8 اسلاید صحیح/غلط توسط: سحر🍀💜 انتشار: 4 سال پیش 10 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب اینم قسمت آخر و ویژه هستش یعنی زیاده امروز ۲۲ اسفند جمعه هستش و یا از فردا یا پس اون فردا داستان بعدی رو شروع می کنم.
{آرشیدا برو به اورژانس زنگ بزن من حواسم به خانم مارلی هست!}و آرشیدا سری تکون داد و به سمت آسانسور رفت خوشبختانه اونجا تلفن بود و همین طور آدرس رو بلد بود...
(خب ادامه) {خب سلام دوستان🍀 من سارا هستم و الان از ماجراجویی ما سه تا دختر ۴ روز می گذره🏃🏻♀️،و می خوام یک خلاصه از این چهار روز رو بگم.آرشیدا به اورژانس زنگ زد📱 و خوشبختانه انگلیسی بلد بودن و آدرس رو متوجه شد اورژانس رسید و خانم کیم و سحر رو بردن. دست خانم کیم رو گچ گرفتن🤍 و سحر به خاطر اینکه تیر بیهوشی حیوانات رو خورده بود یک روز بیهوش بود👩🏻💼[🌺بچه ها طبیعیش نمی دونم چقدر ولی اینجا یک روز بیهوش بود]روز بعدی وقتی بیدار شد اول از همه سراغ خانم کیم رفت 🏃🏻♀️انگاری می دونست ،البته باید می دونست چون جانش ارتقا بود و صداها رو متوجه می شد👂🏻وقتی یکم گذشت پلیس شروع کرد سوال پرسیدن🕵️از خانم کیم و خانم کیم پلیس ها رو پیچوند😅
ولی بعد از اون خانم مارلی و آقای باستر رو آوردن و خانم کیم گفت که ما رو اذیت کردن و توضیح داد چی شد ولی درباره قدرت گردنبند ها چیزی نگفت🤐 و به توضیح داد که گردنبند های خانم مارلی و آقای باستر مال ما هستن و پلیس گردنبند رو به ما داد🐺🦅 و بعد از گذشت یک روز دیگه ما به اهرام مصر رفتیم و دو گردنبند دیگر رو اونجا گذاشتیم و خانم کیم با استفاده از گردنبند من گربه باند پیچی رو زنده کرد🐱و گفت از این به بعد قدرت های قویتر و بیشتری رو کار می کنیم[سوسک مصری نماد زندگی دوباره در مصر]
گربه خیلی تشکر کرد و به ما گفت شما جانشینان خیلی لایقی هستید🤍سرورانم من قول میدهم کسی این دو گردنبند را از من نگیرد و در ادامه گفت😸 گردنبند گرگ 🐺 نفرین شده هست و در زمان قدیم اون رو دفن کرده بودند و دوباره باید دفن بشه چون قدرت بدی داره و بعد از توضیحات گربه ما به خانه خانم کیم رفتیم و از اونجا بلیط آنلاین گرفتیم به سمت نیویورک
و فردا با هواپیما✈️ به سمت نیویورک پرواز کردیم و وقتی رسیدیم اول به سمت خونه ما رفتیم زنگ رو زدیم و وقتی خانواده من،ما رو دیدن مادرم از خوشحالی اشک شوق میریخت و بعد داد زد گفت 🗣️ همه بیاین پایین! و خانواده آرشیدا و سحر هم اومدن و بعد از کلی احوال پرسی ما رفتیم تو و خانواده من پرسیدن کجا بودید چه اتفاقی برای شما افتاد؟❓و چونکه راه حلی برای پیچوندن نداشتیم😅😁خانم کیم کل ماجرای واقعی رو توضیح داد و خانواده همه ما از تعجب نمی دونستم چی کار کنن و بعد از مدتی واکنشی نشون دادن و باور کردن😅
و بعد تا شب کلی حرف زدیم در میان این حرف ها آرشیدا گفت میشه پیش سحر و سارا زندگی کنیم،لطفا🥺و بعد از خانواده گفتن نمیشه ولی با کلی اصرار من و سحر و خانواده ما ها اونا قبول کردن و رفتن طبقه پایین ما یعنی طبقه اول 😄و به خاطر همین طناب سطل پنجره رو بلند تر کردیم و چونکه خانم کیم مدیر مدرسه هم بود مشکلی برای مدرسه نداشتیم و قرار شد فردا یجوری برای معلم ها و بچه های دیگه توضیح بده🙃 خب اینم خلاصه این چهار روز 🙃بریم سراغ زمان حال فردا صبح ساعت۷:{خب صبحونه رو خوردم حالا باید برم سراغ سحر!}سارا رفت سراغ سحر در زد و سحر در رو باز کرد{سلام سحر!}{سلام سارا یک لحظه وایسا من کیفم رو بردارم الان میام}سحر رفت کیفش رو برداشت و بعد هردو به سمت در بیرون رفتن:
و بعد دختر ها رفتن جلوی در خونه همون موقع آرشیدا با کامیون اساس کشی رسید{🗣️سلام عجیبا😄}{آروم ساعت ۷ صبح!}{با سارا موافقم}{🗣️ببخشید 😄}سارا سحر:{🗣️آرشیدا😂}و بعد هر سه دختر به سمت مدرسه پیاده رفتن🏃🏻♀️ و به مدرسه رسیدن و خانم کیم رو با دست گچ گرفته دیدن و هرسه باهم:{🗣️سلام خانم کیم}{🗣️سلام دخترا}{دستتون چپتون چطوره خانم کیم}{بهتره ممنون سارا}و بعد دختر ها سمت کلاس تاریخ📖 رفتن و خانم کیم هم پشت سرشون بعد کلاس شلوغ شد و پر از همهمه{🗣️ساکت!}و بعد همه ساکت شدن و دوباره خانم کیم گفت:{سر زنگ تفریح برای همه توضیح میدم!}و خانم کیم درس رو شروع کرد:
بعد از ۲۰ دقیقه{خب کمی دخترا استراحت کنید}و در همون زمان آلارم سه دختر هشدار داد[اونها برای خطرات یک آلارم درست کردن که هر اتفاقی بیفته از آلارم اخبار رو می تونن ببینن]و بعد هر سه دختر آلارم رو نگاه کردن❗:{هم اکنون بانک مرکزی توسط دزدان غارت شد و پلیس ها نمی توانند دزد ها رو بگیرند ولی باید امید داشته باشیم!}{دخترا شنید؟!}{آره باید بریم}{آره عجیبا ولی نقاب هامون کجاست❓؟}و بعد سارا نقاب ها رو در آورد و به آرشیدا و سحر داد{صبح خودم درستشون کردم!}[🌺نقاب سحر زرد رنگ نقاب آرشیدا آبی کم رنگ و نقاب سارا آبی پر رنگ]خانم کیم هم اخبار رو شنیده بود{خب آرشیدا سحر سارا مگه شما وقت دکتر نداشتید؟! سریع برید!}و بعد چشمک زد هرسه دختر گفتن {بله بله خداحافظ}و هرسه دختر از کلاس بیرون رفتن و نقاب هاشون رو زدن و دست هاشون رو گذاشتن روی هم و گفتن {🗣️م.غ.ع.}[🌺ماجراجویی غیر عادی این دیگه از این به بعد شعارشون شده] خب بچه این داستان هم تموم شد امروز ۲۲ اسفند جمعه هستش منتظر داستان بعد باشید خداحافظ 👋🏻👋🏻🌹🌹🙏🏻🙏🏻🍀🍀🍀نویسنده سحر
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
عالیییییییییییی
من اولین کسیم که لایک و نظر میده
خخخخخخخ
اسم داستان بعدی چیه ؟
چقدر طول می کشه تا بزاریش