(مان وول شما هستید . )(و مان وول به معنی ماه درخشنده) این داستان هشق بین شما (مان وول و جونگ کوک هست) شما ۲۱ سالتونه و شما از بچگی پدر و مادتون رو از دست دادید و شما رو یه خانواده خیلی پولدار به فرزندی قبول کردن و شما خیلی خیلی دوست دارن

عصبانی بودم داشتم میرفتم. اخرش برگشتم گفت اه بسه دیگه نمیخوام محافظ داشته باشم میخوام ازاد باشم . اخه پدرم برا بادیگارد استقدام کرده بود و این واقعا نفرت انگیز که هیچ جا نمیتونی بری . بادیگاردا که میومدن من ببرن خونه زود از فرار کردم و اونا هم از پشت اومدن و قتی میرفتم محکم خوردم به یه نفر دوتامونم افتادیم رو هم و نگاه کردیم بعد زود بلند شدم گفتم خیلی عذر میخوام . اون هم گفت مشکلی نیست راستش وقتی بهش خوردم یه حسی بهم دست داد که نمی دونم یجوری شدم احساس کردم قلبم داره میترکه خب خلاصه فرار میکردم رفتم توی یکی از کوچه ها قایم شدم . اون پسره هم اومد پیشم گفت چرا ازشون فرار میکنی بعد من همه چیز رو گفتم بهش گفت خیلی خب من کمکت میکنم به قیافهش یه نگاهی انداختم دیدم جونگ کوک بود یکی از اعضای بی تی اس وقتی دیدم گفنم نه نمیشه شما باید پیش اعضا باشید گفت نه امروز یه کار مهمی داشتم گفتم خودم برم برا همین اومدم الان هم هیچ کاری ندارم بعد من گفتم نه منظورم اینه که ممکنه اتفاقی بیدفته بعد بادیگاردام رسیدن و اومدن من دیگه خسته شدم بودم دیگه فرار نکردم به جونگ کوک گفتم دیگه بیخیال . اه بازم مجبورم تو خونه زندانی بشم یه دفعه دیدم گفت میخوای عکس بگیریم گفتم باش ولی بادیگاردام نمیزاشتن اصرار کردم و رفتم گوشیمو دادم بهش شمارشو سیو کرده بود بعد عکس گرفت بعد ازش تشکر کردم و رفتم خونه .

رفتم خونه بعد بابام گفت دخترم کجا بودی ما خیلی نگرانت شدیم مادرمم گفت همینو گفت منم به گریه گفتم کل روز رو توخونه زندانی هستم نمیزارین حتی با دوستام هم برم بیرون پدرم مادرم گفت اخه دخترم اون بیرون خطره گفتم نه مامان من دیگه بچه ی ۱۰ ساله نیستم الان من ۲۱ سالمه پدرمفت ما هرکاری میکنیم به صلاحت میکنیم

بعد گفتم اینطوری میخواین ازم مواظبت کنین. و با گریه رفتم تو اتاقم و لباسام رو دراوردم و یه دوش گرفتم . در اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم و موهامو خشک کردم و گوشی رو گرفتم و به عکس جونگ کوک و خودم نگاه کردم راستش یه جورایی احساس کردم عاشق شدم ولی نه من نمیتونم عاشق باشم (عشق در یک نگاه 😂❤)بعد به خودم گفتم مان وول به خودت بیا و رفتم به شماره ها که به دوستم زنگ بزنم ولی دیدم یه شماره هست که من نمیشناسم بهش پیام دادم سلام بعد چند دقیقه سلام داد و گفت چطوری گفتم ممنون خوبم شما گفت من نمیشناسی گفتم نه گفت همین امروز که همو دیدیم بعد گفتم اها شما جونگ کوکی گفت اره بهش گفتم خیلی ممنون گفت برای چی گفتم که کمکم میکردین تا از دست محافظام فرار کنم گفت نه بابا این چه حرفیه من کاری نکردم بعد گهفت میتونم یه سوال بپرسم گفتم بله گفت شما دوست دارید گفتم راستش نه گفت واقعا گفتم بله ولی چرا این سوالو پرسیدید گفت که فک نمی کردم دختر خوشگلی مثل شما دوست پسر نداشته باشه بعد 😂😂دوتا از این استیکر فرستادم و در اخر گفت میتونیم فردا همو ببینیم گفتم نمیدونم مامان و بابای من نمیزارن بیرون بیرم ولی بازم ببینم چیکار میتونم بکنم گفتن پس باشه اگه اجازه دادن فردا به ....کافه بیایید گفتم باشه گفتن خیلی خب من برم اعضا صدام میکنن گفتم باشه خدافظ اونم گفت خدافظ

بعد خدمتکار اومد اتاقم گفت خانم مان وول شام حاضره گفتم باشه الان میام . زود موهامو با کش بستم و رفتم سر میز شام بابا م به من نگاه میکرد و گفت همچنان ازم ناراحتی برگشتم گفتم نه اصلا اومد بغلم کرد و دستش رو کشید به سرم برگشتم گفتم بابا فردا میتونم یکی از دوستام رو تو ... کافه ببینم بابام گفت بزار ببینیم چی میشه . یکم اصرار کردم . و اخرش گفت باشه ولی اونوقت باید با یکی از محافظا بری . بعد گفت بابا نمیشه تنهایی برم گفت نه . گفتم باشه باز که از هیچی بهتره بعد شامم رو خوردم و تموم کردم و رفتم صورت بابام و مامانمو بوس کردم و گفتم شب بخیر

فردای اون روز به جونگ کوک خبر دادم که از بابام رو راضی کردم و اون با خوشحالی گفت خیلی خب پس به ... کافه بیا (.. این اسم کافه هست ندونستم چی بزارم اسمشو😂😂)

رفتم سر میز صبحانه و گفتم صبح بخیرر 😊همه گفتن صبح بخیر زود صبحانه مو خوردم و از مامان خواستم بیاد اتاقم . مامانم اومد اتاقم و گفتم بهش مامان من امروز به یه دوستم قرار دارم میشه کمک کنی حاضر شم گفت باشه دختر خوشگل من خوشحال شدم و گونه ش رو ماچ کردم گفت حالا طرف کی باشه گفتم ماماننن گفتم خخخخ باشه رفتم یه نیم تنه سفید رنگ پوشیدم و از روش یه ژاکت خوش رنگ صورتی پررنگ پوشیدم که شلوار هم داشت و موهام رو شونه کردم و باز گذاشتم و دادام مامانم میکاپم رو انجام بده گفت بهم میگفت دختر چشم درشت من بعد تمام شد و یه ادکلن خوشبو زدم و گفتم چطور شدم و مامانم گفت عالی شدی گفتم ممنون بوسش کردم و خدافظی کردم و با محافظم به ...کافه رفتیم

رفتم داخل و تو یکی از صندل ها نشستم و منتظرش موندم . بعد اون هم اومد دیدم یکی هم کنارشه تهیونگ بود 😍دوتا شونم خیلی خوشتیپ شده بودند .بهش دست تکون دادم . منو دیدن و اومدن سلام کردیم و نشستیم و سه تا قهوه اسپرسو سفارش دادیم ..

ببخشید یادم رفت از کجا مونده بودم برا همین در پارت بعدی ادامه شو میدم ❤❤❤❤😄

لطفا نظر بدید بهم روحیه بدید تا بنویسم اگه کسی خوششون نیاد ادامه نمیدم😊😍😍❤❤❤❤

نظر بدیدااا خیلی دوستونننن دارم ❤❤❤❤😍
منتظر پارت بعدی باشید میخوام داستانمون رو خیلی عاشقانه و شیرین کنم
♥️♥️♥️🌹❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ❤️❤️❤️❤️
🌹
دوستان پس اگه اینطور باشه ادامش میدم 🌹😍راستش این اولین تستمه
خیلی زیبا بود ادامه بده
هر کی هم خوشش نیاد تو باز ادامه بده
ولی طولانیش کن
البته 🌹🌹❤
حمایتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت می کنم
پارت بعدی
خیلی قشنگ بود