
بچها من با گوشی یکی دبگه وارد اکانتم شدم و داستانم توی گوشیم نیستش. پس این پارت رو میزارم ک زود در بیاد. پارت بعد رو طولانی میزارم باشه؟💜💜💖✌😁
رفتیم سمت کوهستان.⛰⛰ ک جنگلی هم بودش🏞🏞. سعی کردم کلی به ا/ت خوش بگذره و احساس تنهایی نکنه. حتی یک لحظه هم تنها نداشتم و تمام مدت یا تو بقلم بود یا پشتم.... هنر:(داداش میاین مسابقه دو بدیم؟) من:(مسابقه دو؟؟ مین هی میخوای انجامش بدیم؟) ا/ت:(من که ولی نمیتونم بدوم.) من:(من کولت میکنم عزیزم. خب پاشید. هرکی که باخت برای همه بستنی میخره قبوله؟؟) بچها:(اررههه!!!) بلند شدیم و پشت یه خط فرضی ایستادیم. مامان:( همه آماده این؟ یک، دو، ..) من:(صبر کنین. بابا، شما هم میاید با ما مسابقه بدید؟؟!) بابا:(😐😐 باشه😅 بهر حال منم بابای خانوادما!!) 😂😅😂✌ .. حالا همه پشت خط ایستادیم. مامان:( اماده؟ یک، دو، سه!!) همه شروع کردیم به دویدن. درحالی ک لبخند میزدن تند تند میدیدم و ا/ت هم پشتم بود😊😊😊...... ا/ت:(داداش.) من:(داریم میبریم😁😀😀😀) ا/ت:(داداش😥 وایستا. لطفا.) نگرانش شدم. در حالی ک یخورده مونده بود برنده شیم ایستادم و ا/ت رو نشپندم روی زمین و جلوش نشستم 😥😥 چهره اش متعجب و نگران بودش. من:(چیزی شده مین هی جانم؟)
داداش خیلی تند تند میدوید. انقدری تند می دوید ک به موهام باد میخورد. خیلی کیف میداد داشتیم برنده میشدیم😃. ولی یهو یچیزی اومد جلوش چشمام. انگاری قبلنم بود. یه حس دردناکی ب قلبم دست داد. احساس کردن قلبم داره از درد منفجر میشه. قبلنم... می دویدم. من........ قلبم خیلی درد گرفت احساس کردم نفسم بند میاد. من:(داداش وایستا. لطفا) تهیونگ یکم مونده به اینکه برنده بشه ایستاد و منو نشوند پایین. انگار نگرانم شده بود مکان کرد😥😥. داداش:(چیزی شده مین هی؟) دستمو گذاشتم روی قلبم و احساس کردم درد دارم. داداش:(قلبت درد میکنه؟؟حالت خوب نیست؟؟ میخوای برگردیم بریم دکتر؟ مامان!! بابا!! مین هی حالش خوب نیستش.) مامان:(چیشده😥😟؟) من:(داداش.) داداش:( بله؟) من:(ما قبلنم، اینجوری باهم دویده بودیم؟؟)......
مامان و هنر داشتن نهار رو آماده میکردن و بابا هم با پسرا بازی میکردن. می خواستم ا/ت رو ببرم شهر پیش دکتر ولی گفت که اگر کمی راه بریم حالش بهتر میشه. پس فقط کولش کردم و رفتیم ک آروم قدم بزنیم. داشتم فکر میکردم اونطور ک ا/ت میگفت احتمالا خاطراتش دارن بر میگردن. نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت ولی واقعا نمیخوام دردی ک تحمل میکرد رو به یاد بیاره. ا/ت سرش رو گذاشته بود روی شدنم و غرق در فکر بود.. من:(مین هی جانم؟ انقدر عمیق به چی فکر میکنی؟) ا ت:( داداش؟ من و تو قبلنم اینجوری دویده بودیم نه؟) خیلی آروم ا/ت رو نشوندم روی سبزه ها و جلوش نشستم و دستای کوچولوشو تو دستم گرفتم. من:(آره عزیزم. من و تو قبلنم خیلی باهم دویده بودیم. تو اونا رو یادت میاد؟؟.) ا/ت:( آره. ولی یجور دیگه بودن. اونا.. ترسناک ترن.) من:( چیزایی ک یادت میاد، ترسناکن؟؟) ا/ت:( اوهوم. گاهی یه حس عجیبی توی قلبم دارم، شاید مثل یجور دلتنگی ولی نمیدونم اون کیه. اصلا برطرف نمیشه.) 😥😞 ینی دلش برای مامان باباش تنگ میشه؟ / تهیونگ خیلی دلش برای ا/ت می سوخت. اون متوجه شده بود در هر صورت قلب ا/ت برای خانوادش دلتنگی میکنه. احساس خوبی نداشت نمیتونی ا/ت رو اون جوری ببینه. گریش اومده بود و به ا/ت نگاه میکرد... ا/ت:( گریه میکنی داداش؟ 😥 گریه نکن.) با دستای کوچولوش اشک روی صورتمو پاک کرد. دستشو پایین آوردم و تو دستام گرفتم و سعی کردم بهش لبخند بزنم. صورت کوچولوشو نوازش کردم. من:( چیزی نیست عزیزم. فقط میخوام خوب باشی) همینطور دستشو گرفتم و صورتشو نوازش کردم..... بابای تهیونگ:( مامان ته؟) مامان تهیونگ:( بله چیزی شده؟) بابای تهیونگ:( من فکر میکنم تهیونگ،ا/ت رو دوست داره. اینطور فکر نمیکنی؟) مامان تهیونگ:( حقیقتش منم همینطور فکر میکنم. از وقتی که مادرجون"مامان بزرگ تهیونگ" فوت کردن هیچ وقت ندیدم تهیونگ توی چهره اش غم نباشه حتی اگه میخندید. اما وقتی با اون دختره احساس میکنم از ته دلش میخنده) بابای تهیونگ:( اما، نمی تونیم بزاریم اینطور بمونه که. اون دختر هم خانواده ای داره.) مامان تهیونگ:( همینطوره. بنظرم باید باهاش صحبت کنی) هنر:( عامممم مامان بابا، شما میدونستین که ا/ت مامان باباش رو از دست داده درسته؟) مامان تهیونگ:( آره. خب چیزی شده؟) هنر:( راستیتش تا وقتی من و ا/ت باهم دوست بودیم ا/ت هرگز نخواست اینو قبول کنه. حتی وقتی ازش خواستم پدر مادرشو نوشتم بده عکس اونا رو نشونم داد و با عکسشون صحبت میکرد و حتی جای اونا بهم جواب میداد. اون واقعه براش خیلی سخت بود.) بابای تهیونگ:( برای دختر بچه ی تنهایی ب سن اون زمان ا/ت واقعا براش سخت بوده.) هنر:( داداش خیلی براش سخته که ا/ت رو تنها بیاره. من مطمئنم خیلی دوستش داره).....
صبح خیلی زود بیدار شدم. امروز باید میرفتم کمپانی و تا دیر وقت هم کار داشتیم. موهامو شستم و وقتی میخواستم برم بیرون اول رفتم اتاق ا/ت. هم ا/ت هم هنر هر دوشون خواب بودن. کنار ا/ت نشستم و موهاشو نوازش کردم. اما باعث شدم بیدار شه. آروم چشماشو باز کرد و نگام کرد. ا/ت:( تویی داداش؟) من:( معذرت میخوام بیدارت کردم؟بخواب.) ا/ت:( داشتم بخواب عجیب میدیدم. ممنون ک بیدارم کردی.) من:( جدا؟ چه خوابی میدیدی؟) ا/ت:( آدمای عجیبی رو اطرافم دیدم ک اصلا نمیشناختمون. چیزایی بهم میگفتن ولی نمی فهمیدم چی میگفتن.) من😥..:(😊فقط خواب بوده عزیزم چیزی نیست. استراحت کن.) ا/ت:( تو کجا میری؟) من:( من میرم محل کارم. امروز اونجا یکمی کارم زیاده. پس، شاید دیر بیام خونه ولی میام هر موقع هم که شد باشه؟) ا/ت:( یعنی ممکنه وقتی برگشتی خواب باشم؟.... کارت چیه که انقدر طول میکشه؟) من:( اگه دوست داشته باشی، میخوای یه روز ببرمت اون جا رو ببینی؟) ا/ت:( عا..... آره. تو هستی دیگه نه؟) من:( آره کوچولوی من. با بقیه هماهنگ میکنم یه روز میبرمت اونجا رو ببینی و با دوستام آشنا بشی😊.) ا/ت:( اما الان داری میری؟) من:( آره. الان باید برم. اومدم ببینمت، بعد برم.) ا/ت از جاش بلند شد و خودشو کشید جلو و بقلم کرد. ا/ت:( داداشی زیاد خودتو خسته نکن باشه؟) بغضم اومد ولی سعی کردم جلو خودمو بگیرم. ا/ت رو تو بقلم فشردم و موهاشو نوازش کردم.😢😭😓 من:( باشه عزیزم. توهم مراقب خودت باش خب؟ اگرم چیزی خواستی بهم زنگ بزن باشه؟) ا/ت:( اوهوم.) یبار دیگه ا/ت رو تو بقلم فشردم و نگاش کردم. 🙂 من:( بعدا میبینمت باشه؟) ا/ت:( باشه. خدافظ.) .....
روی تخت نشستم بودم. هنر داشت برام کتاب میخوند اما فکرم خیلی روی داستان متمرکز نمی شد. هنر:( حتی اگر غنچه ها دوباره باز شوند،درک سقوط آفتاب دشواری سنگینی در بر داشت که گویی چشم انداز مهتاب را درون خود می کشید...) من:( هنر واقعا نمیفهمم چی میگه!! خیلی جملاتش سنگینن.) هنر:( واقعا؟ خب... میخوای یه رمان دیگه برات بخونم؟) ا/ت:( نه حوصلم سر رفته. هنر میتونیم بریم بیرون؟) هنر:( بیرون؟ میخوای اطرافو ببینی؟؟) من:( آره. واقعا دوست دارم.) هنر:( باشه شب کن برم از مامان اجازه بگیرم.. "خلاصه میکنم هنر و ا/ت آماده شدن ک برن بیرون. ا/ت هم روی صندلی چرخدار(ویلچر*چقد ک بدم میاد ازش نصف عمرمو خورد لاناتی*) توی بازار میگشتن و کمی هم خرید کردن. مدتی بعد.... هنر:( وای!!😥😥) ا/ت:( چیشد؟) هنر:( باید برم جایی!!) ا/ت:( کجا؟) هنر:( گلاب ب روت سرویس!!) ا/ت:(😂😂😂😂 برو خب! بدو برو عجله داری تا آبرو و نرفته. من همینجا منتظرت میمونم) هنر:( عجله ایه زود میام خب؟) ا/ت:( باشه همینجا منتظرتم.) ا/ت صندلی شو هول داد و گوشه ای ایستاد و منتظر موند تا هنر بیاد. از اون سمت بنگتن ک ضبط داشتن تهیونگ باید برای خریدن جیزی بیرون میومد. پس سمت فروشگاه اومد تا خریدش رو انجام بده. ا/ت هم که منتظر هنر بود خیلی تصادفی تهیونگ رو میبینه و براش دست تکون میده. ا/ت:( اوه اون داداش نیست؟؟ 👋👋👋 داداشی!! داداشی اینجا👐👐🙌👋👐) احساس کردم نفر داره صدام میزنه. سمت صدا برگشتم و دیدم ا/ت است که تنهایی اونجا نشسته. خیلی تعجب کردم ولی وقتی دیدم با خنده برام دست تکون میده خوشحال شدم.😀😀. اجازه گرفتم ک برای چند لحظه برم پیشش.( اینجا ا/ت دستشو میاره پایین و منتظر میشه ک تهیونگ بیاد پیشش) وقتی تهیونگ روشو بر میگردونه سمت ا/ت میبینه چند نفر ....
منتظر شدم که داداش بیاد پیشم. همینطور که نگاش میکردم دیدم نگاهش مضطرب شد و سمتم دوید اما یدفعه یکی با یه دستمال جلوی دهنمو گرفت و منو سمت خودش میکشید. سراسر بدنم پر از لرز شد و قلبم شروع به تپش کرد😢😭😭😭😭😭. اون اجوشی منو انداخت توی ماشین و حرکت کرد. میخواستم بزنمش ولی کم کم دستام ضعیف شدن و چشمام تار رفتن....😑😔😞😞....... وای!!😣😣😟😟 خدای من!! جی کی:( هیونگ اون ا/ت نبود بردنش؟) من:(بردنش!😟😟😟 حالا چیکار کنم جونگ کوک؟؟) جی کی:( نگران نباش اول باید به پلیس زنگ بزنیم.... الو؟ سلام اداره پلیس؟ یه مورد خیلی فوری و خطرناک ادم ربایی پیش اومده. بله...) ای وای حالا چیکار کنم؟؟ ا/ت کوچولوی من نکنی بلایی سرش بیاد؟؟😭😭😭😭😭 جی کی:( بله. خیابون پونزده سئول. ممنونم.😲😧😳 هیونگ داری گریه میکنی؟؟) من:( چیکار کنم جونگ کوک؟ اگه بلایی سر ا/ت بیاد؟اونا کی بودن چرا بردنش؟؟😟😟😩😭😭) جی کی:( نگران نباش هیونگ. حتما اونام برای پول اینکارو کردن. مطمئن باش پیداش میکنیم اسیبی بهش نمیزنن) 😥😥😥😥😭😭 ..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تووورو خدا زود بذار و اینکه خواهش میکنم یک بوسه ای بغل کردنی چیزی باشه تو داستانت اینطوری بد میشه😐😐😑😑😑😠
😄😄😄😄 اخه میدونین ابن بیشتر شلیه فیلمه بعد یهویی همه چی پیش بره جالب نمیشه
من اولشم گفتم ک فیلمنامه نویسم و داستان ننوشتم و نوشتن این به این سبک خیلی برام سخت بود
فرق داستان و فیلمنامه اینه که خواننده باید با خوندن داستان غرق اون بشه و اون باید ب سبکی هنرمندانه نوشته بشه. ولی فیلمنامه با اینکه سختتره اما توش خیلی مستقیم حالت و طرز بیان و صحنه و اینا رو می نویسیم. پس اگر خوندنش خشک و مسخره باشه مشکلی نداره
ولی وقتی داستان می نویسی نوشتت باید جذاب باشه.
بعد باید برای همین دلستان یکمی حقیقی بنطر بیاد ینی اینجوری بگم من خودم اکثرا حقیقی می نویسم.
اه. کلی بگم دیگه فیلم نوشتن نمیشه ماحرا هارو سریع تمومش کرد سریالی ک دارم روش کار میکنم قسمت 59 عه ولی...
بوس بقل داشته ولی اولین بوسه اش قشمت 23 بود..
اما نه برای شما از قسمت یازده دوازده عاشقانش میکنم یجوری.....
اقا. ایده بدین انقد زود چجوری عاشقانه اش کنم
بعدم تهیونگ ک از اول تا اخرش همش ا/ت رو بقل میکرد دیگه فقط بوس نذاشتم..
خو من یکمی منحرف نیستم دیگه😄😄😄😄
پارت بعد کی میاددددددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کککککی میاد پااارت بعدد؟؟؟🙄🙄🙄🙄
باشه بیبی جون🥰🥰🥰👏👏❤❤
واقعا از وجود قلبم میگم بهترین داستان و تست جهان💘💘🥺🥺🥺🥺🥺
سلام بچها
خیلی خوشحالم که از داستانم خوشتون اومده
پارت بعد واقعا طولانی گذاشتم که کوتاهی این پارت جبران شه
امیدوارم زود بیاد چون با این پارت باهم گذاشتم 💖💖💖💖💖💖
پارت بعد کی میاد عزیزم؟؟
تورو خدا مثل قبل نباشه🥺🥺🥺💘🙏🙏🙏
پارت بعد رو همین الان میزاری؟
❤❤💘💘🥺🥺💔💔تورو خدا بزار من نمیتونم تا فردا صبر کنم چون میمیرم اونقد به این تست فک میکنم
اره بیبی جونم گذاشتمش پارت بعد رو رو خیلی هم قشنگه
لطفا پارت بعد رو زود تر بزار
گذاشتم زود میاد انشالله
واییییی خدا ققلللبم😔😔😔🥺💔💔💘
خیییلی عالی بود قربون اون ته ته کوچولوم برم🥺🥺💘😔
مرررسی عزیزم بابت تست کلی گریم گرفت💘🥺🥺😔