ببخشید دیر شد... ناظر اگه به تست ها و داستانهای دیگه سر بزنی میفهمی دلیلی برای رد کردن نداری پس رد یا شخصیش نکن🙏🏻🥺
از زبان آدرین: آروم قدم برداشتم. سعی کردم داخل رو ببینم اما نشد. آروم در رو باز کردم و گوش دادم. آهنگ قشنگ نفس هاش تو اتاق پیچیده بود. ریتمش منظم و یکسان بود. عجیب بود که انقدر زود خوابش برده. رفتم جلو و به صورتش نگاه کردم. انگشتمو به طرف صورتش بردم. پوست سفیدش مثل پوست بچه نرم بود. به دفترچه خاطراتش نگاهی انداختم. گرفتمش و بازش کردم. با دستخط قشنگش حروف ها رو کنار هم گذاشته بود و کلمه ها رو ساخته بود. به جمله ی آخر توجه کردم: "دلم خیلی واسش تنگ شده. نمیدونم چرا تا به حال تحمل کرده تا منو نبینه. من اگر جاش بودم، میدزدیدمش و با هم از پاریس به یه جای دور میرفتیم. دور از هرگونه استرسی. فقط خودمون دوتا." (جمله ی آخر رو زیر لب زمزمه کرد) 🐞: آ... آدرین؟ خودتی؟ به سمتش برگشتم و در یک صدم ثانیه محو چشماش شدم. چشمایی که دلتنگشون بودم ولی الان درست روبهروم بودن... از زبان مرینت: واقعا خودش بود. حتی شبیهش هم نبود. خود خودش... آدرین من بود. چقدر دلم براش تنگ شده بود. برای موهاش، صورتش، چشماش... نمیدونم چقدر، ولی زمان زیادی به چشمای هم خیره شده بودیم...
🐈⬛: دلم برات تنگ شده بود پرنسس کوچولو❤️ اشک تو چشمام جمع شد. بلند شدم و پریدم تو ب*غ*ل*ش. گرم بود و پر از آرامش... 🐈⬛: میشه گریه نکنی؟ چشمات خراب میشه. یهو وسط گریه خندم گرفت. بیرون اومدم و اشکامو با پشت دستم پاک کردم. 🐞: تو اینجا چیکار میکنی؟ و همه ی قضیه رو توضیح داد. 🐞: پس دفترچه خاطراتمو هم خوندی! امیدوارم حرفایی که درباره ی تو اون تو نوشتمو هم خونده باشی. 🐈⬛: اوهوم. سرمو آوردم و به پایین نگاه کردم. 🐞: حالا میفهمم چرا کاری نکردی! دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد. طوری که درست چند سانتیم فاصله داشت. 🐈⬛: به چشمام نگاه کن. غمگین نگاهش کردم: میشه از پیشم نری؟ اومد و کنارم نشست و با دیوار روبهرو نگاه کرد. 🐈⬛: خودمم میخوام. ولی نمیشه. یکم دیگه صبر کن مرینت. فقط یکم... باشه ای گفتم و به جایی که نگاه میکرد نگاه کردم. بدون حرف، همینطور جلومونو نگاه میکردیم. منم سرمو گذاشتم رو شونه هاش که حس کردم نفسش حبس شد. سرشو تو موهام فرو برد و نفسی عمیق کشید...
🐈⬛: باید از بوی موهات عطر بسازن. 🐞: اونوقت تو اونو میخری؟ 🐈⬛: معلومه که نه! 🐞: چرا؟ 🐈⬛: تا وقتی تو رو دارم به هیچ چیزی نیاز ندارم. بلاخره کاری میکنم تا نجاتت بدم. روشو برگردوند. تو چشمام نگاه کرد و دستامو تو دستاش گرفت. 🐈⬛: بهت قول میدم. قول میدم تو رو برگردونم. قول میدم تنهات نذارم. سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم: میدونم. میدونم که به قولت عمل میکنی. بهت اعتماد دارم. ولی... چطور؟ 🐈⬛: با لایلا داریم مدرک هایی که باعث میشه مایکل بیوفته زندان رو جمع میکنیم. فقط یکم مونده. 🐞: با لایلا؟ 🐈⬛: آره. 🐞: اگه... 🐈⬛: نترس اون دیگه ع*ا*ش*ق من نیست. اون الان با فیلیکسه. 🐞: آهان. ولی در هر صورت مواظب خودت باش. 🐈⬛: باشه نگران نباش... خب من دیگه میرم. 🐞: میشه الان نری؟ یکم دیگه بمون. اگه حالا بری من که با فکرت خوابم نمیبره. 🐈⬛: باشه خانوم کوچولو...
با نوری که نشان از صبح میداد چشمامو باز کردم. چه صبح قشنگی. به کنارم نگاه کردم. آدرین رفته بود. انگشتامو رو جای خالیش کشیدم. تو تختم چرخیدم و به سقف خیره شدم. با فکر کردن به دیشب و کارایی که کردیم لبخندی رو لبم نشست. انگشتمو رو لبم کشیدم. اون ب*و*س*ه... (ناظر جونم توروخدا رد نکن واسش خیلی زحمت کشیدم🥺🙏🏻🌺) دیشب آدرین بهم نقشه رو گفت: "باید از الان به بعد خیلی طبیعی با مایکل برخورد کنی. تا زمانی که وقتش شد، بهت زنگ میزنم تا آماده باشی... " امیدوارم هرچه زود تر این اتفاق ها تموم بشه... (2 ماه بعد) آه... دوباره حالم به هم خورد. این روزا اصلا حالم خوب نیست. تنم کوفتهست و شکم پیچش عجیبی دارم. اشتهام کور شده اما گاهی اوقات هوس چیزای ترش و میکنم. میتونم حدس بزنم دلیلش چیه اما نمیخوام باور کنم. از طرفی آدرین هم دیگه بهم سر نزده و خبری ازش نیست. امروز لایلا بهم پیام داده و خواسته همو ببینیم. منم گفتم بیاد خونمون. مایکل هم خونهست میتونه خواهرشو ببینه. البته که میدونم از هم متنفرن ولی برام مهم نیست...
*در زدن* - خانم راسی اومدن. - بگو بیاد بالا. بعد هم برامون کیک و چای بیار. - چشم... 🦊: سلام مرینت. 🐞: سلام... لایلا. آم. بشین. 🦊: ممنون. بعد از اینکه خدمتکار چای رو آورد و کمی گذشت، خواستم چیزی بگم که خودش شروع کرد: اومدم اینجا تا یه چیزایی رو بهت بگم. و عذر خواهی کنم. 🐞: عذرخواهی؟ برای چی؟ 🦊: خب، همون اتفاق... (و هم اکنون وقت فهمیدن این اتفاقیست که همه درباره اش صحبت میکنند😈)(فلش بک. در اتاق مرینت) 🐅(جولیکا): خب، حالت خوبه؟ 🐞: آره. خوبم. 🐅: مطمئنی؟ 🐞: آره. نه. نمیدونم. 🐅: با آدرین ب-ه-م زدی؟ 🐞: انقدر ضایعست؟ 🐅: با توجه به اینکه آدرین الان اینجا نیست، و تو انقدر بد اخلاقی، آره. میشه راحت فهمید. 🐞: امروز بهم گفت نمیخواد دیگه باهام باشه. منم انگشتر ن-ا*م-زد*یم-و بهش پس دادم. 🐅: تو چیکار کردی؟ 🐞: چیکار باید میکردم؟ چاره ای نداشتم. 🐅: باهاش حرف زدی؟ 🐞: نه، فقط گفتم تو به قولی که دادی عمل نکردی و بعد خداحافظی کردم. 🐅: اوه، عزیزم...
🐞: جولیکا، آدرین د*و-سم نداره. 🐅: ع*ش*ق های واقعی فقط با م*ر*گ تموم میشن. اگر آدرین واقعا دوس*تت داشته باشه پس دلیلی برای این کارش داره... باید باهاش حرف بزنی. 🐞: نه، نمیتونم. 🐲: جولیکا، مرینت، دارین چیکار میکنین؟ مرینت؟ داری گریه میکنی؟ چیشده؟ 🐅: مرینت انگشترشو به آدرین پس داده. 🐲: چی؟ چرا؟ 🐅: آدرین بهش گفته دیگه نمیخواد باهاش باشه. (مرینت بعد از این حرف جولیکا گریهش شدید تر میشه) 🐲: چرا به من نگفتی مرینت؟ 🐞: بگم که چی؟ تو رو هم ناراحت کنم؟ (و هرسه همو ب*غ*ل میکنن) 🐅: خیلی خب بیاید بریم پایین. (کمی بعد) 🦋(تام): سلام، خوش اومدید بفرمایید. 🐞: سلام. 🐈⬛: سلام... مرینت، میشه با هم صحبت کنیم؟ 🐞: اوهوم. ما الان بر میگردیم... خب، چی میخوای بهم بگی؟ 🐈⬛: چرا انقدر باهام سرد رفتار میکنی؟ 🐞: چون کسی که امروز میگه بیا ب*-ه*-م بزنیم تویی نه من. 🐈⬛: اونطور نیست که فکر میکنی. 🐞: پس چه طوریه؟ ببین، آدرین، تو بعد از دوسالی که باهم هستیم میگی بیا جدا شیم. تو با این کارت قلبمو شکستی میفهمی آد... (آدرین مرینت رو...😉) 🐞: چیکار میکنی؟ 🐈⬛: یادته یه بار گفتی هیچوقت کسی رو که دوست نداری ن*ب*و*س؟ 🐞: پس چرا منو... 🐈⬛: باور کن بیشتر از اونچه که فکر کنی دوستت دارم. مطمئن باش بدون تو نمیتونم. مطمئن باش تنهات نمیذارم. انقدر به چشمات وابستهم که نمیتونم. 🐞: پس اون حرفای صبحت (حرفای صبح که گفتی) چی بود؟ 🐈⬛: لایلا. 🐞: لایلا؟ 🐈⬛: آره. اون، اون گفت عا*شق**مه و باید از تو جدا شم...
(زمان حال) 🐞: آه، درسته. 🦊: مرینت من... خیلی متاسفم. من، خیلی بهتون صدمه زدم. من، فکر میکردم ع*ا*ش*ق آدرینم. ولی... بعد از دیدن فیلیکس، فهمیدم من واقعا به آدرین عل**اقه نداشتم. ع**ش**ق حقی*قی من فیلیکسه. شاید به نظر غیر منطقی بیاد ولی... 🐞: میدونم. نیاز به توضیح نیست. من میبخشمت. 🦊: ممنون! 🐞: آممم... 🦊: چیزی شده؟ 🐞: میای بریم بیرون؟ 🦊: بیرون؟ 🐞: آره، میخوام یکم باهات حرف بزنم. 🦊: ولی... خیلی آروم گفتم: راجب آدرینه. لطفاً! 🦊: آد... 🐞: هیس! مایکل داره میاد. 🐁: لایلا؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ 🦊: برات مهمه؟ 🐁: نباید باشه؟ چونکه من برادر بزرگترت هستم مگه نه؟ میدونستم منظور مایکل از این حرفش فقط معنی حرص دادن لایلائه. اونا از هم متنفرن. 🦊: اگه برادر بزرگترمی، باید اون موقع که مامان مرد میومدی. نه الان. 🐁: مامان برای هیچ کدوممون وقت نذاشت. هیچ کدوممونو دوست نداشت. اینو خودت هم میدونی. پس وانمود نکن از مرگش ناراحتی! منم که دیدم کم کم داره دعواشون میشه، دست لایلا رو گرفتم: خب، منو لایلا میخوایم بریم بیرون. خداحافظ. 🦊: بریم. از خونه بیرون اومدیم و قدم زنان سمت برج ایفل رفتیم...
آنچه خواهید خواند: مرینت... چیکار کردی؟... آه. نه نمیخواد بگی... لطفا زود تر خوب شو... اون خونه براش چیزی جز خاطرات بد نساخته بود... با لایک و کامنت هاتون بهم انرژی بدید🤍 تو امتحاناتتون هم موفق باشید 🤞🏻 بعد ترم پارت بعدی رو میذارم پس فراموشم نکنید✨ یه بار رد شد. بار دومه که مینویسم... ناظر منتشرش میکنی؟🥺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فکر کنم فهمیده باشید شبی که مری و آدرین همو دیدن چه اتفاقایی افتاد😁
ولی مایکل از مری بچه میخواست و مری...😂😂😂😂😂😂😂😂
آره دیگه دخترم حرف گوش نکنه😁
🤣🤣🤣
لایلا و فلیکس...
آره😐
عااااح نمیتانمممم
چه را نمیتانییی
آهنگ قشنگ نفس هاش
چه توصیف قشنگی((((:
اوهوم...:)
عالی بود آجی راستی اجو پارت ۵ داستان میخوام یادت بدم📚 تو برسیه اگه منتشر شد بخون و اینکه داستان پرنسس جادویی رو هم اگه دوست داشتی بخون راستی این داستانت رو خیلی دوست دارم
ممنون
هنوز منتشر نشد درسته؟
من هرچی تو صف تست های منتظر بررسی گشتم پیدا نکردم که منتشرش کنم
باشه حتما میخونمش
آجی داستان رو دوباره گذاشتم نگا بکن ببین تو صف منتظر برسی هست یانه نمیدونم چرا منتشر نمیشه
باشه
عالی بود میشه پارت بعدو زود تر بزاری تلو خدا🥺🥺🥺🥺🥺🥺
به خاطر من☺
ببخشید ولی نمیتونم فعلا بذارم بعدی رو🤍✨
ولی اگر بخوای بهت به اسپویل کوچیک از پارت بعد میدم😉
راستی ممنون که بقیه ی تستامو لایک کردی🤍✨
وای حتما مرسی
عالی بودددددد🤌🏻💛
مرسی🤍✨
عااالییی
ممنونم آجی🤍
های کیوتی🤗اگه توهم مشکل امتیاز داری یعنی امتیاز نیاز داری و میری توی تست ها التماس میکنی تا بهت یکم امتیاز بدن باید بهت بگم که دیگه مشکلت بر طرف شده🥳 تو میتونی با عضو شدن تو بانک تستچی من خیلی راحت امتیاز کسب کنی! و دیگه مشکل امتیاز نداشته باشی! پس همین الان عضو بانک ما شو🤩راستی رئیس بانک خودمم