15 اسلاید صحیح/غلط توسط: Jungseok انتشار: 4 سال پیش 459 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچها بخاطر امتحانات و اینا من وقت نکردم بیام بنویسم ولی الان تمومش کردم و این بالاخره پات اخره. ممنونم که با زیبایی درون همراه بودید دوستتون دارم😘😘💖
سرمو گذاشته بودم روی تخت بابا و خوابم برده بود. یهویی بیدار شدم و اطرافو نگاه کردم. بابا هنوز خوابن... بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. رو یکی از صندلی ها نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم... خیلی مسخرست حتی نمیدونم ب چی فکر کنم. تقصیر خودمه اگه باعث نشده بودم باباسکته بزنن هیچوقت بیمارستان نمیومدیم و ا/ت رو هم نمیدیدم و هیچکدوم این اتفاق ها نمی افتاد. موبایلم ک زنگ میخورد ب خودم اوردم. هنر:( الو داداش؟ کجایین چرا هیچ کس خونه نیست؟ تو و بابا کجایین؟) اب دهنمو قورت دادم و سعی کردم بهش بگم. تهیونگ:( بابا حالشون بد شد. اومدیم بیمارستان.) هنر:( ها؟! منظورت چیه؟) تهیونگ:( خب میگم بابا حالشون بد شد دیگه. جراحیشون کردن الان، توبخش مراقبت های ویژه ان. تو و مامان اومدین از خونه خاله؟) هنر:( اره بگو کدوم بیمارستان الان میایم اونجا.) تهیونگ:( برات اس ام اس میکنم.) هنر:(باشه.) گوشی رو قط کردم و گذاشتم تو جیبم. از یه دکتری ک داشت رد میشد اسم بیمارستان پرسیدم و برای هنر فرستادم. نشسته بودم که ی دختری، هم قد و قواره ا/ت داشت از بیمارستان میرفت بیرون... نه اون خودش بود. الان کجا میرفت ابن موقع شب؟ بلند شدم و پشت سرش رفتم. همینطور داشتیم یه سمت نا مشخصی میرفتیم که یهو ا/ت شروع کرد چیزای عجیب غریب گفتن... ا/ت:( ....... خب اصلا مگه احساسات مردم دست منه هر طور میخوای فک کن من چیکار کنم!!!) 😟اخه چرا؟ چرا؟ تهیونگ:( چرا؟) ا/ت برگشت و با تعجب نگاهم کرد. یکم جلوتر رفتم و روبروش ایستادم. نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم. تهیونگ:(😣😫😫اخه ا/ت چطور؟ چطور واقعا میتونی؟ تو که انقدر سنگدل نبودی. اینجا دیگه نه بیمارستانه نه کسی اینجا هست. بهم بگو، چرا دیگه هیچی بهم نگفتی؟ چرا ده سال منو بیخبر گذاشتی؟) ا/ت:(😫😷😟 چون نمی خواستم ببینمت!!! گوش کن تهیونگ، نه میخوام ببینمت و نه میخوام باهات حرف بزنم پس اینو بدون، نه دیگه ازت ناراحتم و نه دینی بهت دارم و نه خودمو مقصر چیزی میدونم که بخوام بابتش ازت معذرت خواهی یا تشکر کنم. تهیونگ ما میخواستیم دوتا دوست عادی باشیم ولی تو ب من دروغ گفتی. بعدشم دوستی مون تموم شد. منم بخشیدمت پس دیگه دنبالم نیا!!) 💔💔💔😫😷😥😭😭😭 تهیونگ:( نع!! تو منو بخشیدی ولی من نبخشیدمت!!) ا/ت:( چی؟! تو...) تهیونگ:( ا/ت، تا حالا یه نگاه انداختی ببینی کجایی؟؟ یا هیچ وقت به گذشته نگاه کردی؟ شایدم هنوز بخاطر نیاوردی؛ تو میخواستی خودتو بکشی ا/ت.)......
خودمو پرت کردم رو تخت و چشمامو بستم. شاید تهیونگ درست میگفت. دارم خودمو گول میزنم. این همه مدت فقط خودمو گول زدم. ولی من از چی فرارکردم؟ واضح بود ک از یچیزی فرارکردم. اما از چی؟ چیتو این دنیا انقد برام غیر قابل قبول بود ک من ده سال فشرده خودمو از همه چی دورکنم، که بهاون هم نزدیک نشم ؟؟ و سوالمهم تر، چرا من از اون چیز دوری کردم ؟؟ | فلش بک~| تهیونگ:( ا/ت تو میخواستی خودتو بکشی، اگر میمردی الان اینجا بودی؟ یا اگه تنهات میذاشتم و برت میگردوندم ایران، میتونستی خودت قلب زخم خوردتو ترمیم کنی؟؟ یا مطمئنی انگیزه کافی برای دوباره راه رفتن رو پیدا میکردی؟؟ ا/ت تو ب من مدیونی، منم نمی بخشمت چون تو ده سال منو از خودت بیخبر گذاشتی، و منو با سردرگمی و احساس دردم تنها ول کردی. من نمی بخشمت ا/ت هیچوقت.) ا/ت:( بس کن تهیونگ!!😫😫😭😭😬😬😣😣😵😵😫😭😭 تو کمکم کردی؟ تو انگیزه دادی دوباره راه برم؟ تو منو از خانواده ای که فقط سرکوفت افسرده بودنمو میزنن دور نگه داشتی؟ اره درسته. ممنونم ازت، سپاس گذارم. و ببخشید. ولی تهیونگ، تو هیچ وقت قلب منو ترمیم نکردی. همونطور ک گفتی من یه قلب زخم خوردم، ولی زخمام نه تنها خوب نشدن بلکه بیشتر شدن، و بزرگترینشون اینه که نمیدونم برای چی ان. تهیونگ، لطفا منت کاریکه کردی رو رو سرم نذار.🏃🏃🏃😭😭) | پایان فلش بک``| دستمو گذاشتم روقلبم که حالا دوباره تپشش از حد گذشته بود. بلند شدم و قرصامو خوردم و چشمامو بستم بلکه خوابم ببره. ولی خوابم نمیبرد. قلبم خیلی محکم می تپید و صداش گوشمو اذیت میکرد، بلند شدم و قمقمه ابمو از یخچال برداشتم و سر کشیدم. اما سرم درد گرفته....
نفهمیدم چیشد که خوابم برد. بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم.🕧 ساعتم خوابیده؟ گوشیمو برداشتم وبه ساعتش نگاه کردم ۱۲:۳۰ ینی چی؟؟ زمان که به عقب بر نگشته. الانم که هنوز شبه. واییا ببینم ینی.... ا/ت:( رسما بیست و یک ساعته که کپیدم!!! 🤦🏻♀️🤦) بلند شدم و رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم. تنم یکمی لرز داشت و سرم هنوز درد میکرد. شاید بهتر باشه برم قدم بزنم. یه پیرهن مشکی با شلوار تنگ کتان و جلیقه کلاه دار مشکی پوشیدم (الان پاییزه) و کلاهشو انداختم رو سرم. شاید برانکه کسی نفهمه دخترم و مزاحمم بشه. 🌃🌃🌌🌌🚶🚶🚶... یه گروع ادم لات داشتن از جلوم میومدن. +:( هوی کله خر صد دفعه بهت گفتم اون ***** درست کار بزار!!! مثل ادمم بلد نیستی *****!!!) «نویسنده:😁😅.... و در ادامه یکی از همونا با ا/ت برخورد میکنه.) ×:( هوی چشماتو باز کن نمیبینی داری از کجا رد میشی؟!) اصلا نه حوصله داشتم نه عصاب. این یارو چی زر میزنه واسه خودش؟ داره کدوم گوری میره بدون عضرخواهی؟؟ ا/ت:( هی تو!!) ×:( چی؟!!😕) ا/ت:( 😤😠 مگه نمیدونی وقتی چشای بی صاحابتو میبندی، واسه کور گندکاریشون باید زبونت جوابشو بده؟!) ×:( هه! این یارو چی کسشر میگه؟ « میدونم املاش غلطه!» هی! نکنه دلت گوش مالی میخواد ها؟ ✋❌.... 😕😳 اینکه دختره!!) ∆:( تو دختری؟...) ا/ت:( بکش دستتو ک*ر مایه دار!!) ∆:(هاه! زیادی ام شجاعی. میدونی از دخترای شجاع خوشم میاد...) عصاب نمونده برام. چطوره سر اینا خالی کنم.... ¶:( هوی با تو ام....✋❌)...«یه دعوای اکشن رو تصور کنید.» 👊✊✋!!!!!!!!!!!! شق!! بوم!! لگد تو شکم!! لگد به سر!!! ا/ت:( ای اشغال عوضی!)....
نفهمیدم چیشد که خوابم برد. بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم.🕧 ساعتم خوابیده؟ گوشیمو برداشتم وبه ساعتش نگاه کردم ۱۲:۳۰ ینی چی؟؟ زمان که به عقب بر نگشته. الانم که هنوز شبه. وایسا ببینم ینی.... ا/ت:( رسما بیست و یک ساعته که کپیدم!!! 🤦🏻♀️🤦) بلند شدم و رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم. تنم یکمی لرز داشت و سرم هنوز درد میکرد. شاید بهتر باشه برم قدم بزنم. یه پیرهن مشکی با شلوار تنگ کتان و جلیقه کلاه دار مشکی پوشیدم (الان پاییزه) و کلاهشو انداختم رو سرم. شاید برانکه کسی نفهمه دخترم و مزاحمم بشه. 🌃🌃🌌🌌🚶🚶🚶... یه گروع ادم لات داشتن از جلوم میومدن. +:( هوی کله خر صد دفعه بهت گفتم اون ***** درست کار بزار!!! مثل ادمم بلد نیستی *****!!!) «نویسنده:😁😅.... و در ادامه یکی از همونا با ا/ت برخورد میکنه.) ×:( هوی چشماتو باز کن نمیبینی داری از کجا رد میشی؟!) اصلا نه حوصله داشتم نه عصاب. این یارو چی زر میزنه واسه خودش؟ داره کدوم گوری میره بدون عضرخواهی؟؟ ا/ت:( هی تو!!) ×:( چی؟!!😕) ا/ت:( 😤😠 مگه نمیدونی وقتی چشای بی صاحابتو میبندی، واسه کور گندکاریشون باید زبونت جوابشو بده؟!) ×:( هه! این یارو چی کسشر میگه؟ « میدونم املاش غلطه!» هی! نکنه دلت گوش مالی میخواد ها؟ ✋❌.... 😕😳 اینکه دختره!!) ∆:( تو دختری؟...) ا/ت:( بکش دستتو ک*ر مایه دار!!) ∆:(هاه! زیادی ام شجاعی. میدونی از دخترای شجاع خوشم میاد...) عصاب نمونده برام. چطوره سر اینا خالی کنم.... ¶:( هوی با تو ام....✋❌)...«یه دعوای اکشن رو تصور کنید.» 👊✊✋!!!!!!!!!!!! شق!! بوم!! لگد تو شکم!! لگد به سر!!! ا/ت:( ای اشغال عوضی!)....
تهیونگ سرگردون توی خیابون های شب راه میرفت. با پاش سنگی که روی زمین بود رو شوت میکرد و به دنبال اون راهشو ادامه میداد..... تهیونگ:( اصلا من اینجا چیکار میکنم؟..)😞🙍😔😞.... این سنگ انقدر حرکت کرده با من... نمیدونم حتی کجا منومیبره.... ❌❌✊👊✋🏃✊❌😭!!! 😕😐😐 این صداها چین؟ جلوتر رفتم و تو یه کوچه ی نسبتا تنگ یه عده ادمو دیدم که دارن با یه نفر دیگه دعوا میکنن. چند نفر به یه نفر؟؟ ولی ناموسا چقدر خوب مبارزه میکنه... اون.. تهیونگ:( خاکبه سرم ا/ت؟!!!😲😲😨) از دو طرفش دونفر نگهش داشتن. یکی با چاغو اومد سمتش... تهیونگ:( نعععععهههه!!!😨😨😱) 🔪🔪💥❌😣😰...... ا/ت:( ته...تهیونگ..😨) +:( بریم.) همشون یدفعه از اونجا رفتن.......... ا/ت روی زمین زانو زد و در حالی که بغضشاومده بود با نابوری به تهیونگ نگاه میکرد. تهیونگ که نگران ا/ت بود دستشو روی شکمش کشید و خون رو دید... ا/ت:( ته.. تهیونگ... اخه.. تو دیوونه ای پسر؟! چرا خودتو سپر کردی فقط باید میزدیش!!😫) تهیونگ:( ا.. ا/ت....ت...) ا/ت:( هی.. هیچی نگو. خب؟ به من اعتماد کن. فقط سعی کن بیدار باشی باشه؟) تهیونگ:( ا/ت من، یچیزی رو باید بهت بگم. لطفا بهم گوش کن..... ا/ت من.. سعی کردم هرکاری، برای کمک کردن بهت انجام بدم. من.. 😫(نفس نفس) متاسفم... متاسفم که... انجامش ندادم.) ا/ت:( بسه بسه ازین چرت و پرتا نگو خب؟ گوشکن چیمیگم. باید زنده بمونی باشه؟ باید زنده بمونی که کمکم کنی فهمیدی؟ منم نجاتت میدم.) جلوش خم شدم و دستشو کشیدم که کولش کنم. ا/ت:( فقط چشماتو باز نگه دار. میرسیم بیمارستان خب؟) تهیونگ:( من... نمیی...) ا/ت:( تهیونگ نخواب باشه؟ با من حرف بزن. ها؟ صدامو میشنوی جوابمو بده. تهیونگ، یادته با مامان و بابا رفته بودیم جنگل؟ یادته با بابا و هنر و پسرا مسابقه دو دادیم؟ من یادم نمیاد کی برد؟؟ «در عین حال. 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃» باتوام برام تعریف کن من یادم نمیاد) تهیونگ:( من، کولت کرده بودم،.... تو یدفعه حالت بد شد و ایستادیم.. ادامه، ندادیم.) ا/ت:( عا.. پس جایزه مسابقه چیبود؟) تهیونگ:( بس..بستنی...) ا/ت:( اها.. راستی تهیونگ، اون دختره که شبیه من بود خلافکار بودو دستگیر کردن؟ یا اونی که منو دزدید..... تهیونگ جوابمو بده. نخواب بگو چیکارش کردن ها؟) تهیونگ:( پیداش کردن و... به اعدام محکوم شد....😫😖😔) ا/ت:( تهیونگ نخواب. چرا سنگین شدی بیدار شو....)...
ا/ت:( فورا منتقلش کنید اتاق عمل و به دکتر کیم از بخش جراحی داخلی فورا بگید بیان اینجا اورژانسیه.) پرستار:( بله.) ا/ت:( اتاق عمل پنج رو اماده کنید.) پرستار:( دکتر سو اونجا جراحی دارن.) ا/ت:( پس اتاق هفت رو اماده کنید سریع. تو. برو به دکتر یون بخش بیهوشی اطلاع بده اماده شن....) پرستار:( دکتر یو، دکتر کیم بیرون از بیمارستان ان. بخش جراحی داخلی امروز مرخصی داشتن.) ا/ت:( چی؟!!؟!!😲😲😤.. مگه الانم وقت مرخصیه؟؟!؟!؟؟!!) پرستارا:(😓😢😓) چیکار کنم.. چیکار کنم... پرستار:( دکتر یو اتاق رو اماده کردیم.)...🙇.. ا/ت:( خودم انجامش میدم. فورا منتقلش کنید به اتاق عمل. به دکتر یون اطلاع دادید؟) پرستار :( بله. ایشون دارن اماده میشن.) ا/ت:( به.. به دکتر....«به کی بگم.» به دکتر شین گوبون بگید به عنوان دستیار اول هرچه سریع تر اماده بشن.) پرستار:( بله.)........ ___________________________________________ گوبون:( هه جین، چیشده؟) ا/ت:( گوبون ببین، هیچی ازم نپرس خب؟ فقط کمکم کن این بیمارو نجات بدم.) گوبون:( باشه باشه فهمیدم. دکترای بخش داخلی مرخصی ان کی میخواد جراحی رو انجام بده ؟) ا/ت:( خودم.) گوبون:( چی؟!؟!؟😲😳😨) ا/ت:( گوبون، ازت میخوام کمکم کنی خب؟ باشه؟) گوبون:( با.. باشه کمکت میکنم. قبل جراحی باید از خانوادش اجازه بگیریم.)..... درسته. باید اینکارو کنیم... ا/ت:( گوبون تا تو برای جراحی اماده اش کنی من میرم اینکارو میکنم خب؟ تو فقط اماده اش کن.) گوبون:( چجور..) ا/ت:( گوبون انقد سوال نپرس!! کاری که ازت خواستمو انجام بده. من الان میام.) 🏃🏃🏃 تنها چیزی که الان برام مهمه، اینه که تهیونگو نجات بدم. نمیخوام به هیچ چیز دیگه ای فکر کنم.... دویدم سمت بخش مراقبت های ویژه و درو باز کردم.😐😳!!! هنر:( مامان دکتر یو ان.) مامان:( عا سلام دکتر.) پدر:( سلام دکتر.) ا/ت:( عا... سلام. خوشحالم بهوش اومدید من بیمارستان نبودم.) پدر:( بله ممنونم ازتون.) هنر:( چقدر شما چهرتون اشناست دکتر یو.....) ا/ت:( هنر منم!!) هنر:( بله؟؟؟!!!!!!!) ا/ت:( مامان، پدر جان منو یادتون میاد؟ من ا/ت ام.) مامان:( اوه تو....) بابا:( توچقدر بزرگ شدی. پس تونستی یه دکتر بشی.) هنر:( تو واقعا ا/ت ای؟!❌👊👊 ای عوضی این همه سال چرا یخبر ندادی بهم؟!) ا/ت:( هنر بعدا بزنم. مامان، تهیونگ زخمی شده ما الان باید جراحیش کنیم!) مامان:( چی؟!😱😧) ا/ت:( ما به رضایت شما نیاز داریم.) بابا:( باشه باشه برو. من انجامش میدم.) ا/ت:( بله..) هنر:(ا/ت! داداشم چی شده؟) ا/ت:(.... چاغو خورده. با اجازه...🏃🏃🏃🏃)..........
این همه استرسم برای چی بود. با اینکه من تخصصمو داخلی نخوندم ولی یه جراحم. جراحی چنین زخمی نباید برام سخت باشه. گوبونم که همراهمه چیزی نیست درست انجامش میدم... ا/ت:( یو ا/ت، فایتینگ!!.... فک کنم چون اون تهیونگه....بیخیال اونم یه بیماره. انجامش بده تو میتونی. کجااااااا!«ینی بریمkaja»)..... گوبون:( خونریزی شدید داشته بهش خون تزریق کردیم. علائم حیاتی افت داشتن. از پسش بر میای؟) ا/ت:( اره.... چاغو... پنتس...) 😷😷✋ گوبون:( یه کیسه خون دیگه بهش وصل کنید.) پرستار:( بله.)...💉🏥➕.... گوبون:( ممکنه خون ریزی داخلی داشته باشه..) ا/ت:( اینجا رونگه دار..... علائم حیاتی.) پرستار:( ثابت ان.) ا/ت:( دکتر شین، قسمت ناحیه کبد پاره شده. میخوام بدوزمش.)....... هنر:( مامان انقدر هول نباش. ا/ت بابا روهم جراحی کرده حتما میتونه به تهیونگ کمک کنه.) مامان:( من اینو میدونم دخترم. نگران تهیونگم.) بابا:( نگرانش نباش. باید به ا/ت اعتماد کنیم. دخترم، تو برو ببین کجا بردنش برای جراحی. مامان تهیونگ« توکره زن و شوهرا محض تربیت بچه هاشون، اینجوری همو صدا میزنن» بیا بشین اینجا، نگرانش نباش. هنر برو.) هنر:( بله.) از اتاق رفتم و از پذیرش سراغ داداش ته رو گرفتم. پذیرش:( اتاق جراحی هفت، انتهای همین راهرو سمت چپ.) هنر:( بله ممنونم.) 🚶🚶... داشتم میرفتم که.. خودشه مطمئنم. ا/ت:( منتقلش کنید به بخش مراقبت شخصی.) پرستار:( بله.) هنر:( ا/ت!!!! ا/ت داداشم چیشد؟ سه ساعته رفتی اون تو بگو حالش خوبه؟) ا/ت:( اره خوبه نگرانش نباش. اسیب زیادی به اندام های درونیش وارد نشده بود منتقلش میکنیم به یه بخش خصوصی. اثر داروش بره بهوش میاد.) هنر:( اخیش! خسته نباشی. تو هم بابامو نجات دادی هم تهیونگو.) ا/ت:( من یه دکترم هنر. وظیفه ام همینه.) هنر:( خب بیشعور حالا بیا بگو ببینم. این همه سال کجا بودی چطور الان دکتر شدی. فکر نکن میبخشمت باید همه این سالارو جبران کنی.) ا/ت:( هنر بیمارستان پر ویروسه تو چرا اینجا میگردی واسه خودت؟ برو تا نزدمت برو!!!)
تعریفی از اتفاقات اخیر. بعد جراحی تهیونگ، ا/ت رفت خونه اش و تا یه هفته بیمارستان نیومد. بعد از اون هم تهیونگ روچندبار در ملاقات با پدرش دید که باهم خشک و برخوردی نداشتند. الان بعد یک ماه زمان مرخص شدن پدر تهیونگه. ویروس کرونا به دلیل وارد کردن واکسن رو به کم شدنه..... ا/ت:( دست چپتون، حالا پای چپتون... بنظر میاد حالتون کاملا خوب شده.) پدر:( منم همین احساسو دارم. ممنونم دخترم تو ازم خوب مراقبت کردی.) ا/ت:(😊 منم براتون خبرای خوب دارم. شما امروز میتونید مرخص بشید.) تهیونگ:( واقعا؟) ا/ت:( بله. فقط لطفا داروهاتون رو مرتب و به موقع بخورید. مراقب خودتون باشید. لطفا برای کارای مرخصی شون به پذیرش مراجعه کنید.😊🚶) تهیونگ:( اوم..... عام.. بابا من، خیلی ازتون معذرت میخوام. من واقعا متاسفم.) پدر:( همینکه متاسفی کافیه پسرم. ببینم، تو و ا/ت هنوز اشتی نکردید؟) تهیونگ:( خب... بنظر میاد که ا/ت اصلا نمیخواد با من حرف بزنه. منم نتونستم کاری کنم.) پدر:(....... خیله خب، پس بهتره زودتر بریم. برو هرکاری لازمه انجام بده تا من اماده میشم.) از اتاق رفتم بیرون و جلوی پذیرش ا/ت رو دیدم.. 🚶🚶 تهیونگ:( ببخشید، گفتن میتونم پدرمو ببرم باید چیکار کنم؟) ا/ت:( پرونده بیمار کیم ------- رو بیارید. برگه تلخیصشون هم بده امضا کنم.) پرستار:( بله.) ا/ت:( خوشحالم حالشون خوب شده. اگه داروهاشون رو به موقع مصرف کنن چیزی شون نمیشه. ماه دیگه مجددا برای معاینه بیاید بیمارستان..... عاممم... خودت.. خودتون خوبید؟) هوم؟ سرمو بالا اوردم و به چشماش خیره شدم... ا/ت:( لطفا فراموش نکنید مراقب زخمتون باشید. فردا میتونید برای کشیدن بخیه هاتون بیاید بیمارستان.) تهیونگ:( ا/ت، میتونم یچیزی بهت بگم؟) ا/ت:( بله.) تهیونگ:( میشه بریم دفتر خودت؟)...........
ا/ت:( خب...) تهیونگ:( ا/ت، با اینکه هیچوقت واقعا راستشو بهم نگفتی ولی؛ من الانشم میدونم. فقط میخواستم خودت بهم بگی.) ا/ت:( تهیونگ چرت و پرت نگو حرفتو بزن. من خیلی کار دارم.) «بغض» 😟.... سکوتی کردم و جلوتر رفتم و بقلش کردم. با اینکه میخواست خودشو جدا کنه ولی محکم دستمو پشتش نگه داشتم... ا/ت:( چیکار میکنی تهیونگ ولم کن. ولم کن میگم.) تهیونگ:( ممنونم ازت.. و متاسفم. حتی اگه من نتونستم برای قلبت کاری کنم، تو قلب منو تکون دادی، خیلی حوادث رو تغییر دادی و خیلی چیزا رو برام روشن کردی. بابتشون، ممنونم ازت..)... ا/ت:( عا.. خب... بسه دیگه.) چشمامو بستم و یبار دیگه محکم توی بغلم فشردمش. دوستت دارم ا/ت. خیلی....
دستمو گذاشته بودم توی جیبم و داشتم به بیمار هام سر میزدم. خوشبختانه تو چند ساعت اخیر فوتی نداشتیم و از دیروز مورد جدیدی برای بستری نبوده. فکر کنم دیگه وقتشه همه چیز درست بشه. بخش به ارامشی که فک کنم سه سال از داشتنش میگذره برگشته بود و کم کم همه چیز داشت تموم میشد. یه هفته میشد که تهیونگ رو ندیدم. نمیدونم چرا انقدر اشفته بودم.چرا برای کشیدن بخیه هاش نیومده بود؟ شایدم اومده ولی پیش من نه. خب کار خوبی کرد به من چه!!..... سویون:( هه جین اینجایی؟ بیا بریم دکتر کیم هممونو صدا زدن.) ا/ت:( اها، باشه بریم.) 🚶🚶..... کیم:( خب، حالا که همتون اینجایید وقتشه یکاری رو بهتون بگم. بچها، تو سه سال گذشته همه ی شما خیلی خوب تلاش کردید و در عین حال که باید برای تخصصتون بخونید خیلی سخت کار کردید. اخر این هفته ازمون تون برگزار میشه. میخوام بهتون بگم اگه قبول نشدید اشکالی نداره. من تا سال بعد هم بهتون اموزش میدم. حالا که شرایط داره عادی میشه، میتونید بهتر و بیشتر بخونید.) ما:( ممنونیم دکتر کیم.) کیم:( این هفته من، برای همتون مرخصی گرفتم که بتونید خوب درستونو بخونید. پس وسایلتونو جمع کنید و برید خونتون و برای ازمونتون اماده بشید.) ما:( بله) گوبون:( ممنونم سونبه نیم.) سویون:( متشکریم.)....... جونگ شیک:( خب، لحظه اخر چهار روز بهمون مرخصی دادن!! شماها تو این زمان میتونید چیزی بخونید؟) گوبون:( من که از همون اول داشتم میخوندم.ولی یسری مطالب که وقت مرورشونو نداشتم فکر نکنم یادم بمونن.) سویون:( تو چی هه جین؟) ا/ت:( اگه منو تنها بزارید هیچ کدومتونو نمیبخشم.🚶🚶🚶) داهی:( منظورش چی بود؟😐😓) گوبون:( منظورش اینه که اون قبول میشه. ماهم باید پا به پاش بریم جلو. خب.. بریم رفقا. موفق باشیم هممون.) جونگ شیک:( فایتینگ گایز.).....
اگه صدای دوم بصورت کند تر و با حرکات ضربه ای شنیده بشن نشون دهنده ی بزرگ تر بودن قلبه. بستگی به میزان این کندی و تندی و محکم بودن صدا باید بفهمیم قلب ممکنه چقدر بزرگتر از سایز عادیش باشه. میتونیم با انژیوگرافی بفهمیم. بهتره برای اونایی که زیر سن هجده سالگی ان از اکوکاردیاگرافی دوپلر استفاده کنیم که برای اندازه گیری سرعت جریان خون در قلب و رگ های بزرگه و تصاویر رنگی فقط قرمزو ابی ایجاد میکنه که برای فهمیدن ناهنجاری های مادرزادی قلبی و اشکالات دریچه ای بهتر و دقیق تر میتونه باشه. خب..ا/ت:( اگه صدای دوم قلب کندتر.... با... اووففف!!😑😑😑 باز یادم رفت. چرا هیچی رو یادم نمیاد خیلی مسخرست.)........«در فکر فرومیره...»...😐😞.. ا/ت:( اه همه چی بین تو و تهیونگ تموم شده!!! دیگه بهش فکر نکن فهمیدی؟؟؟ اصلا چیزی هم هیچوقت بینتون نبود!! بفهم اینو!!!) هوففف.. [ک ته اوری چومنی هیمدراچی.... اون زمان ها، خیلی برای ما سخت بود...] ا/ت:( چی؟!) [ نوموناموم، چو ها نیلی بان اولابومیان سا. به ستاره های اسمون که خیلی دور بودن نگاه میکردیم.].....
گوشیم همینطور برای خودش شروع به خوندن کرده بود. نمیدونم چم شد ولی کتابمو کنار گذاشتم و بلند شدم و از خونه دویدم بیرون.🏃🏃🏃🏃🏃🌃🌌🌌 [ک ته ای نون، این هه سورل میچی انا، هاجیمن نن، پا بوریانین گول، این سک گلاکسی، (اون زمان ها، تو به کهکشان اعتقاد نداشتی، اما من اونو دیدم یه کهکشان نقره ای)] [اپاسول گویا، نامو هیمدریل گویا، ک توبنین بیچی، چوجا نان تارلیگودین.(حتما خیلی دردناک بوده، خیلی سخت بوده که دنبال نوری بی پایان بدوی)] [ ارلهه وا ک یاریم نری گانگی، نامو چاکوبدون، چوبیچ گاری ای سوری.(یاداوری مبهم از هوای اون روز تابستونی، خیلی سرده صدای خیابون های خاکستری.)] [ سومیل ما شی گو نومانیل تودرینه ویگان چییینج.( نفس عمیقی کشیدم و در خونتونو زدم. ما قراره تغییر کنیم.)] 🏃🏃🏃[ وی گان چینج، وی گان چینج، ویگان چینج، وی، گان، چینج...] خدایا، اینطوری حراسان دویدنم برای چی بود؟ حتی نمیدونم مقصدم کجاست. امشب، این ذهن و مغذم نیست که اعضای بدنمو کنترل میکنه... 🏃🏃[ ایجه اوری، مانی اوسوسوم هه، کنچانیل گویا، اونیل ای نگا، کینچا نینیگا. ( حالا امیدوارم بیشتر بخندیم، همه چیز خوب میشه چون من امروز حالم خوبه.)] [ایجه ای نو، ایجن تا بویا. اوم تودون چومی سوک منهین گوشی انا چوگوشیپا. ( حالا میتونم ببینم دیروز چه ادمی بودی، میخوام همه خار های یه گل پژمرده رو در اغوش بگیرم.)] [می ساچین گوما، منیانگ هه مالگکه اوتونا عایی. کرون نول بومیان چاکوایمی ای نا وا.( یه بچه ی بی گناه و پاک، که همیشه در حال لبخند زدن بود. به همین خاطره که هروقت اونجوری میبینمت میتونم لبخند بزنم.)] 🏃🏃🏃🚶 همینطور که میدویدم و صدای اهنگ توگوشم میپیچید به در خونه ای رسیدم. ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. دارم کار درستی میکنم؟
نشسته بودم و به تلویزیون خاموش خیره شده بودم. ذهنم درگیر بود نمیتونستم اروم باشم. چند وقت بود حتی سر اجرا و برنامه ها مون هم خوب کار نمیکردم بچها گفتن استراحت کنم.ولی چرا انقدر عصبی ام؟ سرمو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم و زیر لب زمزمه کردم...[ تونایت، نه نه سونیل ماتاهیمیان ک سونیل چابا چول سو ای نی؟ نگه نو گاتیل ته نی.( امشب اگه دستمو برای لمس دستات به سمتت دراز کنم. میتونی اون دستارو بگیری؟ من تو میشم.)] [نون نای این ها سوتیریل بومیان ده. چو بالتریل ماجیمیان توعه. نه سه سانگیل نهگه چولگه.( پستو میتونی کهکشان منو ببینی و با اون ستاره ها مقابله کنی. من دنیام رو بهت میدم.)] دینگ دینگ! تهیونگ:( کسی اومده؟) بلند شدم و رفتم جلوی در.... اون...🏃🏃🏃😧😰😮😮 تهیونگ:( ا/ت تو....) ا/ت:( عامم تهیونگ، من دقیقا نمیدونم چرا اینجام ولی... ولی یچیزی خیلی عجیب بود..) 😮😰 [ نا یانونیل بیچون بیچ تیریل این چی کومی نا نیگا یو ما بوی ما بوی ما بوی ما بوی ما بوی. (ستاره هایی که توی چشمات چشمک میزنن، منِ این زمانه هستن. تو پسر منی..)] ا/ت:( فک کنم دلم برات تنگ شده بود....) 😮....💏💏💏💏💏💏💏💏...... [ یاداوری مبهم از هوای اون روز تابستونی، خیلی سرده صدای خیابون های خاکستری. نفس عمیقی کشیدم و در خونتونو زدم. ما قراره تغییر کنیم.... وی گان چینج، وی گان چینج، ویگان چینج، ما قراره تغییر کنیم.]........
تهیونگ:( پس اینجا خونه ات بوده؟) ا/ت:(اره. فک کنم.... از دوازده سال پیش که برای اولین بار رفتکانادا دیگه به اینجا سر نزدم. فامیلامون نمیدونم توش رفته باشن یا نه.) تهیونگ:( اها. خب بریم تو؟) ا/ت:( اوهوم.) در خونه مو باز کردم که برم تو ولی همون لحظه یاد سال های گذشته افتادم که وقتی میومدم و در لحظه چی میدیدم.....😲😲😲😲😲 ا/ت:( نه نه نیا صب کن!!) تهیونگ:( چیچی چیشده؟) ولی دیر یادماومد... [یاداوری پارت اول: روبروی عکس تهیونگ که درست به فاصله قدش به دیوار چسبونده بودم ایستادم و به نشونه ی احترام خم شدم.....] ابروم رفت!! تهیونگ:( اوووووو چه خونه ی خوشگلی! ببینم این همه عکس این پسر اینجا چیکار میکنه؟!) خجالت کشیدم اب شدم وای!😥 ا/ت:( عهه خب😅..) تهیونگ جلوتر خم شد و بهم خیره شد. تهیونگ:( کیم ا/ت. تو یه وی لاور بودی؟) عام... اب دهنمو قورت دادم و خواستم عقب تر برم که تهیونگ دستشو دور کمرم گرفت و سمت خودش کشیدم و...«نزدیکتر!!! 😈» تهیونگ:( بهم بگو.) ا/ت:( چی.. چیرو... 😓😓 میشه اونجوری نگام نکنی؟) تهیونگ:( ببینم اون عکس لب نما چطور دقیقا با فاصلع ۱۷۸ سانت از زمین نصب شده؟ این نمیتونه تصادفی باشه نه؟!) ججرررررر پااررررههههه ععررررررر خجالت کشیدم!! تهیونگ:( بهم بگو دیگه. چرا نگاهتو برداشتی؟) « با دستش از چونه ا/ت میگیره و بهش خیره میشه.» تهیونگ:( بهم بگو. منتظرم..... همم؟.... میخوای اول من بگم؟) ا/ت:( چی.. چیرو؟) تهیونگ:( عاشقتم.😊) 😆😆 تهیونگ:( نامو سرنگهه. حالا تو بگو.) در حینی که تو این اتاق ابروبر از خجالت اب میشدم سعی کردم خودمو جمو جور کنم. ا/ت:(😄😊 سرنگهه. بجومانی.« دوستت دارم. اونم خیلی») 😊😊😊...🚶💏💏💑 تهیونگ:( تختت کدوم طرفه؟!)....✋💞💞 ا/ت:( عا عا تهیونگ نکن. نکنیا نکن عا عا اپا! تهیونگ کمنهه. چبل عا...جیییغغغغ!!!) تهیونگ:( عه جیغ نزن میان دستگیرم میکنن!!) ا/ت:( 😄😆 خب یواشتر پیش برو!) تهیونگ:( 😄😘😍😍!!!!) 💏💏.خیلی دوستت دارم ا/ت.... منم همینطور تهیونگ....
ا/ت:( اونو بزار زمین! کیم هه میونگ بهت گفتم انقدر داداشتو اذیت نکن!! هه کیونگ بگیر قول دومتو!!) جونگ هیون:( مامان داداش جونگ بیون عروسکمو گرفته!!😭😭) جونک بیون:( دروغ میگه!! جیمین میخواست عروسکشو نه من!!) هه میونگ:( مامان بابا کجاست؟) ا/ت:( مامانت رفته.. چیز بابات رفته برای هه میونگ و هه کیونگ تغذیه بخره ببره مدرسه شون.) جیمین:(😭😭😭😭😭😭!!) ا/ت:( کی گریه جیمینو در اورد!!) جونگ هیون:( من عروسکمو میخوام جیمین پسره عروسک میخواد چیکار؟!!😭) ا/ت:( جونگ هیون جیمین هنوز نی نی عه بهش بده من برات امروز یه عروسک دیگه هم میخرم باشه؟)... در خونه رو کهبازکردم....😂😂😂 تهیونگ:( هه کیونگ هه میونگ دوقلو های اول بابا بدویید مدرسه دیر شد!!) ا/ت:( اومدی!) میونگ کیونگ:( اومدیم بابا!!) ا/ت:( تهیونگ دوقلو های دومتم ببر خونه مامانبزرگشون امشب اونجا باشن!) تهیونگ:( جونگ هیون جونگ بیون!! بدویید بیاید!!!)....... تهیونگ:( اومدی؟ جیمین خوابید؟) ا/ت:( اره. هه میونگ و هه کیونگ هم دارن مشقاشونو می نویسن.) تهیونگ:( شاید بهتر بود اتاق دوقلو هارو از هم جدا میکردیم. یا لااقل جونگ بیون وهه کیونگ که پسرن روتو یه اتاق میذاشتیم.) ا/ت:( هر موقع هه میونگ و جونگ هیون بالغ شدن اینکارو میکنیم!!😂😂)... تهیونگ:( ا/ت؟) ا/ت:( اوم، بله؟) تهیونگ:( همه چیز خیلی خوب و قشنگه مگه نه؟) ا/ت:( اوهوم.) تهیونگ:( یادته یازده سال پیش چقدر برای اینکه بهم بگی دوسم داری مقاومت کردی؟) ا/ت:( حالا الان یاداوری اون زمانچه معنی ای داره؟!) تهیونگ:( تو ده سال منو بیخبر گذاشتی توقع داری یادم بره؟؟!! و من تمام اون ده سال به فکرت بودم و دوستت داشتم!) ا/ت:( مگه میخواستی نداشته باشی؟!) تهیونگ:( من.... درسته. راست میگی!) 😂😂😂 تهیونگ:( ولی بازم تو، اون روی مهربونتو از من پنهان میکردی. وقتی فراموشی گرفته بودی خیلی باهام مهربون بودی.) ا/ت:( تهبونگ اون زمان من بازم دوستت داشتم. حتی اگه نسون نمیدادم.) تهیونگ:( میدونم. میفهمیدم.)..ا/ت:( تهیونک میدونی زیبایی عشقی که پنهان میشه اسمش چیمیشه؟) تهیونگ:( چیمیشه؟) ا/ت:( میشه زیبایی درون.) زیبایی درون.....
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
عالیییییییییی مث همیشه🖤🌙
یه تست جدید توراهه🙋🙋
بچهادیدید خدایی چقد اتفاقی متن اهنگ با داستان هماهنگ شد؟؟😍😍
وای واقعا قشنگ بود😍🤩😍🤩
چالش:قسمت منحرفش مغز منو منفجر کرد😂😂🤩البته تمامی تیکه هاش مخصوصا اون قسمت متن و شعر و نوشته های ادبی اگه با احساس و با روح خونده بشه پر از معنی هستن😊😍
مرسی عزیزم
خودمم همونجاها داشتم زمینو گازمیزدم!!😂😂😂😂
💖💖💖😘😘
عالی بود
سلام
خسته نباشی فوق العاده بود😍🌹
خیلی این داستان رو دوست داشتم😃❤
جواب چالش(اولین چالشی که جواب میدم😐💔): تمام بخش های داستان رو دوست داشتم حتی دوست داشتم تموم نشه ولی خیلی خوب تموم شد👌🏻😅
مرسی عزیزم😘😘😘
بچها ازاونجایی که فعلا تو زمان امتحانا وقتی برای نوشتن داستان نیست ولی نمیخوام تنهاتون بزارم..
من گفته بودم ولی فکر کنم مجددا بگم بد نباشه
من نویسنده ام و اکثرا روی فیلمنامه کار میکنم تا داستان...
شما همه دوستای خوبی هستین💖💖💖
اگر سوالی بود و یا مطلب گنگی بود میتونید بپرسید تا جایی که بدونم حتما از راهنمایی دریغ نمیکنم😘😘😘😘
گریم اومدددد😭😭😭😭😭😭😭😭بهترین تست جهانننننننننننن ، وای چقدر خوب گذاشتی اسمشو😭😭😭
عالی بود من گریم اومددددددددددددد.....
چقدر زیبا مینویسی....
واقعا عشق معنی خاصی❤❤😭....
مرسی عزیزم😘😘😘
😭😭😭😭خودمم عررر زدم باهاش هنوزممیخونمش میخوام زمینو گاز بگیرم!!!😭😭😭 جیییغغغغ!!!!
ساعت ۲۱:۲۸ دقیقه همین الان پنجشنبه پارت اخر منتشر شد.
دوستتون دارم گایز💖💖💖💖💖💖😘😘😘😘😘😘😘
بچها میخواستم ویرایشش کنم ولی منتشر شدع بود. تو سوال سه الان تابستونه نه پاییز