خب اینم از اتفاقات ترسناک من شما چه اتفاقات ترسناکی براتون افتاده
این اتفاقات واقعی هستن
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
80 لایک
سلام بچه ها!
من چندشب پیش تا صبح بیدار بودم و چهارتا تست ساختم و امیدوار بودم که کلی ازشون حمایت بشه ولی اصلا بازدید نخورده:_((
اگه وقت داری خوشحال میشم بهشون سر بزنی:))
راستی من بک میدم!
____________________
ادمین پین؟
اگه ناراحت شدی پاککن:_))
این خاطره رو مامانم واسم تعریف کرده واقعیم هست
مامانم میگفت که من وقتی بچه بودم زود زبون وا کردم تقریبا یک سالم بود میگفت که یک شب که بابام خوابیده بود و کلا مامانم چراغارو خاموش کرده بود و داشت منو میخوابوند ک یهو با دستم به در اشاره کردم و گفتم مامان اونجا رو ببین یک مرده داره نگاه مون میکنه یک بارم بابام داشت منو میخوابوند که گفتم بابا اون نینی رو نگاه کن داره رو دیوار راه میره
در کل همین 🌚
یه هو یه دستی چیزی نخوره به در😂(یه قسمت از بالای در شیشه ای بود)
بعد همزمان کولر از اون طرف خاموش شد من و دختر خالم بدو رفتیم نشستیم رو مبل قلبمان تند تند داشت میزد😂😂ساعت ۳ شبم بود🙂
هعی این ۳ شب...
توی خونه تنها بودم مامان بابام رفتن مهمونی من ب حاطر درسا نرفتم. درحین خوندن از گوشه چشمم میدیدم ی حاله تیره رنگ میره تو اتاقم و بعدش اتاق مامان بابام(تو پذیرایی بودم) حدود پنج دقیقه بعدش ی نفر صدام کرد صداش شبیه مامانم بود هرچی گفتم بله هیچ خبری نبود.
قبلترش صدای باز شد درب حیاط خونه میومد و صدای هن هن کردن ماشین که داخل حیاط پارک بشه. وقتی نگاه کردم هیچ اتفاقی نیوفتاده بود🥴
بازم داستانن)نننننن)ننننن
بعدش منو دخترخالم وقتی رفتیم بهشون گفتیم اسپند دود کردن!(اون موقع منو دخترخالم کوچولو بودیم)
اون دفعه اون دختر خالم که یه چند سال از من بزرگتره اومد تعریف کرد گفت که (منو مامانم بدیم بابام نیومده بود)دختر خالم تعریف کرد توی یکی از اتاقای خونه مامان بزرگم یه پیراهنی بود یهو افتاد زمین بعد یهو خیلی رفت بالا دختر خالم گفت فکر کردم اول یکی از خاله هامونه ولی نه همه داخل اشپزخونه بودن!
چرا الان ساعت دوازده و نیم شب باید اینو بخونمممم
این خاطره از مامانمه
میگفت یه جا با فامیلاشون رو پشت بوم دورهمی گرفته بودن که بارون اومد.رفتن خونه .
پدر بزرگم قبلا اون موقع فوت کرده بود و قبل فوتش هزاران بار تاکید کرده بود دیروقت شام نخورین
مامانم ساعت 2 شب داشت غذا میخورد که گفت صدای باباش اومد که صداش کرد.گفت همه ی فامیلاش شندیدن
رفتیم باغمون ولی بعد چند ساعت رفتیم نون بخریم که وقتی اومدیم دیدیم اینه به طرز عجیبی افتاده سر نخورده بود نشکسته بود و ... ما یک عروسکم تو همون اتاق داشتیم یک عروسک یک متری