
سلام عید تون مبارک امروز اول فروردین دیروز اینقدر برام کار پیش اومد نتونستم بنویسم ببخشید حتی تاریخ دیروز رو هم اشباه گفتم🤦♀️

رفتم زیر دوش اما داغی آب مثل داغی آتیش جونیور بود ولی سعی کردم موضوع اتیش رو فراموش کنم ولی نتونستم،بعد از چند ثانیه حالم بد شد چشمام یکم تار شد ولی خودم و سرپا نگه داشتم ولی یک چیز عجیب و غریب دیدم(خب برید ادامه)
ولی یک چیز عجیب و غریب دیدم از بین کاشی ها گل در می اومد😳همین طوری گل در می اومد،گل های بزرگ کوچیک: لجن بنفشه آفتاب گردان حتی مرجان دریایی😧نمی دونستم چی کار کنم وحشت زده شده بودم تا اینکه لباس هام رو پوشیدم اما تا اومدم برم گل ضخیم جلوی در رو بستن
هیچ کاری نمی تونستم بکنم جز یک کار. داد زدم:بابا کمک تو حموم گیر افتادم. اما صدایی نیومد این دفعه بلند تر داد زدم:بابا کمک،تو حموم گیر افتادم کمک! ایندفعه صدای داد پدرم بود که داشت داد می زد:الان میام عزیزم! پدرم اومد در رو باز کرد اما خشکش زد حتی از من هم بیشتر ترسیده بود😨ولی شروع کرد با تبر گل ها رو تیکه تیکه کردن تا اینکه تونستم رد بشم رفتم پدرم رو بغل کردم اما اون هیچ عکس العملی نشون نداد
ولی گفت:دیگه فکنم وقتشه. بعد دست من رو گرفت و من رو برد زیرزمین خونمون و بعد یک در رو باز کرد وقتی چراغ رو روشن کرد یک پیله از گل و گیاه بود پدرم گفت:این مادرته●●●●●●طبقه بالا رفتیم پدرم شروع کرد به تعریف کردن:
مادرت زن خوشگلی بود وقتی من با مادرت آشنا شدم اون ۱۹ سالش بود بعد از چند ماه وقت گذراندن با مادرت اون به من گفت:اریک گوش کن تو نباید این ها رو به هیچ کس بگی من قدرت گل وگیاه دارم و تو باید این راز رو نگه داری. اولش فکر کردم مادرت آنا،شوخی داره می کنه ولی اون قدرتش رو بهم نشون داد از اون موقع به بعد قول دادم که به کسی نگم اما وقتی تو یک سالت بود.......پدرم سکوت رو شروع کرد و بعد چند قطره اشک رو و بعد گفت همسایه ما برای اینکه از پادشاه پاداش بگیره مادرت رو لو داد و........
مکث کرد و ایندفعه قطره های اشک بیشتر شدن دوباره شروع کرد:سرباز ها مادرت رو کشتن و الان ۱۸ ساله توی اون پیله که دور خودش درست کرده هستش😔. خشکم زد،مادرم رو کشته بودن😨. پدرم همیشه می گفت اون سرطان مریخی داشت و کسی نمی تونست اون رو درمان کنه💔 پدرم گفت:اِلا،وقتی جونیور یک آتیش به تو زد دعا دعا می کردم که قدرتت معلوم نشه اما مثل اینکه باعث شد قدرتت روشن بشه. گفتم:آخرین...حرفش...چی بود!پدرم قطره های اشکش رو پاک کرد و گفت:مادرت گفت:

به الا بگو هیچ وقت از قدرتش در راه شر استفاده نکنه و فقط به عشقش قدرتش رو نشون بده. همون موقع گفتم:قول می دم! خب تموم شد امید وارم لذت برده باشید عکس الکس رو هم تصمیم گرفتم عکس ذن بزارم از انیمه سفید برفی با موهای قرمز،ذن خیلی خوشگل خدا😍😍
ممنون خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای خیلی عالیه کاش بعدی رو میزاشتی
کلی داستان دیگه هست که شما حوصلتون سر نره ولی تابستان میام و یک داستان تخیلی جدید رو اون موقع شروع می کنم
بچه ها باید یک خبری رو بدم من این داستان رو کامل تو سرم تصور کردم و کاملا آماده نوشتن بودم ولی درس ها این ور سال سنگین شد و قراره که یک ضبط داشته باشیم و من نمی تونم وقت زیادی داشته باشم و من نمی تونم این داستان رو ادامه بدم وگرنه کامل می دونستم کل داستان چیه و متاسفانه این داستان دیگه ادامه نخواهم داد و تا تابستون به احتمال زیاد داستان نمی نویسم 🙏🏻 چون سرم شلوغه و از تابستون دوباره شروع می کنم و یک داستان جدید نه این داستان می دونم شاید خیلی ناراحت شده باشین ولی خوب تا تابستون کلی داستان های
دوست عزیز سحر خانم
تازگی ها دیگه جواب کامنت نمی دی 😭😭مسافرتی ؟😐😍
راستی اگه خواستی داستان منم بخون
الان فهمیدم قبل از اینکه عضو تستچی بشم داستان دختر گمشدت رو هم خوندم اونم خیلی خوب بود😅😅❤🧡💛💖
سلام من تازه داستانتو خوندم جالب به نظر میاد
همین طور ادامه بده🤩❤❤❤
عالی بود😀😍😍
امروز داستانتو دیدم واقعا قشنگه👒👒
الکس عکس زن هست😍😂
داستانت عالی بود