
من توی علایق ایدل شدنم گفته بودن که از نویسندگی خوشم میاد و اسمی که برای نویسندگی در نظر گرفتم ناپلئونه :) ناظر رد نکن شاید جزو از خاطرات نباشه ولی من فکر کردم تا نوشتمش :)
اسم نوشته به فارسی : چشم های پسرک اسم نوشته به فرانسوی : yeux de garçon زبان نوشته : ترجمه فرانسوی و فارسی
اسلاید بعد
ترجمه فارسی : یک دختری بود که زیبا رو بود بسیار زیبا رو پسری بود که عاشق این دختر زیبا رو شد دختر عاشق نمی شد ... می ترسید از عشق از جدایی از مرگ ولی یک روز توی خیابون وقتی قدم میزد پسر رو دید پسر با دیدن دختر قلبش تند تر زدم و برقی توی چشماش پدیدار شد دختر وقتی برق توی چشمای پسر رو دید دلش رو به چشمای اون پسر باخت ولی اونا از کنار هم گذر کردن و به خودشون گفتن اگر همدیگه رو باز هم ببینن باید با هم حرف بزنن درسته هر کس توی دل خودش گفت ولی ندایی برای هر دو آمد که شخص مقابل هم... هم نظر است ... پسر تمامی مدتی که دختر را نمیدید در موردش می نوشت و شعر می گفت دختر در مورد پسر انقدری فکر می کرد که به کار هایش نمی رسید یک روز توی همین افکار ها بودن که توی پارک چشماشون به هم برخورد کرد دختر برق چشمای پسر رو دید و بیشتر عاشقش شد پسر عاشق مو های دختر وقتی داشت با باد ملایمی که از قدم هایش به سوی اون نشئت می گرفت شد و بیشتر دل باخت آن دو به هم رسیدن توی چشمای هم نگاه کردن و در آخر عشقشان رو اعتراف کردن مدتی گذشت پسر برای دختر کلی شعر می نوشت دختر برای او کلی رمان نوشت ولی یک روز وقتی پسر داشت به خانه دختر می آمد تا شعری به او بدهد مرد ... دختری ماند که از عشق می ترسید چون از مرگ می ترسید ... دختر هم شاعر شد ... از عشقش نوشت ... توی رمان هایش همش حرف او بود ... حرف چشم هایش ... دختر نقاش شد ... نقاشی چشم های پسر را کشید ... تا زمانی که پیر شد و در آخر مرد و قبرش را در کنار پسر ساختند تا به آرامش برسد :)
ترجمه فرانسوی : Il y avait une fille qui était très belle Il y avait un garçon qui est tombé amoureux de cette belle fille. La fille n'est pas tombée amoureuse... elle avait peur de l'amour, d'être séparée de la mort, mais un jour alors qu'elle marchait dans la rue, elle a vu le garçon , le cœur du garçon battit plus vite quand il vit la fille, et une lumière apparut dans ses yeux. Quand la fille vit la lumière dans les yeux du garçon, elle tomba amoureuse des yeux de ce garçon, mais ils passèrent l'un à côté de l'autre et se dirent que s'ils se revoient, ils devraient se parler. que la personne opposée a la même opinion... le garçon a écrit sur la fille et a écrit de la poésie tout le temps qu'il ne voyait pas la fille. Leurs yeux se sont rencontrés dans le parc , la fille a vu le scintillement dans les yeux du garçon et est tombée amoureuse de lui davantage.En regardant et en confessant leur amour à la fin, un certain temps a passé, le garçon a écrit beaucoup de poèmes pour la fille, la fille a écrit beaucoup de romans pour lui, mais un jour que le garçon venait chez la fille pour lui donner un poème, il est mort... notre fille qui avait peur de l'amour parce qu'elle avait peur de la mort... la fille aussi est devenue poète... elle a écrit sur son amour... dans ses romans c'était tous ses mots... les mots de ses yeux... la fille est devenue peintre... peinture Il a dessiné les yeux du garçon... jusqu'à ce qu'il vieillisse et finalement meure et sa tombe a été construite à côté du garçon afin qu'il puisse reposer en paix :)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نایس
تنکککککک