
سلااام.....تستچی باز نمیکرد خووووو😑😑😑
پهلوش چاقو خورده بود!لب و دهنشم زخمی بود.ولی نفس میکشید!.....زنده بود!.....گفتم:سوآ؟خوبی؟بهم با بی حالی نگاه کرد:جونگ کوک!براید استایل بغلش کردم:جانم!لبخند زد و سرشو توی سینم فرو کرد.یه نگاه به بقیه انداختم.لبخند شیطونی زدم:هَمَرم که نفله کردی خانوم بادیگارد!خندید:نخندون منو.دلم درد میگیره.تازه یادم شکمش چاقو خورده.نگران به سمت در دویدم.روی صندلی عقب خوابوندنش.....در روباز کردم و دوباره بغلش و سریع وارد خونه شدم.سانگ جو و تهیونگ و سوهیون رسیده بودم و دوره هم داشتن فکر میکرد که با ورود من همه بلند شدن.مامان به سمتمون دوید:ای وای!سویون یه گوشه نشسته بود و داشت گریه میکرد.که ورود ما با تعجب بلند شد و به سویوک نگاه کرد.دوتامون هم زمان بهش نیشخند زدیم.رو به سانگ جو گفتم:زنگ بزن دکتر لی!سانگ جو سر تکون داد .نمیش ببریش بیمارستان.خطرناک بود!سریع دویدم بالا و خوابوندمش روی تخت.با لبخند گفت:نگران نباش فک نکنم به جای حساسی خورده باشه......بعد از چند دقیقه دکتر وارد اتاق شد.بعد صحبت باهاش از در زدم بیرون.
"سوآ"چشمامو آروم باز کردم.کمی تو جام تکون خوردم که شکمم تیر کشید.با اینکه امروز دردناک بود ولی هیچی به اندازه ی چیزی که شنیدم نمیتونست خوشحالم کنه.لبخندی زدم.سرمو گذاشتم روی بالش و به سقف با لبخند خیره شدم......در باز شد.بونا بود با سا سینی غذا.وقتی دید به اوش اومدم لبخند زد:چیکار کردی با خودت دختر!خندیدم و سعی کردم یه کم بیام بالا تر:خودم نبودم که!آدمای خانوم خونه بودن!همونطور که دستش به متکا بود ....موند و با تعجب بهم نگاه کرد.بهش نگاا کردم:بیا بیا بشین.تو لقمه بزار دهنم من برات وز صفر تا صدشو توضیح میدم.بونا:یا خدا باز چی شده انفدر ذوق داری؟؟......صفر تا صد ماجرا رو براش گفتم.اونم یا دانش باز میشد یا چشاش!بچم گپ کرده بود.از اکشن بازیم گفتم.از اینکه با چه مکافاتی از اون کوچه هه بردنم توی اون خرابه هه تا بکشنم از بس وول میخوردم گفتم!خلاصه گفتمو گفتم.....اونم خیلیییی خوشحال شد.بونا:واااایییی.....بعد از چهار سال دستور این خانوم عشوه رو شنیدن یه دوست میاد جاش!جوری گفتم بخوره تو برجکش:اولا که نه به باره نه به داره.....بعدشم کی گفته من به تو دستور نمیدم؟؟؟اصلا شاید بزشتر از این خانوم عشوه ام دادم!....بونا:عههههه.....اذیتم نکن دیگه!بعدشم مگه رئیس میزاره نه به بار باشه نه به دار.همین الانشم هست!محکم زدم به بازوش:ایشششششش....پررو!خندید منم با خنده ی اون خندیدم.
بونا رفت.گوشیم رو برام اورد.نشسته بودم پای اون که در باز شد و جونگ کوک وارد شد.لبخند زد که لبخند زدم.آروم اومد روی صندلی نشست و با همون لبخند نگام کرد.جونگ کوک:کجا رفته بودی؟گفتم:رفتم بودم ویارایی که زنت کرده بگیرم!خندید:جدی میگم!گفتم:منم جدی میگم!اخم کرد:خب...!؟گفتم:صبح گفتش برو برام خرید کن خلاصه منم رفتم خرید و.....(فلش بک)برگشتم که دیدم یکی دیگه ام پشته سرمه.داشتم با خودم فکر میکردم که کین و برای کی کار میکنن.....ولی البته چیجوری بزنمشون....که دستمالی گرفته شد جلوی بینیم.تکون خودم که از پشت سفت منو چسبید.سعی میکردم نفس نکشم.فقط تکون میخوردم که از دستش فرار کنم.با پاهامم نمیتونستم کاری کنم.و در آخر سیاهی تمام فضا رو گرفت و من نفس کشیدم!......با مشتی که به دهنم خورد با درد بیدار شدم.بسته بودنم به صندلی.همون دوتا بودن.منتهی یکم بیشتر شده بودم.خونه دهنمو تف کردم روی زمین:چیکار دارین باهام؟قهقهه ای زدن:ما با تو چیکار داریم؟؟؟تو مزاحم زندگی رئیس ما شدی!هان؟رئیس این کیه؟:خب رئیست کیه؟یکیشون با همون نیشخند مسخره گفت:همونی که رفته بودی ویارایی که کرده بودو بگیری!و بعد دوتایی خندیدن.اون یکی گفت:یعنی جدی باور کرده بودید؟بابا این سویونم چه بلنده!اون یکی تایید کرد.یعنی چی؟؟؟:یعنی چی؟همون اولی رو به اون یکی گفت:حالا که میخوایم بکشیمش بزار بفهمه!اون یکی ام سرشو تکون داد که گفت:سویون خانوم اصلا باردار نیستن!و بعد باز دوتاشون خندیدن!حس کردم دنیا رو بهم دادن!نیشم باز شد.با امون خنده هاشون گفتن:نمیخواد خوشحال باشی.قراره بمیری!عمراااا......مرگه هفتاد هشتاد نفری بریزین سرم تیکه پارم کنین!!!!حالا که فهمیدم دیگه مانعی برای رسیدن به جونگ کوک ندارم تماااام تلاشمو میکنم!!!رفتن بیرون و خودم موندم........
در باز شد و نور زد تو چشمام.کمی چشمام رو کمی بستم تا به نور عادت کنه.انگار نمیخواستن راحت خلاصم کنن!آره!یعنی البته اون چاقو ها و ق*مه هاشون میگفت!ترسناک نگام میکردن.آستیناشونو مثلااا ترسناک زدن بالا!منم خونسرد زل زدم تو چشماشون.یکیشون رو به اون یکی گفت:انگار نمیدونه اینا چین!این درد داره هاااا.....با نیشخند گفتم:میدونم!متعجب نگام کردن.ولی بازم موضع خودشونو حفظ کردن داشتن میومدن جلو.با همون نیشخند ادامه دادم:ولی منم سوآم!بازم متعجب شدن که با یه حرکت ریز طناب پاره شده از دورم باز شد سریع بلند شدم و چاقویی که داشتم رو فرو کردم وسط قفسه ی سینه اولی!نیشخند زدم و با لحن و نگاه ترسناک گفتم:همونی که برای رسیدن به کسی که دوسش داره هر کاری میکنه!انقدر واکنشم سریع بود که حتی اونیم که چاقو خورده بود با تعجب نگام میکرد که چاقو رو از بدنش کشیدم بیرون.با فریاد افتاد زمین.اون یکی با داد سعی کرد بهم آسیب بزنه ولی چاقو رو پرت کردم توی شکمش.سریع یه چاقو از روی میز برداشتم و کردم تو بازوش که بازم فریاد زد.کلتی که دستش بود رو سریع کشیدم و به اون یکی شونش شلیک کردم که آدمای بیرون وارد شدن.سریع زیر میز پناه گرفتم.به پای وولی که داشت میومد شلیک کردم.زیاد نبودن......لعنتی!....گلوله تموم کردم.بلند شدم که کلت رو بزنم تو سر آخری که درد بدی توی شکمم پیچید!تنها کاری که تونستم بکنم این بود که چاقوی بزرگ رو از روی میز برداشتم و زدم روی کتفش.......(پایان فلش بک)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی
بعدیییییی
میشه دیگه اینقد دیر نزاری؟
من به خاطره خودت ميگما. دقت کردی کم کم تعداد لایکات داره میاد پایین؟خب فقط مقصر خودتی چون هر وقت دلت میخواد میزاری پارت ها رو.... دیر که میزاری کم هم میزاری.
به شخصه خودم که دیوونه ی داستانت هستم دیگه کم کم دارم خسته میشم و مثل قبل نیستم🥲
دقیقا وقتی آنقدر دیر بیاد دیگه ادم هیچ شوق و ذوقی برای پارت بعد نداره
حق
مثل همیشه عالی 💜
در انتظار پارت بعد.....
عالییییییییی
تا پارت بعد نخونیم آروم نمیگیگیریم
پارت بعددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
آقا لااقل اگه آنقدر دیر دیر میخوای بزاری
آخر هر پارت بگو که پارت بعد کی آپلود میشه که ماهم دهنمون سرویس نشه آنقدر بریم و بیایم 😂😐
حقققق😐
۳روز گذشتتتتتت
پارت بعدددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددذددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددذددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددذددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
عالییی بود