
.........
تام دوپن اومد نجاتم داد از اون مخمصه از اون دنیای سیاه همش ۴ سالم یود و ۴ سال تحمل کردن اونجا هم برام سخت بود بعد از اون اومدم تو این خونه و یک سال بعدش مرینت اومد تو زندگیم یه زندگی اروم و خوب داشتم که همین باعث شد جایگاهم رو فراموش کنم...........ریختن قطرات اشکم همزمان شد با اومدن مرینت به داخل اتاق با بهت نگام میکرد نگاهش رنگ ترحم گرفت و من از این صورت که رنگ ترحم داشته باشه متنفر بودم.......کنارم نشست... مرینت_فیلیکس......بابا منظورش چیه؟ فیلیکس_فک کنم منظورش رو واضح گفت........من برادر ناتنی توعم.... مرینت_فیلیکس داری شوخی میکنی دیگه نه؟؟؟ سرمو به نشونه نه تکون دادم به معنای واقعی کلمه وا رفت فیلیکس_من فقط یه بچه پرورشگاهی ام که حد و مرزش رو فراموش کرده. نگو.از لای ل.ب.ا.شخاذج شد و سقوط اشک هاش هم زمان شد با اومدن بابا داخل اتاق و پیدا شدن قیافه شرمندش. بابا_مرینت میشه بری بیرون. مرینت گریه کنان رفت بیرون تام اومد کنارم نشست.تام:پسرم من واقعا متاسفم من نکیخواستم اینجوری بشه......من ا دهنم در رفت ففط یکم عصبی بودم.فقط بدون اینکه حسی از صورتم معلوم باشه بیروح بهش زل زدم و اون حرف میزد برای لحظه ای لباش فقط عین ماهی باز و بسته شد و صدایی نشنیدم یاد اون روز افتادم که..... فلش بک به ۴ سالگی فیلیکس/ از ترس بچه ها که دوباره بیان و اذیتم کنن رفتم پشت بوته ها قایم شدم که دیدم خانوم بارلدیا داره صدام میکنه اروم اومدم بیرون گفت_چرا اونجا قایم شدی.؟ اولسن چیزی که به ذهنم رسید گفتم_یه سگ اینجا ها دیدم ترسیدم اونجا قلیم شدم.میدونستم اگر اونا بفهمن مت لوشون دادم میکشنم یخاطر همین دروغ گفتم خندید_عزیزم یکی میخوا ببینتت.فیلیکس_کیییییی؟ بارلدیا_شاید مادر پدر پیدا کنی. اینقد خوشحال شدم که نگو بالاخره میتونستم از اینجا برم همراهشون رفتم مردی با هیکل گنده و چشم و موهای قهوه ای رو به رو شدم که.......کت و شلوار و جلیغه مشکی به همراه بلیز سفیدی پوشیده بود کااوات مشکی داشت و کفش های مشکی داشت(همون داداش خودمون......تام)رفتم جلو با دیدنم چشماش برق زد گفت_کاری میکنم فکر کنی از خون خودمی.....لبخند زدم و..... پایان فلش بک زمان حال/ با چیزی که به ذهنم رسید پاشدم و به سمت در رفتم صدا زدن های پی در پی سابین و تام رو میشنیدم و بی توجه به اون ها به راهم ادامه میدادم(۲ ساعت بعد/بعد از کلی رانندگی رسبده بودم پیاده شدم و با دو به سمت پرورشگاه رفتم از در داخل رفتم و حالا این نگهبان بود که همش صدام میزد به سمت اتاق خانم بارلدیا.نفس زنان وارد اتاق شدم با یک مرد با موهای بِلوند رو به رو شدم برگشت چشمای ابی و اشنایی داشت چشماش گربه ای و و.ح.ش.ی بود پوست برونزه داشت
با دیدنم چشماش گرد شد یه تای ابرو بالا انداختم خانوم بارلدیا_فیلیکس......ببین....... فیلیکس_میدونم بد موقعس اما کار خیلی مهمی باهاتون دارم..... اومد سمتم و با هم رفتیم بیرون سریع در رو بست و گفت_خب بگو عزیزم.....خیلی رفتارش عجیب بود.فیلیکس_من وقتی بچه بودم شما یه داستانی برام تعریف کردین.....که من چشکلی اومدم اینجا و بعدش...... خانوم بارلدیا_اره.....اره......یادمه چطور؟ فیلیکس_شما....میدونین من رو از کجا پیدا کردن؟ یه ادرس داد و گفت_اما برای چی میخوای؟ فیلیکس_میخوام والدینم رو پیدا کنم🥺🖇🤍. انگار سرش گیج رفت دستش رو گرفتم و رو صندلی نشوندم گنارش نشستم.....که گفت.... خانم بارلدیا_فیلیکس.....اگر یه روز پدر و مادرت رو پیدا کنی ........بهشون چی میگی؟؟ فیلیکس_آه.....نمیدونم تاحالا بهش فک نکردم.....چطور؟ خانوم بارلدیا_هیچی......هیچی.....همینطوری. فیلیکس_شما نشونی از خانوادم ندارین؟🙂 سرشو به طرفین تکون داد سرمو تکون دادم و بلند شدم _حالتون خوبه؟. خانوم بارلدیا_اره...اره...... ازپرورشگاه بیرون رفتم و به ادرسی که گفت رفتم
یه چهار راه بود تو یه بیابون چطودلشون اومد منو اینجا بزارن که حس کردم کسی خیره نگاهم میکرد به دورو ورم نگاه کردم سایه یکی بود و یه ماشین کنار ماشین من بود مه غلیضی بود و اجازه دیدن چهرش رو ازم گرفته بود مرد_پسرم.....فیلیکس.....میدونی چقدر دنبالت گشتم......؟؟بخدا پشیمونم از کاری که کردم تروخدا بیا بغلم پسرکم . ناخواسته یه قدم عقب رفتم سرمو کج کردم که اومد جلو با هر قدم اومدنش با عقب رفتن قدمش رو جبران میکردم که اوفتاد زمین گفت:فیلیکس وقت ندارم پسرم فردا ساعت ۱۲ جلوی پرورشگاه بیا.....قول میدم پشیمون نشی........ و بلند شد و رفت....وات؟این دیگه چی بود؟کی بود؟اصن چیکاره بود؟ اینجا هیچی نمیتونستم پیدا کنم نا امید به سمت ماشین رفتم سوار ماشینش شده بود و رفته منم سوار شدم و اژ اون بیابون کذ.ا.ی.ی گذشتم دو دل بودم به خونه برگردم یا نه؟نمیخواستم برم........ولی جایی نداشتم که یاد خونه مجردیم افتادم.....نه...نه اونجا پیدام میکنن.....اصن چرا دنبالم برگردن معلومه که نمیگردن مگه من پسرشونم؟؟ جلویدر خونه که ایستادم به ساعت نگاه کردم ساعت ۳ شب بود از اینه به خودم نگاه کردم چشمام قرمز شده بود و دپرش گود اوفتاده بود.....همش از بیخوابی بود.....؟یا چی؟بیخیال به سمت خونه رفتم کلید روانداختم وقتی وارد شدم با مردی روی مبل مواجه شدم اگر بگم چهار ستون تنم لرزید دروغ نگفتم......
با برگشتنش و دیدن موها و چشمای قهوه ایش خیالم راحت شد و نفس اسوده ای کشیدم خواست چیزی بگه که کراواتم رو شل کردم و به اتاق رفتم به معنی اینکه نمیخوام چیزی بشنوم...... کتم رو در اوردم و کل لباسام رو به یه دست لباس راحتی ست عوض کردم و خودمو انداختم رو تختم و به لحظه کشیده نشد چشمام ناخداگاه روی هم افنتاد و من رو به خواب عمیقی فرو برد..... **** با حس نوا.ز.ش دستی روی موهام چشمام رو باز کردم و با اون دو گوی قهوه ای رو به رو شدم چشمای تام....... (راهنمایی اگر نفهمیدید:دیشب تام اومده بود خونه مجردی فیلیکس و الانم تامه پدر مرینت)تام_فیلیکس.......پسرم.......نمیخوای بیدار شی......؟؟نزدیک ۹ ساعته خوابیدی(من تا هفته پیش ۷ ساعت میخابیدم الانا ۹ ساعت میخوابم😐🖐)...... فیلیکس_من پسر تو نیستم......🙂.چشماش رنگ غم گرفت.... تام_من یه چیزی گفتم......عصبی بودم
فیلیکس_ادما خیلی عجیبن.....هر دفعه یه مدلن......یه بار عصبی.....یه بار خوشحال ......یه بار ناراحت......یه بار متعحب و هزاران حالت دیگه......و این ادمان که تو عصبانیتشون حرف راست و حرف دلشون رو میزنن.....:) تام_فیلیکس......عزیزم.....من اون لحظه نفهمیدم چی میگفتم ببخشید پسرم بیا بریم خونه...🥺🖇🤍من چیکار کنم ببخشی منو؟؟هیمم؟؟؟ فیلیکس_ولم کنین..همین.......🙂 تام_فیلیکس...لطفا...بیا بریم خونه.....قول میدم از دلت در بیارم......(حالا باید فیلیکس خداشو شکر کنه پدرش بش نگفت:ولت کردم اینجوری شدی دیگه😂) دلم میخواست پوزخند بزنم به زور جلو خودم و گرفتم و سرمو به بالا و پایین تکون دادم به معنی باشه...... فقط میخواستم از سرم باز شه.....ولم کنه......تنهام بزاره و بره کنار و بزاره نفس بکشم.... بالا سرم بود و این مانع بر نفس کشیدنم میشد🥲بلند شدم دست صورتمو شستم و یه پیراهن سفید پوشیدم با یه جلیغه مشکی و کت رسمی مشکی....و شلوار راستای ست کتم یه کفش مشکی پاشنه یک سانتی پوشیدم موهام رو حالت همیشگی گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون...چشمم رو میز افتاد یه صبونه چیده شده بود و بابا کنارش ایستاده بود یه تای ابرومو بالا انداختم و نگاش کردم.... تام_پسرم.....کجا میری....صبونت رو بخور بعد برو...یه صبونه پدرو پسری.... بی احساس و بی روح نگاهش کردم که لبخند کم امید و غمگینی زد با همون صورت بیروحم که هیچ احساسی ازش خونده نمیشد رفتم سمت میز و پشت یکی از چهار صندلش نشستم و شروع کردم به خوردن قهوه ام کردم
از نظر راوی داستان/به نظر شما هم ادما عجیبن؟در کل بریم سراغ انچه خواهید خواند.... (بچه ها یه چی رو تو پارت عوض میکنم.....اون اقایی که گفته ۱۲ بیاد جبو در پرورشگاه رو عوض میکنم بشه ساعت ۱۲😁)_فیلیگس_سیرم و کار دارم.... _میخوام باهات وقت بگذرونم....مگه چیه؟؟هوم...؟ _همون مرده بود که ساعت سه جلو پرورشگاه دیدمش.....اب دهنم رو قورت دادم و رفتم و کنارشون نشستم....به معنی واقعی کلمه ه.ن.گ کرده بودم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی پارت بعدددددددددد