12 اسلاید صحیح/غلط توسط: Umamy انتشار: 2 سال پیش 54 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلامم همگی💙💙 بوس به همتون که باعث میشین انرژی بگیرم💟
توی تراس همه داشتند نوشیدنی میخوردند. جین نوشابهگازدارشو تموم کرد، نگاه به قوطی خالی گفت: باید آرومتر میخوردم...(سرفه کرد) خیلی گاز داشت. دست خودش نبود یکدفعه بادگلو زد. با تعجب جلوی دهنش رو گرفت و به بقیه نگاه کرد. هوسوک با لبخند گفت: عادیه هیونگ، بالاخره گاز داشت. آبمیوشو سر کشید. هیسانگ داشت از اون شیرتوتفرنگی هایی که تهیونگ صبح درست کرده بود میخورد؛ با چهره خوشحال رو به ته گفت: واااو تهیونگ این خیلی خوشمزس! تهیونگ لبخندی زد و گفت: همین یکی مونده بود. دونگمی با ناراحتی: منم میخوام. جیمین لیوان نوشیدنیشو پایین گرفت و رو به دونگمی گفت: خودم واست درست میکنم. جیهوا نگاه به کوک و هاکیو کرد، یکی شیرموز میخورد یکی شیرنارگیل! لبخند صداداری زد. کوک و هاکیو بهش نگاه کردند؛ جیهوا آروم، طوری که لبخونی کنه گفت: شما دوتا خیلی کیوتین! کوک و هاکیو خندشون گرفت و بهم نگاه کردند. یونگی لیوان خالی قهوه سردش رو روی میز گذاشت و یکم بلند گفت: ادامه داستان رو بگین که زودتر تموم بشه. هاسو درحالی که نی آبمیوش توی دهنش بود، نگاه به یونگی گفت: واسه این داستان اصلا اشتیاق نداری یونگی...(نی رو در آورد) چرا؟ یونگی نگاه به هاسو، با لبخند گفت: چون میدونم چی میشه! هاسو درحالی که با نی مواد داخل لیوان رو هم میزد. وقتی یونگی حرفش تموم شد، درحالی که به صندلی تکیه میداد، گفت: عاااااا! سری تکون داد و نی رو توی دهنش گذاشت. نامرا بطری آبمیوشو روی میز گذاشت، موهاشو چندبار بالا داد و گفت: اون ۹ ماه که هیچ اتفاقاتی نیفتاد... بقیه تعجب کردند؛ نامجون نگاه به نامرا با کنجکاوی گفت: شروع کردی؟ سوومی با لبخند: یهویی شد. بعد بلند خندید. نامرا با لبخند روی لبش تعریف کرد: ۶ ماه مدیر برنامههاشون بودم... ۳ ماه دیگه رو چون مامانم حالش خوب نبود مرخصی گرفتم و رفتم خونه.... هیسانگ با نگرانی گفت: چی شده بود؟ نامرا لباشو خیس کرد و گفت: چیز خاصی نبود، پاهاش پیچ خورده بود... رفتم ازش مراقبت کردم با چهارتا خواهر و برادرام و بابام زندگی میکردند، گفتم بابام دست تنها نباشه گناه داره!
بقیه سری تکون دادند، سکوت کردند. هاکیو نفس عمیقی کشید و گفت: ۶ ماه اتفاقی نیفتاد؟ نامرا نگاه به هاکیو خندید، به نامجون نگاه کرد و گفت: نه تمرین و مراسم، چیزی اتفاق نیفتاد... دیگه منم بیشتر روی کارم تمرکز کردم. جیمین با لبخند: دختر خوب... نامرا نگاه به جیمین خندید. جیهوا با حرکات سر: پای مامانت خداروشکر خوب شد و برگشتی کمپانی.... بعدش هم اتفاقی نیفتاد؟ نامرا ماساژی به بازوش داد، نگاه به جیهوا گفت: یک تیکه مهم رو میگم بعدش تعریف میکنم. جیهوا سری تکون داد و گوش داد. نامرا نفس عمیقی کشید، به نامجونی که با ذوق نگاش میکرد، نگاه کرد. بعد چند ثانیه هردو خندیدند. هیسانگ نگاه به یونگی: تو میدونی قضیه جیه؟ یونگی نگاه به هیسانگ سری به نشونه آره تکون داد. هاکیو با اخم گفت: نامجون توروخدا تو تعریف کن... هردو با لبخند به هاکیو نگاه کردند. تهیونگ با خنده گفت: نمیشه اینجارو باید نامرا بگه. هاکیو اخمش باز شد، دستی به چشماش کشید و به صندلی تکیه داد. نامرا نگاه به بقیه: من قبلا موهام کوتاه بوده...(دستشو پایین گوشش گرفت) تقریبا تا اینجا بود. سوومی با تعجب: اووو یعنی همیشه مو کوتاه بودی؟ نامرا سری تکون داد و گفت: آره... الان که میبینین موهام تا جای کمرمه از وقتی که رفتم از مامانم مراقبت کنم کوتاه نکردمش. هاسو با خنده یک بار دست زد. بقیه با ترس نگاش کردند. هاسو با خوشحالی گفت: گرفتم چی شد... آره فهمیدم! جین مرموزانه نگاش کرد، چشمکی زد و گفت: فهمیدی؟ هاسو با لبخند نگاش کرد و با لحن خفنی گفت: یححح بیبی... بعد باهم خندیدند. هیسانگ نگاه به نامرا گفت: میخواستم اسم زوجتون رو سم بزارم، ولی با دیدن این صحنه نظرم عوض شد. یونگی با این جمله هیسانگ خیلی خندید. نامرا خندهای کرد و رو به جین و هاسو گفت: اجازه هست تعریف کنم؟ دونگمی باخنده گفت: من که چیزی نفهمیدم. جیمین دستی به پاهاش کشید و گفت: بهزودی میفهمی...
هاسو رو به نامرا، با حرکت دست گفت: آره آره... ادامه بده. هاسو نگاه به نامجون که کنار جین نشسته بود نزدیکش شد، ضربهای به بازوش زد و با خنده گفت: توهم کلکی بودی واسه خودت! نامجون با تعجب خندید و نگاه به جین باهم خندیدند. نامرا گلوشو صاف کرد و گفت: موهام بلند شده بود و رفتم کمپانی... جیهوا پرید توی حرفش و گفت: چقدر بلند شده بود؟ نامرا لباشو خیس کرد و گفت: تا جای شونههام. جیهوا ابرویی بالا انداخت. نامرا لبخندی روی لبش اومد و گفت: وقتی سر به پسرا زدم همه خیلی خوب ازم استقبال کردند.... همونجا نامجون ذرهای عشق در قلبش نسبت به من وجود اومد. جیمین با تعجب: اونجا بود؟ چرا چیشد مگه؟ هاسو با حرکت دست گفت: بابا موهاش بلند شده بود... از نظر نامجون، نامرا با موهای بلند شبیه الهه ها شده بود. بقیه با تعجب لبخند زدند. نامجون با تعجب و لبخند گفت: هاسو تو خیلی باهوشی. هاسو لبخندی زد و گفت: وقتی زن ورلد واید هندسام باشی همینه دیگه. جین نگاه به هاسو لبخندی زد. جیمین با تعجب: نظریه قویای بود. هاکیو با خنده گفت: اگه موهاشو بلند نمیکرد عاشقش نمیشدی؟ کوک نگاه به نامجون خندید و گفت: اینجوری که خیلی بد میشد، نونا گناه داشت. نامجون با حرکت دست و خنده گفت: شاید بهمرور زمان که باهامون بیشتر وقت میگذروند، منم یک حسایی بهش پیدا میکردم و عاشقش میشدم... چون اخلاق نامرا هم بیتاثیر نیست و دوست داشتنیه..... ولی (نگاه به نامرا) نامرا.... (هردو لبخند میزدند، نامجون نگاه به بقیه) با موهاش شلیک کرد بهم. نامرا آهی کشید، دستی به چشماش کشید و گفت: من با داستان شما گریم گرفت، ظلمه که برای داستان خودم گریه نکنم. بقیه خندیدند. نامجون با لبخند گفت: باید تعریف کنی... منو تنها نزار. نامرا به جلو خم شد، آبمیوهای که نصفه خورده بود رو برداشت و سر کشید. سوومی با حرکت دست گقت: پس مو..... یک عشق تازه ایجاد کرد.
نامرا نگاه بهش با حرکت سر گفت: آره... بهخاطر همین هنوز که هنوزه موهامو کوتاه نکردم. هوسوک با لبخند گفت: اووم؛ ولی خیلی بلند شده... بهت هم میاد. کوک با اخم گفت: چرا موهای کوتاهتو یادم نمیاد؟ نامرا نگاه بهش گفت: امشب قراره کوتاه کنم، یادت میاد. جیمین با خنده گفت: نامجون تسلیم شد؟ نامرا نگاه بهش خندید و گفت: آره. نامجون با لبخند دستی به سرش کشید. نامرا بازوی نامجون رو بغل کرد و گفت: بعد از اون دیدار بیشتر باهام وقت میگذروند و تقریبا توی کارام بهم کمک میکرد... مشورت میگرفت؛ نظر منو میخواست، منم گیج بودم نمیفهمیدم چرا داره باهام اینجوری میکنه. نامجون آهی کشید و گفت: دوسِت داشتم دیگه! نامرا نگاه به نامجون ضربه ای به بازوش زد و گفت: از کجا باید میفهمیدم؟ هاکیو با لبخند گفت: از حرکاتش... از نگاهاش... از توجههاش... از لبخندش! دونگمی با خنده گفت: این مقاله"وقتی که او را میبینم" من نبود؟ هاکیو با خنده: چرا از خودته... کوک دست روی قلبش گذاشت و گفت: با مقالت من واقعا احساساتی شدم... با اینکه قدیمیه ولی بازم قلبم رو میلرزونه. تهیونگ با لبخند: عشق هیچوقت قدیمی نمیشه... یونگی آهی کشید و گفت: عااح جوانی... هوسوک با خنده گفت: تو که سنی نداری هیونگ! یونگی نگاه به هوسوک با لبخند گفت: ۳۶ سالگی سن نیست؟ نامجون با حرکت سر گفت: اینجوری نگو... به نظرم سن فقط عدده، مهم نیست اصلا... مهم اینه که خودت چی میخوای! هاکیو با حرکت سر: هوووم موافقم! هاسو شاکی گفت: ادامههههه.... بقیه با خنده نگاش کردند. نامرا دست به موهاش کشید و گفت: ادامه.... میشه اعتراف! سوومی با لبخند: واااو خب؟ نامرا گلوشو صاف کرد و گفت: بگو... بقیه خندیدند؛ جین گفت: یکجوری گلوتو صاف کردی فکر کردم خودت میخوای تعریف کنی. نامرا نگاه به جین لبخند زد و گفت: گول خوردین. نامجون تکخنده ای کرد و گفت: با کد بهش اعتراف کردم. دخترا تعجب کردن و دونگمی گفت: کد؟ منظورت چیه؟
نامجون دستی به پیشونیش کشید و گفت: توی اینستا داشتم میگشتم که یک پست دیدم که نوشته شده بود با کدهای مخفی باهم حرف بزنید.... با اعداده مثلا عدد "۲۷۸۹" میشه "از زندگی خستم" دخترا با تعجب "واااو" گفتند؛ جیمین با لبخند گفت: ایدت خیلی هوشمندانه و کیوت بود. نامجون مغرورانه نگاش کرد و گفت: مغز گروه همیشه ایده هایه عالی داره. جیهوا با خنده و هیجان: وااااو مغز گروه! نامجون با خجالت خندید و ادامه داد: بعد دیدن کلیپ با خودم گفتم که با کد بهش بفهمونم دوسش دارم... به خاطر همین دنبال کدای بیشتری بودم! سکوتی کرد و ادامه داد: اولین کد "۶۰۷۷" بود. دونگمی با هیجان گفت: چی میشه چی میشه؟ نامجون با لبخند نگاش کرد، نگاه به بقیه گفت: میشه "کمک من داره ازت خوشم میاد" بقیه با ذوق خندیدند و داد خوشحالی کشیدند. نامرا با خجالت صورتش رو گرفت و خندید. جیهوا با ذوق گفت: عددش چند بود؟ نامجون نگاه بهش گفت: ۶۰۷۷! کوک نگاه به نامرا گفت: نونا خوبی؟ نامرا صاف نشست، دستی به چشماش کشید و گفت: بخدا دست خودم نیست؛ میخوام کنترلش کنم ولی نمیشه....(نفسی تازه کرد و رو به بقیه) یک امر عادی در نظر بگیرین. هوسوک با خنده: بهترین روش! نامرا نگاه به هوسوک خندید. هاسو بالبخند گفت: چجوری کد رو گفتی بهش؟ نامجون با لبخند گفت: توی برگه نوشتم و چسبوندم به مانیتور میز کارش. نامرا با هیجان گفت: وقتی کد رو دیدم با خودم گفتم "این دیگه چیه؟" پایینش امضا شده بود، با خودم گفتم "حتما یک چیز مهمیه که امضا کردن" (خندید) اصلا گیج شده بودم بخدا... با خودم گفتم "پلاک خونس، رمز وایفای جدیده، ریاضیه باید حلش کنم" واییی حس خوبی نداشتم بهش. بقیه خندیدند. هاسو رو به نامجون گفت: مثل آدم میرفتی میگفتی باز این ادابازی ها چیه بدبخت رو گیج کردی! نامجون با خنده: به قول تهیونگ و یونگی... خواستم خاص بشه! نامرا آهی کشید و ادامه داد: از آخر بیخیالش شدم و برگه رو گذاشتم توی کیفم تا وقتی رفتم خونه رمزگشایی کنم.
هاکیو با خنده: رمزگشایی..! بعد بلند خندید. نامرا نگاه به هاکیو گفت: خب باید میفهمیدم چیه. جیهوا گردنشو کج کرد و خطاب به نامجون گفت: وایستادی دیگه ریکشن نامرارو ببینی؟ نامجون با حرکت سر: آره، وقتی گذاشت توی کیفش هنگ کردم. سوومی با لبخند گفت: بعدش چی شد؟ نامجون درحالی که به صندلی تکیه میداد، آهی کشید و گفت: عاا تا یک هفته فقط این کد رو به هرجایی که ذهنم میرسید میچسبوندم و مینوشتم. هوسوک با هیجان گفت: یعنی بعضی وقتا توی سالن رقصمون هم میدیدیم. سوومی نگاه به هوسوک گفت: شما میدونستین کار نامجونه؟ هوسوک با حرکت سر گفت: آره. دونگمی با نگرانی خندید، رو به نامرا گفت: تو روانی نشدی همهجا این عدد رو میدیدی؟ نامرا با هیجان گفت: چراااا خیلیییی اصلا اعصاب نمونده بود واسم.... روزای آخر از بقیه میپرسیدم که معنی اینا چیه، هیچکس نمیدونست بجز دوستم هیونبین اون واسم رمزگشایی کرد و گفت "این یکجور کده که مخفیانه با کسی حرف میزنه" بعدش گفت "حتما طرف خیلی عاشقشه که همهجای کمپانی این عدد رو نوشته" منم هنگ کردم، چشمام گرد شد و گفتم که "مگه معنیش چی میشه؟" وقتی که معنیش رو بهم گفت، با خودم گفتم این امکان نداره... هیونبین ازم پرسید "چی میگی با خودت؟" منم ماجرا رو براش تعریف کردم و برگهای که روز اول نامجون واسم گذاشته بود رو نشونش دادم، بعد... دونگمی با لبخند: برگه رو داشتی؟ نامرا با حرکت سر: آره.... بعد با ذوق گفت "دختر یکی از تو خوشش اومده... باور کن، از دستش نده" (خندید) من با عصبانیت گفتم (ادای خودشو درآورد) "برو بابا این امکان نداره... من؟ اصلا؟ کی از من خوشش میاد؟" هیونبین با اخم گفت "مگه روزای اول فقط توی دفتر کارِت این عدد رو نمیدیدی حالا هم سه روز داری توی کل کمپانی میبینی؟" من گفتم "خب؟" هیونبین با ذوق گفت "خب احمق طرف عاشقت شده" بقیه خندیدند، جیهوا با لبخند گفت: عاااح خیلی قشنگه این کار.
نامجون با لبخند گفت: من اصلا قصدم این نبود که نامرارو اذیت کنم.... فقط میخواستم مخفیانه بگم دوست دارم. جیمین با لبخند گفت: همه ما اینو میدونیم هیونگ... جین نگاه به نامرا گفت: ولی طفلک خیلی هولزده بود. نامرا نگاه به جین خندید و آهی کشید. سوومی رو به نامجون گفت: دیگه هم کد فرستادی؟ نامجون سری تکون داد و گفت: آره. نامرا با هیجان گفت: با هیونبین رفتیم اتاقم و یک شماره جدید دوباره روی مانیتور کامپیوتر بود...هیونبین چنگ زد، برداشت و بلند گفت "۷۰۰۰" من با تعجب گفتم "کُده؟" هیونبین سریع گوشی رو برداشت و سرچ کرد... هاسو با هیجان گفت: واییییی حالا معنیش چی میشه؟ عجب دوستی داری تو.... نامرا با خنده گفت: آره خیلییی دختر خوبیه. نامجون رو به هاسو گفت: معنیش میشه "من توجه تورو میخوام" دونگمی با اخم و داد گفت: گااااااااادددددد! بقیه با هیجان خندیدند. نامرا درحالی که به چشماش دست میکشید گفت: اصلا من هنگ کردم، با خودم گفتم کی میتونه باشه... من به کی توجه نکردم؟ کی منو دوست داره؟ اون کیه؟ سوومی با تعجب گفت: خوددرگیری بدی داشتی! تهیونگ با چشمای گرد گفت: واییی شما تاحالا خوددرگیری نامرا رو ندیدین، یجور عجیبی به خودش میپیچه.... اصلا دختریه که همیشه نگرانه ولی در عین حال ریلکسه، میفهمین چی میگم؟ هاکیو با حرکت سر: نه... بقیه خندیدند، هیسانگ با لبخند روی لبش گفت: خوشم میاد از داستانتون.... معماییه، یک فیلم بسازین ازش. نامرا نگاه به هیسانگ خندید و گفت: خوبه کارگردانی هم خوندم، میشینم مینویسم میسازم. هیسانگ با هیجان گفت: منم گریمور بازیگرات میشم. هاسو با خنده گفت: آقا منم عکاس میشم. نامرا با خنده گفت: اووو عکاس و گریمور هم حل شد. دونگمی اشاره به یونگی گفت: آهنگساز هم داریم. یونگی خندید و با حرکت دست گفت: در خدمتم. جین داد زد: بازیگر هم دارین. بقیه با هیجان خندیدند و نامرا نگاه به ته و جین گفت: دوتا هم داریم...
نامرا نگاه به نامجون، دستی به شونش کشید و گفت: تو مجری صحنه یا دستیار کارگردان شو.... دوتایی فیلم خودمون رو با بازی جین و ته میسازیم. نامجون بهش خندید، هاکیو مظلومانه گفت: منم میخوام کمک کنم. بقیه بهش نگاه کردند؛ کوک با لبخند گفت: من و تو اسپانسر و تهیهکننده میشیم. هوسوک بلند خندید و دست زد. هاکیو حالت خفنی نگاه به کوک گفت: یحححح.... هاکیو نگاه به بقیه با حرکات دستش گفت: وِر ریچ! خندههای هوسوک بلندتر شد. بقیه هم خندیدند. سوومی با خنده گفت: داستان رو تعریف کنین بابا... تا فیلم رو بسازین طول میکشه. خنده های آخرشون رو کردن. نامجون دستی به چشماش کشید و گفت: عااا خب بعد اون چندتا کد دیگه هم گفتم تا اینکه کد آخری رو خودم بهش دادم. جیهوا لبخندش بزرگتر شد و گفت: کد چی بود؟ نامجون با لبخند گفت: عااا اول بزارین اینو بگم..... (گلوشو صاف کرد) خب حدود دو ماه از کدنویسی های.... هاسو با تعحب گفت: دو ماااااههه؟ بقیه خندیدند. هاسو اشاره به نامرا گفت: چه دلی داری بخدا... نامرا لبخند زد و گفت: آخراش دیگه اهمیت ندادم بهش! نامجون با لبخند دوباره گلوشو صاف کرد و ادامه داد: دو ماه گذشت؛ یک روز که از اتاق ضبط بیرون میشدیم نامرارو صدا کردم و بهش یک تیکه کاغذ که کد داشت دادم... نامرا کنجکاوانه کاغد رو نگاه کرد. تا چشمش به کد خورد، با چشمای گِردش نگام کرد و هول زده گفت "کی اینو بهت داد که بدی به من؟" دخترا مظلومانه به نامرا نگاه کردند، دونگمی گفت: عزیزم... نامرا با چشمای برقزدش به دونگمی نگاه کرد و لبخندی زد. جیهوا درحالی که دست روی قلبش بود، آروم گفت: چی گفتی بهش؟ نامجون دماغشو بالا کشید و گفت: گفتم "از طرف خودمه... اون من بودم، اونی که دوست داره منم" نامرا حالت شاکی ضرباتی به میز زد و با داد گفت: چرا الان هم باید گریم بگیرههههه؟ هاکیو با لبخند نگاش کرد، بغلش کرد و گفت: گریه کن اشکال نداره. نامرا با خنده سرشو توی شونه هاکیو فرو کرد. کوک دستی به چشماش کشید و گفت: عاااح نونا! سوومی با لبخند گفت: چیشد بعدش؟ نامجون نگاه به میز خنده آرومی کرد، دستی به چشماش کشید و گفت: نامرا فرار کرد.
یکدفعه چهره همشون متعجب شد. هاسو و جیهوا و سوومی باهم گفتند: چییی؟ پسرا از خنده غش کردند. هاکیو که داشت سر نامرا رو نوازش میکرد، با حرف نامجون دست نگه داشت. با تعجب به نامرا نگاه کرد. نامرا همونحالت خندید. هاکیو با تعجب گفت: چرا آخه خواهرم؟ هاسو حالت شاکی گفت: تو چجوری فرار کردی؟ اصلا چرا فرار کردی؟ با خودت چی فکر کردی؟ پسره بدبخت داره بهت اعتراف میکنه بعد تو فرار میکنی؟ نامرا سرشو بلند کرد، بلند میخندید و همینجور چشماش رو پاک میکرد. نگاه به هاسو با خنده گفت: دستپاچه شدم... نمیدونستم چی بگم بهخاطر همین رفتم. نامجون نگاه به یکجایی با حرکت دست آروم گفت: سرییییییع ازم دور شد. کوک با خنده گفت: در برابر استرس هایی که نامجون به نامرا داد...کار نونا عددی حساب نمیشد. دونگمی با حرکت سر گفت: داشتم بههمین فکر میکردم. هاسو با خنده آروم نگاه به نامرا گفت: حالا بگو کجا رفتی؟ (رو به نامجون) تو چیکار کردی؟ نامرا و نامجون بهم نگاه کردند. نامرا همون حین گفت: منکه...(نگاه به هاسو) رفتم پیش هیونبین معنی کد رو بدونم چیه... هیسانگ با کنجکاوی گفت: راستی عدد چند بود؟ نامرا یکم فکر کرد و گفت: فک کنم ۰۸۴۰ بود که میشه "بریم سر قرار؟" سوومی دست زیر چونش گفت: بعد چی شد؟ نامرا نفسی تازه کرد و ادامه داد: هیونبین معنیشو گفت بهم و منم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت... خوشحال بهخاطر اینکه نامجون بهم اعتراف کرده بود، ناراحت هم بهخاطر اینکه یک آشوب بزرگ با قرار گذاشتنمون بپا میشد. هیسانگ با حرکت سر گفت: آره؛ اینجوری خیلی بد میشد. سوومی با خنده گفت: تو چیکار کردی نامجونا؟ نامجون نگاش کرد و با خنده گفت: مثل نامرا شدم، با خودم میگفتم "نکنه ازم خوشش نمیاد؟ نکنه اصلا نباید بهش میگفتم؟ چرا بهش گفتم؟ چرا فرار کرد؟ نکنه کس دیگهای رو دوست داره!" از بس روم فشار بود رفتم به پسرا گفتم. هوسوک با خنده گفت: اول اومد به من گفت؛ عرق کرده بود... من بهش گفتم "شاید شوکه شده، اخه یهویی بهش گفتی"
جین با حرکت سر گفت: تا حالا نامجون رو اونجوری ندیده بودم. یونگی حالت شاکی گفت: بهش گفته بودم این راه درستی نیست... مثل آدم برو بهش بگو ولی گوش نکرد، اینم آخر و عاقبت که هردو ترسیده بودند. بقیه خندهای کردند و نامرا نگاه به میز گفت: من که از خدام بود که نامجون دوست پسرم باشه... همیشه خوابشو میدیدم، (نگاه به بقیه) دل رو زدم به دریا؛ منم بهش گفتم دوست دارم و پیشنهادش رو قبول کردم. نامجون با لبخند نگاش کرد. کوک دست زد و گفت: اعتراف سخت با پایان شیرین... هاکیو هم پشتسرش دست زد و داد یواشی کشید. جیمین با خنده گفت: از اون روز به بعد با نامرا صمیمیتر شدیم... (اشاره به خودش) من بعضی وقتا "زن داداش" صداش میکردم. بقیه خندیدند؛ دونگمی گفت: کیوت! جیهوا لباشو خیس کرد و گفت: چند وقت میشه؟ نامرا یکم حساب و کتاب کرد و گفت: مال سهونیم سال پیشه! هیسانگ کیوت و باکنجکاوی گفت: خواستگاری رو هم بگو. نامرا مالشی به گردنش داد و اروم گفت: خواستگاریییی.... نامجون سریع گفت: توی کمپانی نصف شب همه رفته بودند؛ نامرا باید میموند کمپانی و به بعضی کارا رسیدگی میکرد... من رفتم پیشش و ازش خواستگاری کردم، همین. نامرا با حرکت سر گفت: خواستگاری اتفاق خاصی نیفتاد؛ ساده بود.... فقط با حلقه توی دستش اومد داخل سالن فیلمبرداری؛ من تنها بودم. همون وسط ایستاد و داد زد (اداشو دراورد)"نامرااا!" بقیه با تعجب خندیدند. نامرا خندید و ادامه داد: من با ترس برگشتم و شاکی گفتم "ترسیدم بچه؛ چی شده؟" هوسوک با خنده گفت: یادمه اونموقع ها به نامجون خیلی "بچه" میگفتی... به ما هم "پسرم" میگفتی! با خنده دست زد. بقیه هم با تعجب خندیدند. نامرا خنده ای کرد و ادامه داد: بعد... (تکخنده) دوباره داد زد "حاضری با من تا آخر عمر زندگی کنی؟" من هنگ کردم و گفتم "حالت خوبه؟ چی داری میگی؟ چی خوردی؟" بعد گفت(اداشو دراورد) "نه چیزی نخوردم" یکدفعه همونجا زانو زد، حلقه رو درآورد و داد زد "هوانگ نامرا.... افتخار میدی از این به بعد کیم نامرا صدات کنند؟" بقیه خندیدند و جیهوا باخنده گفت: اعععع چه رمانتیک و باحال.. نامرا با لبخند حرفشو تایید کرد و ادامه داد: منم هیجانزده سمتش رفتم و قبول کردم... و همین الان هم اینجاییم. جین با خنده گفت: اعتراف کردین، ماچ کردین، ازدواج کردین، الان در خدمت ما هستین! بقیه به خاطر جمله آخر خندیدند. نامرا دستاشو بالا گرفت و کیوت گفت: تموم شدددد. هاسو با خنده گفت: سر داستان شما حرصی شدم.
نامجون با خنده گفت: ببخشید که باعث شد عصبانی بشی! هیسانگ با خنده گفت: اسم زوجتون رو سم میزارم، چون واقعا سم بودین هردوتاتون! جیهوا با حرکت سر گفت: موافقم. نامرا و نامجون خندیدند. هیسانگ ادامه داد: از کوکیو هم زوج ورزشکار و ریچ! هاکیو با کنجکاوی و خنده گفت: کوکیو چیه؟ هیسانگ با لبخند گفت: اسم شیپتون... همین الان ساختم. کوک با لبخند نگاش کرد و گفت: خوشم اومد. هیسانگ لبخندی زد و ادامه داد: جینسو شما زوج گَنگ! جین خنده شیشه پاککنی کرد. هاسو گفت: گنگمون بالاست، و جینسو هم قشنگه. جین بیشتر خندید. هیسانگ خنده ای کرد و ادامه داد: تِهُوا هم میشه زوج جاذاب...(با حرکت دست) دقت کنین جذاب نه، جاذاب! بقیه خندیدند. تهیونگ نگاه به جیهوا گفت: جاذاب خانوم! جیهوا خندید و سرشو روی بازوی ته گذاشت. هیسانگ با خنده ادامه داد: هوپمی شما زوج سانشاین، چون واقعا هردوتاتون واقعا نوریبخشین... بعد خودش از حرفش خندش گرفت. سوومی با خنده گفت: سانشاین که هوسوکه، منم باهاش سانشاین شدم. هوسوک با خنده گفت: توهم سانشاینی بیبی! هاکیو درحال فکر کردن گفت: اسم شیپشون رو هم میتونیم سُپ بزاریم نه؟ هوسوک بلند خندید؛ یونگی نگاه به هاکیو گفت: شیپ من و هوسوک میشه سپ، باز اشتباه میگیرن. سوومی با حرکت دست گفت: همون هوپمی خوبه. جین درحالی که چونشو مالش میداد گفت: نظرتون راجب سوپ چیه؟ صدای خنده ها بلند شد، هوسوک با خنده گفت: نه، نه دیگه... مِنوی غذایه مگه؟ هیسانگ با حرکت دست و خنده گفت: هوپمی هوپمی... (سرفهای کرد و نگاه به جیمین و دونگمی) دونگمین یا جیمی؟ جیهوا با لبخند گفت: اعع جیمی! جیمین با خنده گفت: هردوتا قشنگه. هیسانگ با حرکت دست گفت: یکی از این دوتا.... شما زوج رمانتیک هستین. دونگمی با لبخند: واااو! جیمین دستی به قلبش گرفت و آروم گفت: قلبم گرفت بمولا... آخ چه زیبا! هوسوک بلند خندید. کوک با لبخندی گفت: جیمین دراماتیک. بقیه خندیدند. هیسانگ نگاه به یونگی گفت: از ما هم یونسانگ شد... چیز دیگه ای به ذهنم نرسید که میشه زوج سیاهوسفید... نامرا با لبخند گفت: چه قشنگ! هیسانگ با لبخند گفت: یکجورایی با اینکه باهم فرق داریم ولی بهم میایم. یونگی لبخندی بهش زد و گفت: خوشم اومد.
هیسانگ نگاه به یونگی خندید. نامجون کیوت گفت: اسم شیپ مارو نگفتی. نامرا چندبار پلک زد و گفت: راست میگی...(نگاه به هیسانگ درحال ساختن) نامجون...نامرا... (با تعجب خندید) نمیشه! هیسانگ با خنده گفت: دقیقا منم هرکار کردم نشد. جیمین سعی کرد بسازه و نتونست، با خنده گفت: نمیشه.. یا نامجون میشه یا نامرا! هاسو حالت شاکی و خنده گفت: حتی شیپ کردن اسماتون باهم مشکل داره. نامرا بلند خندید و ضرباتی به بازوی نامجون زد. تهیونگ با لبخند و هیجان گفت: نام نام یا جونرا میشه گذاشت! هوسوک با لبخند گفت: بامزه میشه. نامرا با لبخند گفت: نام نام رو دوست دارم...(با حرکت سر کیوت) نام نام... تهیونگ لبخندی بهش زد. جیمین به میز نگاه کرد و زمزمه کرد: نام نام.... (رو به بقیه)شبیه اسم فیلم "ناک ناک" عه! بقیه با تعجب نگاش کردند. هاسو با تعجب گفت: اووو اون فیلم... نامرا دستی به پیشونیش کشید و گفت: با اینکه سلبریتی کراش هالیوودیم توش بازی میکنه هیچوقت اون فیلم رو بخاطر موضوعش ندیدم. هیسانگ با لبخند گفت: همدردیم؛ منم ندیدم. نامرا لبخندی بهش زد. دونگمی خواست بحث رو عوض کنه، ضربه ای به میز زد و گفت: من میرم بخوابم کی میاد باهام؟ جیمین سریع گقت: من میام. دونگمی سریع دست جیمین رو گرفت و باهم از تراس بیرون شدند. بقیه با تعجب نگاه کردند و تهیونگ آروم زمزمه کرد: ناک ناک؟ جیهوا که صدای ته رو شنیده بود، بازوی تهیونگ رو نیشگون گرفت و گفت: اععع. بعد خندید. جین خمیازه طولانی کشید و گفت: منم خواب دارم... هاکیو با چهره جمع شده گفت: ساعت چنده؟ هیسانگ که گوشی دستش بود گفت: ۵:۲۲... هوسوک با تعجب گفت: کی ساعت ۵ شد؟ جین نگاه به میز گفت: یکی به جیمین زنگ بزنه بیاد شام درست کنه. جیهوا خندید و گفت: بندهخدا. هوسوک درحال شمارهگیری بود و حرف زد: الو جیمینا.... بیا باهم شام درست کنیم.... آره نوبت مایه....(خندید) خجالت بکش..... عاا صب کن....(نگاه به بقیه) کس دیگهای میاد شام درست کنیم؟.... صدای جیمین از پشت گوشی اومد: هوسوکا... دونگمی هم میاد. هوسوک گوشی رو جای گوشش گرفت و گفت: اون که ظهر غذا درست کرد. یونگی گلوشو صاف کرد و گفت: جهنم؛ من میام. بقیه نگاه به یونگی خندیدند. هوسوک با خنده گفت: یونگی هم هست..... اوکی اوکی؛ بیا همینجا. گوشی رو قطع کرد. نگاه به یونگی گفت: مطمئنی؟ یونگی سری تکون داد و گفت: آره، شب آخره دیگه...
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
آورینننننننن سارانگه بیبی
بوووس ای لاو یو💜💜
پااارت جدییییددد
بسیار زیبا و دلنشین🌝🤍
ممنوننننننن💚💚