
سلاممم ناظر جان میشه قبول کنی؟مرسییی خب خب این اولین قیمت اولین رمانمه امیدوارم خوشتووون بیاد😀
همه چیز از یک صبح گرم بهاری شروع شد...از رخت خوابم بلند شدم پیرهن خوابم رو دراوردم و پیرهن زرد مخصوص صبحانه ام را پوشیدم.پنجره را باز کردم...نسیم ملایمی امد.از اتاقم خارج شدم و به سمت سالن غذا خوری رفتم.سر راه خدمت کار ها بهم تعظیم میکردند و با لبخند کوچکی جوابشان را میدادم.وقتی به سالن غذاخوری رسیدم...ادامه اسلاید بعد
پدرم=گومز جونز مادرم=هلن دالبین خواهر کوچکم(۵ساله)=کریسی جونز برادر کوچکم(۱۰ساله)=مکس جونز برادر بزرگم(۱۸ساله)=جیمز جونز همه سر میز بزرگمون نشسته بودند با وارد شدن من کریسی و مکس باهم گفتند=صبح بخیر!)مادرم هم لبخند زد و پدرم گفت=صبح بخیر بفرما بشین)گفتم=مرسی)و نشستم صندلی کنار جیمز به او گفتم=خوبی؟)گفت=اره تو چی؟)
بعد از خوردن صبحانه مکس زودتر از همه دوید و رفت پدر گفت=از دست تو مکس!)بعد من و کریسی و بعد جیمز و مادر و در اخر پدر بلند شدیم و هرکی رفت تا به کار های خودش برسد...پدر به اداره ی کشور...مکس دوست هایش را دعوت کرده بود...کریسی میرفت تا با خرگوش ها بازی کند...خلاصه هرکی کاری داشت منم رفتم به گلخانه مان گل هارو دوست داشتم...حس خوبی بهم میدادن..در همین حین پدر وارد شد..گفت=اِلا میدونی که هفته ی بعد چه خبره؟)گفتم=نه مگه چخبره؟)گفت=عه!مهمونی تو دیگه!یادت رفته؟!)گفتم=واییییی پاک یادم رفته بوددد!!)و دویدم سمت اتاق...ادامه اسلاید بعد
هفته ی دیگه یکی از مهم ترین مهمونی های عمرم بود...این مهمونی برای اولین دختر خانواده برگزاری میشه...این مهمونی توی سن ۱۶ سالگی برگزار میشه..از نظر جد هایم دختری که به سن ۱۶ سالگی برسه از نظر همه چیز کامل شده از نظر عقل و هوش از نظر همه چی...منم هفته دیگه تولد ۱۶ سالگیم بود و به کل فراموش کرده بودم...کلی کار ریخته بود رو سرم از انتخاب لباس تا دکوراسیون مهمونی و....کلی چیز...البته که من خیلی سختگیر نیستم ...ولی خب این مهمونی خیلیی مهممممههه از این لحاظ که تمام فامیل های دور و نزدیک همه ی دختر ها و پسر هایی که ندیده بودم از خانواده های مهم همه میومدن...ادامه اسلاید بعد
رفتم داخل قلعه و به یکی از خدمتکارای مهم گفتم=کی میتونیم بریم و لباس منرو بگیریم؟)گفت=سلام شاهدخت اِلا!هروقت که شما بگید-)گفتم=الان میتونی؟؟؟من برم اماده بشم؟)گفت=البته!تا ۱۰ دقیقه دیگه دم در ورودی منتظرتونم)گفتم=مرسی) دویدم سمت اتاقم پیرهنی پوشیدم و اماده بیرون رفتن شدم.سوار کلاسکه ی مخصوص خودم شدم و راه افتادیم(دوستان من خواستم یکم داستانش بیشتر جو قلعه و قصر و این چیزارو بده و گر نه میخواستم ماشین بزارم😂)به بهترین لباس فروشی شهر که رسیدیم لباس صورتی کمرنگی چشم رو گرفت اندازم رو زدن و از همون برام سفارش دادیم(عکسشو اسلاید بعد میزارم)یه ست انگشتر و گردنبند و گوشواره صورتی کمرنگ هم گرفتیم و به سمت قصر راه افتادیم...این قسمت تموم شد امیدوارم خوشتون امده باشه شاید جذبتون نکرده ولی با یک پارت قضاوت نکنید!

اینم از لباسم و ست گوشواره و دستبند و گردنبند
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)