
سلاااام اومدم با فصل دوم نظر یادتون نرهههههه
بعد از رفتن هیروبراین، امیلی و بلکبون با هم گفتند:«یعنی اون یکی اسمش اسکاره؟!» چند لحظه سکوت بود و به هم خیره شده بودند. بعد شروع کردند به نخودی خندیدن. امیلی گفت:«بریم بیاریمش.» _ فکرشم نکن. این قیافه که من از هیروبراین دیدم، یعنی میخواد تنها باشه. تنهای تنهای تنها. _ وا. اگه بریم پیشش چی میشه مثلا؟ _ ببین از من که چند ساله پیششم نصیحت، الان تنها باشه بهتره. _ خودم میرم. _ وایسا! پشیمون میشیا. امیلی بدون ذرهای توجه به حرف بلکبون به راه افتاد. بلکبون هم مجبور شد همراهش برود. گفت:«شاید بهتر باشه که مدتی تنها بمونه.» امیلی چیزی نگفت.
به اتاق هیروبراین رسیدند. در زدند اما صدایی نشنیدند. بلکبون گفت:«سرورم؟» جوابی شنیده نشد. امیلی گفت:«انگار کسی داخل اتاق نیست.» _ فکر کنم توی سالن تمرینه. یه صدایی از سالن میآد. گوش کردند. واقعاً داشت صداهایی از سالن میآمد. هر لحظه هم بلندتر میشد. آرام آرام نزدیک سالن تمرین شدند. صداها شبیه به صدای زدن میله یا شمشیر به ستون، دیوار یا چنین چیزی بود. وسط این صداها فریاد هم کشیده میشد. فریادها شبیه صدای هیروبراین بود. امیلی و بلکبون ترسیده بودند و جرات باز کردن در را نداشتند. سرانجام، امیلی دستش را روی دستگیرهی در گذاشت تا در را باز کند اما بلکبون مانع شد و گفت:«از جونت سیر شدی؟!» امیلی گفت:«اینقدر ترسو نباش!»
در را باز کرد. با صحنه ای روبرو شدند که دهانشان باز ماند. کل سالن به هم ریخته بود. چند تا از شمشیر ها شکسته و روی دیوار جای مشت دیده میشد. هیروبراین در حال تکه تکه کردن آدمک تمرین بود. آن را به هوا پرتاب کرد، پرش بلندی کرد و با شمشیری که در دست داشت، سر، دست ها و پاهای آدمک را قطع کرد. محکم فرود آمد. زمین لرزید و اطراف هیروبراین روی زمین، ترک هایی به وجود آمد. سرش را بالا آورد، امیلی و بلکبون را دید که با تعجب نگاهش میکردند. بلکبون گفت:«سرورم! جناب اسکا... هیروبراین!» امیلی لگدی به پای بلکبون زد. بلکبون آرام گفت:«آخ! نزن.» هیروبراین شمشیرش را پرت کرد و دستور داد:«به خدمتکار ها بگو اینجا رو تمیز کنن، یه لیوان گدازه هم بیارن تو اتاقم.» _ چشم سرورم.
هیروبراین وقتی داشت از در ورودی سالن که بلکبون و امیلی آنجا بودند رد میشد، گفت:«دیگه این اسمو جلوی من نیار! برو خدا رو شکر کن که مثل همون آدمک نزدم ناقصت کنم. اگه برام ارزشی نداشتی مرگت حتمی بود.» این را گفت و رفت. امیلی گفت:«بلکبون؟» جوابی نشنید. گفت:«بلکبون میشنوی؟» _ آره ولی ترجیح میدم ساکت باشم و خدا رو شکر کنم. _ هرجور راحتی. تو برو خدا رو شکر کن منم میرم به دستورهای عالیجناب رسیدگی کنم. بلکبون سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
هیروبراین به خودش دلداری میداد:«اشکالی نداره، یه فصل بیشتر که نیست. تو خیلی بیشتر از اینا تحملش کردی...» خدمتکار در زد. وارد شد، لیوان گدازه را روی میز گذاشت و رفت. هیروبراین ادامه داد:«نمیشه هیچی هم بهش گفت. اگه چیزی بگم عمو و زن عمو ناراحت میشن و اگه ناراحت بشن، خودشون، دوستا و آشناهاشون توی جنگ ها کمک مون نمیکنن. اون، فردا میرسه و برای اینکه نشون بدم خیلی خوشحالم که نیستم یه جشن براش میگیرم.» به جارچیان دستور داد تا خبر جشن را پخش کنند تا هر کسی خواست بیاید. بعد از شام، تنهایی به پشت بام قصر رفت و از آنجا به آبشار هایی از گدازه که از سقف ندر جاری شده بودند خیره شد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)