
سیلامممممم.......چرا لایکا اومد پایین یهو😞😞😞چرا میخواین منو ناراحت کنین؟؟💔من گناه دارم😞💔
جونگ کوک سر برگردون و با تعجب نگاش کردیم.تند تند به سمت جونگ کوک رفت:وااااایییییی عزیزممممم!جونگ کوک متعجب گفت:چی شده؟سویون پرید بغلش:داری بابا میشی!قلبم تو سینه فرو ریخت!جونگ کوک با تعجب پلک زد.بد بخت شدیم!دیگه باید رویای با کوکی بودن رو به گور ببرم!سویون برگشت نگاه معنا داری بهم کرد و با اشک به جونگ کوک نگاه کرد:واییی.نمیدونی چقدر خوشحالم!به مادر جون گفتم داره میاد اینجا.سریع یه برگه در اورد و داد به جونگ کوک.اونم فقط شوکه برگه رو نگاه میکرد!پس درست بود!بیچاره شدم.دوباره بغض کردم.این بغض لعنتیم هیچوقت منو ول نمیکنه!سریع به سمت آشپز خونه رفتم.بونا با اون حال منو دید سریع به سمتم اومد:چی شده سوآ؟؟خوبی؟؟چخبره؟نفسم بالا نمیومد.برام آب اورد وکمکم کرد بشینم:بگو ببینم چی شده؟یه ذره که نفسم جا اومد فتم:سو سویون.دارن... دارن بچه دار میشن!شوکه شد!بونا:ای وای!فک کنم دیگه تا الان فهمیده بود بین من و جونگ کوک یه چیزایی هست.چون هم با این لبخند زدنمون فهمیده بود.هم شاید سانگ جو بهش گفته باشه.با غم بهش نگاه کردم:الان من چه خاکی به سرم بریزم؟هاان؟؟؟چیکار کنم؟فک میکردم دیگه قراره جونگ کوک ماله من باشه!بد بختم شدم بونا!بونا بغلم کرد:چیزی نیست!آقا درستش میکنه غصه نخور قربونت برم!آروم اشک میریختم:چیو درست کنه؟بَچشه!بونا دست رو موهام میکشید.دیگه تو حال خودم نبودم.فقط اشک میریختم......بعد چند وقت مادر جونگ کوک اومد.این دومین باری بود که بعد این چند وقت میدیدمش.با بونا بیرون رفتیم.مادر جونگ کوک سویون رو بغل کرده بود.مگه نمیدونست چیکار کرده؟پس چرا انقدر هول بود و داشت بغلش میکرد؟
تا نگاش به من افتاد چند ثانیه خیره نگام کرد.منم با غم و سرد نگاش کردم.انگار فهمید دلم چه آشوبیه!یه لحظه چشماش ترحم رو فریاد زد!سرمو تکون دادم.سویون از بغل مادر جونگ کوک در اومد:مادر جون!میخوام این چند ماه رو بریم ویلای نیویورک!میخوام بچم اونجا به دنیا بیاد.جونگ کوکم مدیرت شرکت اونجا رو توی این چند وقت میگیره.تهیونگم اینجا میمونه برای شرکت!برای خودشم بریده بود و دوخته بود.از قصد جلوی من گفت که بشنوم!مادر جون دست روی شونش گذاشت:هر چی تو بگی عزیزم.جونگ کوکم باید قبول کنه.به جونگ کوک نگاه کردم با غم زل زده بود به من که با حرف مادرش نگاه از من گرفت.وای که دیگه تمام رویا بافی هامون به باد رفت!سینی رو توی دستم جا به جا کردم و به سمت آشپزخونه رفتم.وقتی میرفتم از سویون شنیدم:عشقم فردا با هم میریم دکتر تا.....در آشپز خونه رو کوبیدم به هم.دیگه نمیخواستم بشنوم.بسم بود!خدایا چرا نذاشتی همه چی درست پیش بره؟؟خدا یا من میخواستم به عشقم برسم.به کسی که واقعا دوسش دارم.به کسی که حاضر بودم همه کاری براش بکنم!........برای هزارمین بار روی اون یکی شونم خوابیدم.خوابم نمیبرد.آخر کلافه شدم.بلند شدم و کتمو پوشیدم و از در زدم بیرون.هوا سرد بود.روی نیمکت کنار حیاط نشستم.به دیروز فک کردم.به اینکه چرا نمیتونم یه لحظه به ارزوم برسم.اشکی از چشمم چکشد که....جونگ کوک:سوآ!به سمتش سر برگردوندم.بالای سرم وایساده بود.اونم حالش بهتر از من نبود.با دیدنش قطره ی دیگه ای اشک از چشمم چکید
کنارم نشستم و به رو به رو خیره شد:اصلا فکرشم نمیکردم!اشک های رو ی صورتمو پاک کردم:ولی واقعیت داره!سرشو انداخت پایین:آره!نگاه ازش گرفتم و به رو به رو دوختم.دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم سریع بلند شدم به سمت انباری رفتم.جونگ کوک:سوآ سوآ....در رو سریع بستم و قفل کردم.پشت در تکیه دادم و اشکام راه خودشونو پیدا کردن.........لباس پوشیدم و زدم بیرون.هوا زیادی سرد بود.سرما تا مغز استخوانم رسید.سریع وارد شدم.با دستام بازو هامو گرفتم.بونا:خب دختر لباس گرم بپوش.بی توجه بهش سلام زیر لبی دادم و وارد آشپز خونه شدم.سریع میز رو چیدم و خودم نشستم توی آشپز خونه.صدای خاصی نمیومد.فقط صدای قربون صدقه های مادر جونگ کوک برای نوش بود و عشوه های خرکیه سویون.و حرص من اینجا!.....دیگه نمی تونستم تحمل کنم.دستامو گرفتم روی گوشم و تا جایی که میشد فشار دادم.........سه چهار روز از اون روز کزایی گذشته بود.منم هر لحظه ناامید تر از قبل.شبا می نشستم گریه میکردم تا خوده صبح.بونا سعی میکرد دلداریم بده ولی چه دلداری ای؟؟چی میخواد درست شه؟قاشق رو گذاشتم دهنه یورا که گفت:خاله جون دیده نمیخوام!هنوزم یه سری کلمه ها رو نمیتونست درست تلفظ کنه.لبخند زدم:باشه گلم!رفت سراغ عروسکاش که کنارش ریخته بودن.و در اخر نگاهم به عروسکی که جونگ کوک براش خریده بود افتاد.کوکی!با غم نگاهمو ازش گرفتم.این چند روز درست و حسابی ندیده بودمش.یعنی خودم سعی میکردم جلوی راهش سبز نشم.
داشتم کمک بونا میکردم که سویون از اتاق اومد بیرون.لبخنده مسخره ای زد:سلام!بهش احترام گذاشتم سویون:اممم...میگم سوآ میتونی برام بری خرید؟یه چیزایی ویار کردم.از سر اجبار سر تکون دادم.یه برگه از جیبش در اورد:خب بیا برو اینارو بخر!برگه رو ازش گرفتم و خنثی نگاش کردم که لبخند زد:برو دیگه!بازم سر تکون دادم وسایل رو گذاشتم توی آشپز خونه و لباس پوشیدم زدم بیرون.دستم تو جیبم بود و داشتم پیاده میرفتم.یکم عجیب نبود؟اینکه بهم لبخند زد.......آخه از سویون بعیده.اون الان باید منو بخوره....با اینکه میدونه منو و جونگ کوک براش نقشه ها کشیدیم.یاد مادر جونگ کوک افتادم.با اینکه میدونست سویون جونگ کوک رو به مرگ من تهدید کرده بود و اون دختری که فکر میکرد لایق پسرشه تو زرد از آب در اورده بود ولی بازم داشت قربون صدقش میرفت....خودم جواب خودمو دادم!چون اون داره نوشو میاره!پس حق داره قربون صدقش بره.....حوصله ی راه بیشتر رو نداشتم.پای پیادشم نداشتم.واسه ی همین وارد کوچه ی فرعی شدم.چرا انقدر تاریک بود؟بی توجه به تاریکیه راه،به راهم ادامه دادم.صدای پا میشنیدم انگار کسی داشت پشت سرم میومد.سریع خودمو برای هر حمله ای آماده کردم.سرعت قدم هام رو بیشتر کردم تا به آخر کوچه برسم که یکی پیچید جلوم:سلام خانومی........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قیافه منی که میدونم برگه الکیه:😐
شاید باورت نشه ولی...
اگه پارت بیست و هشتم نمذاشتی هیچ وقت نمیفهمیدم که بیست وهف رو گذاشتی
چون من همیشه زودتر رو جست و جو میکردم تا داستانتون بیاد و اینو اشتباه نوشتی رودتر
مرسی عالی
عالی بدد بعدی د لعتش نده
عالی💖
مرسی
عالی بود این بچه چی میگه آخه راستی به نظرم اصلا هم دیر نمیزاری چون خوب همه درس داریم تو هم داری و سخته داستان بنویسی
عالیییییییی بود
مرسی آجییی
واقعا عالی بودششش تو بهترینییییی💜💜💜💜💜ولی من فک میکنم سویون برگه ی قلابی ساخته تا سوا رو از کوک جدا کنه و با کوک بمونه ولی خودمونیما مادر کوک برای کی هم قربون صدقه میره
ممنونم😊
من مطمئنم برگه الکی هست
خیلی خوب مینوسی و داستانت واقعا عالیه
اما پارتا رو خیلی دیر دیر میزاری هر بار من باید برم اسلاید آخر پارت قبلو بخونم که یادم بیاد الان از پارت قبل سه چهار روز گذشته
چون پارتارو دیر میزاری🗿💔