ناظری تروخدا رد نکن
همشون با بغض بهم گفتن: نفسس چی میگی. با صدایی که توش ناراحتی موج میزد گفتم: میرم ایران. بغضشون ترکید و هرسه تاشون ب.غلم کردن. ته ته : برمیگردی؟ من: نمیدونم.
فردا وسایلمو جمع کردمو تو فرودگاه برای اخرین بار به.تر.ینامو تو بغلم گرفتم هفت ساعت توی راه بودم میخواستم برم پیش نیما یه مغازه بوتیک فروشی تو اسلامشهر باغ فیض داشت رفتم پیشش که یه دفعه دیدم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
بسیار عالی
ممنون