حس خوب پارت۵ (آخر)

خب این داستان کوتاهه و آخرین پارت هم هست اما داستان بعدی بلنده و هر روز یک پارت ازش میزارم فعلا می گم که اسمش (بهتره بدونی) هست که البته اسم عجیبیه ولی داخل داستان ربطش رو پیدا می کنید خب بریم سراغ داستان

از زبان گابریل: احساس گناه می کنم من بهشون دروغ گفتم ولی باید بتونن باهاش کنار بیان حالا باید همسرم رو زنده کنم (کنار تابوت داره اینهارو با خودش میگه) و بعد تبدیل شدم نورو پلگ و طاووس(اسمش یادم نیست) باهم متحد شین و بعدیک کواوی بنفش پر رنگ(نه عکس هایی که دیدین) اومد جلوم و گفت برای زنده باید داست هاتون رو توی هم بکنید و ورد مخصوص داخل کتاب رو بخوانید دستهام رو مثل حالت التماس در آوردم و جلوی طابوط امیلی گرفتم و ورد رو از روی کتاب خوندم(شما اگر میدونین وردچیه تو نظرات بگین) که بک دفعه صدای سرفه اومد و امیلی بیدار شد

از زبان امیلی: چشمام رو باز کردم و دیدم گابریل جلوم ایستاده نا خود آگاه گفتم من زنده ام؟ که گابریل گفت بله تو الان زنده ای امیلی گفتم گابریل خودتی چقدر دلم برات تنگشده چقدر تغییر کردی وقتی تو کما بودم خیلی می خواستم دوباره ببینمت و اشک از چشم افتاد پایین و گابریل گفت امیلی من این چند سال با پسرم خیلی خوب نبودم ولی حالا که تو اومدی همه چی درست میشه گفتم آره میشه درست می شه و رفتم کنار گابریل دستشو گرفتم و گفتم میای بریم توی خونه اینجا سرده که گغت باشع بریم

از زبان آدرین: چشمام رو باز کردم دیدم مرینت تو حالت عادی کنارم دراز کشیده رو چمنا منم چند وجب اون ورتر هستو و داره ابر هارو نگاه می کنه خودمم تو حالت ابر قهرمانی بودم که مرینت گفت آدرین دیگه صبح شد نریمذخونه گفتم تو منو نجات دادی گفت آره گفتم پس فهمیدی کار من نبوده گفت آره گفتم خب مرینت امممممم چیزهههههه کی از دواج کنیم؟؟ جواب نداد دیدم آخی خوابش برده یعنی از کی منتظره بیدار شم بلندش کردم و رفتیم خونه

از زبان راوی: بعد با مادر آدرین آشنا شد مرینت به همه هویتشون رو میگن و ازدواج می کنند و موقع سختی ها به مردم پاریس کمک می کنند پایان

خب بچه ها بدون وقفه میرم سراغ داستان بعدی که بهتر از ابنه و اسمش «بهتره بدونی» هست رو می نویسم حتما دنبالش کنید و اینکه معلوم نیست چقدر باشه ولی هست یه اندازه ای دیگه فعلا بای