
سلاااااام نفسای نازیییی....این پارت هم خوشحال میشین هم یه نمه ناراحت....ولی خب خیلیییی خوشحال میشیننن😁😁🧡🧡🧡
جونگ کوک:اینطوری که فکر میکنی نیست!من اصلا سویونو دوست ندارم!....با حرفش سرجام وایسادم.پس چرا باهاش ازدواج کرد؟اصلا یعنی چی؟برگشتمو سوالمو ازش پرسیدم:ی....یعنی چی؟جونگ کوک:یعنی اینکه باید برات توضیح بدم!نباید باهاش میرفتم اصلا من حرفی باهاش نداشتم.ولی حس کنجکاویم نمیزاشت!میگفت برو ببین چرا دوسش نداره؟چرا همچین رفتاری باهات کرد؟البته این راجب منم بود.پس باید به حرفاش گوش میدادم.گفتم:خیلیه خب بگین.جونگ کوک:اینجا نمیشه!بخاطر سویون میگفت!سر تکون دادم:وایسین لباس بپوشم.سریع از در زدمبیرون.یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟چی میخواست بهمبگه؟سریع لباس پوشیدم.توی ماشین منتظر بود.سریع سوار شدم و گازشو گرفت.کنار یه کافه نگه داشت.رفتیم داخل و دوتا قهوه سفارش داد.وقتی قهوه رو اوردن یکم مزه مزش کرد و گفت:خب...میدونم خیلی ناراحت شدی اون موقع.میدونم دلت خیلی شکست.حتی از اینکه افسرده شدی هم خبر داشتم!یعنی خب از بیشتر کارات خبر داشتم.خب.....دلم طاقت نمیورد!هر چند وقت یبار یا به تهیونگ میگفتم یا به سانگ جو.خبر ازت میگرفتن.یه سری اوقات تعقیبت میکردن.همش برای این بود که نسبت بهم عذاب وجدان داشت!همین واسه همین ازم خبر میگرفت اخم کردم.یه قلپ از قهوه ش خورد:اون روز رو یادته؟همون روز آخر......
(فلش بک اون روز آخر"جونگ کوک")با سوآ توی دفتر نشسته بودیم که در باز شد و سویون اومد داخل.سویون:سلام عشقم.بازم این لوس بازیاشو شروع کرد!چرا نمیفهمید دوسش ندارم؟چند دفعه بهش گفته بودم. داشت منو جلوی سوآ خراب میکرد.گفتم سوآ!دوسمداره!داشت به سویون میگفت چند وقت پیش!سویون اومد و با کمال پروئی نشست و گفت:نمیخوای بگی یه قهوه برام بیارن؟تلفن رو برداشتم و به منشی گفتم براش قهوه بیاره.گفتم:اینجا چیکار میکنی؟با اون لبخند حال بهم زنش گفت:اومدم حرف بزنیم!خصوصی!و بعد به سوآ اشاره کرد.با اخم گفتم:قبلام گفته بودم.اون اینجا میمونه.بعدشم اون هم مشاورمه هم بادیگارد شخصیمه میتونی بگی!با ناز گفت:میدونم.ولی میشه تنها؟خواهش!نمیدونمچی میخواست بگه.ولی اصلا حوصلشو نداشتم.بی اعصاب به سوآ اشاره کردم که بره بیرون.وقتی سوآ رفت رو به سویون گفتم:زودتر حرفتو بزن.کار زیاد داریم.اخم و نیشخند مرموزی زد:تو سوآ رو دوست داری؟از سوالش جا خوردم!چرا میپرسید؟اصلا چرا باید میگفتم؟سرمو اوردم بالا.گفت:جواب بده.نکنه میترسی بگی؟اخم کردم:برای چی میپرسی؟عادی گفت:بگو.میخوام بدونم.البته از یه نظرم خوب بود.میفهمید یکی دیگه رو دوست دارم و دیگه گیر نمیداد و میرفت واسه همین مثل خودش نیشخند زدم:آره!دوسش دارم!تکخنده ی مسخره ای کرد:اونو دوس داری؟برای چی؟اون یه گدای بدرد نخوره!یه پروروی عو*ضی!دستمو عصبی رو میز کوبیدم که یه متر پرید هوا:بسه!موضع خودشو حفظ کرد:فک کردی میزارم زنت بشه؟عصبی گفتم:تو نمیتونی جلوی منو بگیری سویون:چرا میتونم!
کافیه فقط به مرگش تهدیدت کنم!متعجب سرمو اوردم بالا!نیشخندش تشدید شد:اون موقع هم راضی میشی من زنت بشم هم مال و اموالتو بهم بدی!تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بگم:خیلی ک*ثی*فی!با دست روی میزم خم شد:برای بدست اوردن تو و مال و اموالت همه کاری میکنم!عزیزم!...(پایان فلش بک)"سوآ"با تته پته گفتم:یعنی همه ی اون حرفا رو برای اینکه جون...م...من رو نجات بدی زدی؟سرشو تکون داد.باورم نمیشد!چقدر میتونست پ*ست باشه؟؟؟خیلی!وایسا وایسا!یعنی الان جونگ کوک دوسم داره یا نداره؟انگار سوالمو خوند!سرشو انداخت پایین:من دوست دارم سوآ!مای هارتتتتتتت!!!!!چی گفت؟؟؟شما فهمیدین؟؟همون حرفی که من آرزوشو داشتم که ازش بشنوم؟سرشو اورد بالا:میخوام جلوش وایسام!حالا که تو اومدی!باید نقشه بکشیم!الانم از اینکه تهدیدت کرده خبر داری میتونی از خودت مراقبت کنی.فقط....توعم....هنوز دوسم داری؟میخواستم ناز کنم!میخواستم نازمو بکشه!ولی خب اون نیش که گوش تا گوش صورتم باز بود نمیزاشت!یه کمی کنترلش کردم و سرمو انداختم پایین.جونگ کوک:سوآ؟منو نگاه کن.بگو که دوسم داری!بگو که منو از قلبت نروندی!بگو!جون جونگ کوک!لبمو تر کردم باید این سویون عو*ضی رو شکست میدادیم.هر چه زودتر حالا منم بیام ناز کنم کلی طول میکشه دیگه!(😐)سرمو اوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم:آدم وقتی عاشق میشه نمیتونه عشقشو از قلبش برونه!لبخندی زد!وقتی دیگه ندیدمش فهمیدم چقدر دوسش دارم!چقدر عاشقشم!
اخم کردم و گفتم:الان فقط باید برای اون سویون نقشه بکشیم.تا هم تو از دستش راحت شی.هم من!لبخند شیطونی زد:حالا شدی سوآی قبل!منم لبخند زدم!........صبح با لبخند از خواب پاشدم!انگار امروز با روزای دیگه فرق میکرد اینکه میدونستم دوسم داره همه چیز رو عوض کرده بود!چقدر این حس خوب بود!لباس پدشیدم و از انباری زدم بیرون.باد سرد صبگاهی بیشتر از فبل بهم حس خوب میداد.هوای پاک اول صبح رو به ریه هام دادم و از پله ها رفتم بالا.مثل همیشه میز صبحونه رو چیدیم.جونگ کوک و با سویون اومد پایین.به جونگ کوک نگاه کردم و لبخند زدم:سلام رئیس!متقابلا لبخند زد:سلام.سویون کاملااا داشت میسوخت!با دست به میز اشاره کردم:بفرمایید!جونگ کوک سر تکون داد.سویون همینطور داشت جز میخورد!نشستن و صبحونه خوردن.امروز تعطیل بود.پس بگو چرا سوهیون نیومده.قطعا خوابیده.انگار دیشب تهیونگ از لندن اومده زدن به تور هم خوابیدن.خدا بخیر کنه!کی میخوان بیدار شن؟فقط خدا میدونه....صبحونه رو خوردن میز رو جمع کردیم.با هم رفتن بالا.سویون گفت:برام قهوه بیارین.سر تکون دادیم. رفتم آشپز خونه.میدونستم جونگ کوک قهوه ی تلخ دوست داره.توی دوتا فنجون قهوه ریختم. رو یکی شکر ریختم.با لبخند رفتم بالا.در زدم.دوتاشون توی اتاق کار جونگ کوک بودن.قهوه ی سویون رو براش گذاشتم.با لبخند به سمت میز جونگ کوک رفتم و فنجون رو گذاشتم رو میز:اینم قهوه ی تلخ برای شما!و لبخند زدم.جونگ کوک هم با لبخند تشکر کرد.برگشتم که دیدم سویون داره برزخی نگام میکنه.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منی که دارم میرقصمم
سویون حقشه فشار بخوره😔💅
تو ی بررسیههه😶
پارت بعدییییییی 3 روز شد نذاشتیییی لطفاااا😭😭😭
میخوای ما افسردگی بگیریم💔🥺😂🙂😭
جد و تمام مال و اموال پی دی نیم مال خودتو و جدت فقط پارت بعدی رو بدهههههههههه
تولو خدا پارت بعدی رو بزار قوبونت برم🥺
پارت بعد...-) ♡
چرا نمیزاریییییییییییییییی بک*شمت؟ 💔💔💔😭🫤
یعنی دلت میاد بعیو نذاری؟؟؟