی دهنش بازموند و گفت=واااووو)بعد دهنش رو بست و بعد گفت=تو فوق العاده شدی!هرکی ببینتت عاشقت میشه!)گفتم=مرسییی)بعد رفت و منم لباسمو دراوردم خوابم میومد پس خوابیدم_ادامه اسلاید بعد
صبح با صدای اواز پرنده ها از خواب بیدار شدم ساعت ۶ صبح بود و مهمونی تازه ساعت ۲ شروع میشد .از جام بلند شدم و پنجره رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.بعد برای صبحونه به پایین رفتم.همه اونجا بودن بجز پدر و کریسی.به مادر گفتم=کریسی و پدر کجان؟)مادر گفت=رفتن دوری تو محوطه بزنن اخه زودتر صبحانشونو خوردن)و بعد شروع به خوردن کردیم وقتی تموم شد سری به سالن رقص زدم که تزیین شده بود.اقای داماکلیس واقعاااا کارش خوب بود خیلی خوش درست کرده بودن.تو همونجا ایستادم و نظارت کردم.ساعت ۱۲ بود که برای صرف ناهار به پایین رفتیم در عرض ۲۰ دقیقه ناهارمون رو تموم کردیم و همه به اتاقامون رفتیم تا اماده شیم.منم که ۱۰ نفر بالاسرم موهامو درست میکردن وقتی تموم شد لباسمو پوشیدم و زیورالاتمو انداختم ..خیلی خوشگل شده بودم...خب دوستان این پارتم تموم شد پارت بعد میره تو مهمونی لطفا همایت کنید مرسیبب بای اسلاید بعدی عکس اِلا رو وقتی امادش کردن میزارم

......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی عالی گیلیلیلیلیلیلیلیلی 🥹🥳
عالیه ...
اما برای کاور داستانت ی عکس بزار که وایب کلاسیک بده...
اونم حتما