فصل پنج…(احساس میکنم خیلی طولانی شد🥲)
آلیس: چشمامو باز کردم.اینجا کجا بود؟من کیم؟…
از زبان دراکو: به قسمتی که ولدمورت و هری و متیو و آلیس رفتن،رفتم.نگاهم به آلیس افتاد که داشت گریه میکرد و جسد بی جان متیو رو بغل کرده بود،خواستم برم پیشش که جسد متیو رو روی زمین گذاشت و لب های متیو رو بو.سید!با غم به اون صحنه خیره شدم که یکهو آلیس بسمت ولدمورت دوید و یادش رفت چوبدستیش رو با خودش ببره!ولدمورت گفت«استوپفای»و آلیس در هوا به عقب پرت شد و سرش محکم با تخته سنگی برخورد کرد و بیهوش شد!
هنوز هم از زبان دراکو: بسمت آلیس دویدم و چندین بار اسمشو صدا زدم،اما نه میشنید و نه جوابی میداد.چند قطره اشک از صورتم جاری شده بود،آلیس رو بغل کردم و بسمت جایی که پروفسور ها در اون مکان بودند دویدم.رسیدم،چند مجروح دیگه هم بودند.به سوی(اون خانم دکتری که الان اسمش به دهنم نمیاد فکر کنم پامفری بود یا نه؟🤔😂)و سریع گفتم«وضعیتش وخیمه باید همین الان معاینه اش بکنی!»بدون اینکه بهم نگاه بکنه گفت«وضعیت همه وخیمه،بزارش اونجا،میام و معاینه اش میکنم!»و به تختی دور اشاره کرد!عصبانی شدم و سرش فریاد کشیدم«اصلا میفهمی چی میگممم؟!دارم میگم،با سر رفته روی سنگ و مشخص نیست چه بلایی سرش اومده بعد تو میگی بعدا میای و معاینه اش میکنیی؟!»کل افراد داخل درمانگاه به سمت ما برگشتند.دکتر با تعجب بسمتم برگشت و به آلیس خیره شد که خون زیادی از سرش جاری بود!چشماش گرد شد و گوشه کتمو گرفت و محکم کشید و دوید بسمت اون تخت خالی و گفت«اینو الان باید بگی!ممکنه ضربه مغذی شده باشه یا حتی بدتر جمجمه اش شکسته باشه!(احساس میکنم زیادی بزرگش کردم🤔😂)…
و همچنان از زبان دراکو: قلبم هری ریخت،گفتم«چ..چی؟فکر نکنم،شما دیگه دارید زیادی بزرگش میکنید!فقط سرش به سنگ خورده هیچی نشده!»گفت«دعا کن که اینطوری باشه!…
دراکو: نزدیک یک ماه از زمانی که آلیس بیهوش شده بود میگذشت!دکتر گفته بود که خطر از بیخ گوشش رد شده و فقط باید دعا کنی که در عرض یک ماه بهوش بیاد وگرنه دیگه مطمئن نیست که بهوش بیاد!فردا یک ماه کامل میشد که آلیس بیهوش شده بود.امروز دوباره به بیمارستان رفتم.همه خسارت های موقع اومدن ولدمورت توسط پروفسور ها درست شده بود،و ولدمورت مرده بود.امسال داشت تموم میشد و فقط یه سال دیگه تا پایان سال تحصیلی مونده بود.به آلیس که بی جون روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردو و دستشو گرفتم،بهش نگاه میکردم که صدای قدم های کسی رو شنیدم،برگشتم و با هری مواجه شدم…
دراکوو: از جام بلند شدم و گفتم«اینجا چه غلطی میکنی؟!»گفت«برای دیدن آلیس اومدم.»یقشو گرفتم و هلش دادم،سرش فریاد کشیدم تو غلط میکنی!تقصیر توعه که اون الان بیهوشه!مگه تو اونجا نبودی؟!فقط بیکار نشستی تا ولدمورت اون بلا رو سرش بیاره؟!»اندوهگین شد و گفت«میدونم که هیچکاری نکردم اما تقصیر من نیست که این اتفاق واسش افتاده و منم واقعا ناراحتم بابت این اتفاق!»یقشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار که از پشت رون و دکتر منو گرفتمو عقب کشیدن.هرماینی گفت«اتفاقیه که افتاده قرار نیست که حرصتو سر هری خالی کنی!»خواستم جوابشو بدم که صدای ضعیفی گفت«من کیم؟اینجا کجاست؟!»آلیس بود!…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه1kبشم؟!
بکمیدم-]]
تا ۱۰۰ تایی شدنم بک میدم😌😎
چراااااااا پارت نمیدییییییی😑😑😑
کی قسمت بعدی میزاری؟
قسمت ۱۳ گذاشتم
ببینم چیکار میکنم واقعا اخه الان تو شرایطی نیستم که پارت بزارم🥲
باشه عزیزم هروقت تونستی بزار من به هر حال میبینمش
پارت بعددددد😍😍😍
🤍
ی سر به پروفم میزنی ؟ 🥺
پارت اول داستان جدیدم اومده ... 💚
کی پارت بعدی رو مید
چرا نمیذاری دلت کتک میخواد 😤😤😤
ببخشید تستچی یکی دو روز بود هی وارد میشدم برام باز نمیکرد😢الان تازه بعد دو روز باز کرده به محض اینکه از مدرسه برگشتم،میزارمش👍🏻😁🙂
عزیزم 😍😍😍
قسمت جدید داستانم اومد
اووووووومدم👍🏻🤍
خوش اومدی
ادامه بدددددههههههه👍🏻
چشششششششم