11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Umamy انتشار: 1 سال پیش 74 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
من دوباره اومدم...🚶♀️
میدونم خیلی وقت شده... نمیدونم چرا دیر مینویسم ولی هنوز دارم مینویسم این خوبه! نکته خوبش اینه که هنوز زندم😂🙂 عااا خب اول ببخشید بابت تاخیر زیاد و دوم اینکه ممنون که میخونین🩵
(عکس تقریبا شبیه خونهای که هستن،هست🌻) همه وسایلاشون رو داخل اتاقاشون چیده بودند. سوومی و دونگمی وسط حیاط ایستاده بودند و باهم حرف میزدند. سوومی اشاره به اتاقا: کدوم از تو و جیمین شد؟ دونگمی به یک اتاق اشاره کرد و گفت: اونی که نزدیک آشپزخونس! سوومی سری تکون داد و گفت: اوووم خوبه،(از راست شروع کرد و همینجور گفت) اتاق اول از هاسو و سوکجین؛ اتاق دوم از یونگی و هیسانگ؛ اتاق سوم از تهیونگ و جیهوا؛ اتاق چهارم از هوسوک و من؛ اتاق پنجم از نامجون و نامرا؛ اتاق ششم هم که غذاخوریه؛ اتاق هفتم کوک و هاکیو و در آخر اتاق هشتم مال جیمین...(دستاشو سمت دونگمی باز کرد) توعهههه! دونگمی لبخند زد و گفت: دقیقا! هاسو که روی پلهها نشسته بود گفت: از اینکه که اتاقارو بهم معرفی کردی...(نگاه به هاسو) سپاسگذارم! سوومی لبخندی زد و گفت: حالت خوبه؟ سرگیجه نداری؟ هاسو ایستاد و دست به کمر گفت: آره بابا حالم خوبه؛ بارداری هم اونقدرا سخت نیست! جین از توی اتاق گفت: هنوز اولاشه خانم، خدا بقیشو بخیر کنه! دونگمی خندید و نزدیک اتاقشون شد و گفت: جناب سوکجین...(در رو باز کرد و نگاش کرد) باید بهش دلداری بدی که من پیشتم! جین که روی تخت نشسته بود با لبخند نگاه به دونگمی گفت: به جز من کی میتونه پیشش باشه و باهاش همدردی کنه و اونو بخندونه؟ هاسو نفسی کشید و گفت: خداروشکر میکنم که یکی از بیماری های بعد زایمان رو نمیگیرم! سوومی خندید و اشاره بهش گفت: من فهمیدم کدوم بیماری رو میگی! دونگمی نگاه به هاسو لبخند زد. جین نگاه به هاسو گفت: کدوم. هاسو نگاه بهش گفت: افسردگی! جین خندید و اشاره بهش گفت: خوشحالم که به شوهرت ایمان داری. هاسو خندید و یکدفعه حالش بد شد... سریع سمت دستشویی رفت. جین با عجله بلند شد و بیرون شد. سوومی با هاسو تا دستشویی رفت. دونگمی جین رو گرفت و نگاه بهش گفت: دیگه باید به اینا عادت کنی، اینا عادیه! جین به دونگمی نگاه کرد و گفت: راست میگی. بعد خندید. جیهوا و جیمین و از اتاقاشون بیرون اومدند. نامجون با نگرانی گفت: چی شد؟ حالش خوبه؟ دونگمی با حرکت دست گفت: آره عادیه. جیمین سمت آشپزخونه حرکت کرد. هاسو و سوومی از دستشویی بیرون شدند، جیمین که نزدیکشون بود نگاه به هاسو گفت: خوبی؟ هاسو که دهنشو پاک میکرد گفت: خوبم بابا...(سرفهای کرد) فقط گشنمه. جین لبخندی زد نفس راحتی کشید.
(عکس: تقریبا هم همینجوریه؛ دیگه شما مربع بزرگ تصورش کنین🍻) تهیونگ از اتاق غذاخوری بیرون شد و گفت: آقا روده کوچیکم داره بزرگه رو میخوره. سر هیسانگ از آشپزخونه بیرون شد و با کلافگی گفت: از اول و تا آخر حرفاتون رو شنیدم... تقریبا ۵ دقیقه دیگه حاضر میشه بیاین خورده ریزارو بچینین روی میز! صدای خنده نامرا از اتاق غذاخوری اومد و گفت: خیلی باحاله که صدای همتون رو میشنوم. همه لبخندی زدند. صدای بلندی شنیده شد، تهیونگ با تعجب سمت غذاخوری رفت و گفت: چی شد؟ نامرا آب دهنش رو قورت داد و گفت: فقط زدم رو میز. باهم میز رو آماده کردند و دور هم نشستند. همشون جا شدند و میز هم پر غذا و رنگارنگ بود. همه بابت غذا از یونگی و هیسانگ و جیهوا تشکر کردند و شروع کردند به غذا خوردن. چند ثانیه اول چیزی نگفتند. هاکیو با دهن پر به اطراف نگاه میکرد، دوربین هایی که به سقف جاسازی شده بودند داشتند ازشون فیلم میگرفتند. براشون قلب انگشتی فرستاد و لقمشو قورت داد. جیمین با هیجان نگاه به بقیه گفت: این اولین غذاییه که اینجا میخوریم، نه؟ یونگی درحال برداشتن برنج گفت: نظر خودت چیه؟ هوسوک با خنده دست زد و رو به جیمین گفت: چند ساعت پیش رسیدیم اینجا، معلومه که اولین غذامونه! جیمین لبخند زد و گفت: میخواستم ببینم حواستون هست یا نه! دونگمی کیوت به جیمین نگاه کرد. هاسو با حرکت دست گفت: آره جون خودت! بقیه خندیدند. چند ثانیه سکوت شد و سوومی گفت: بعد ناهار چیکار کنیم؟ یونگی نگاه بهش گفت: خواب؛ بهترین گزینه! نامرا لقمشو قورت داد و گفت: من که باید ادیت زدن رو شروع کنم. هوسوک و جیمین و جیهوا با کنجکاوی گفتن: ادیت چی؟ تهیونگ با هیجان سرشو بالا گرفت و گفت: نامرا اون کلیپهایی که سه روز باهم گرفتیم رو ادیت میزنه؛ وسایلاشو آورده میخواد ادیت بزنه. نامجون با ترس نگاه به نامرا گفت: وسایلت دقیقا کجا بوده؟ نامرا با چشمای گرد نگاش کرد و گفت: نامجون... نامجون با حرکت دست گفت: خب اول بگو کجا بوده بعد اینجوری بگو! نامرا نفس عمیقی کشید؛ نگاه به نامجون گفت: روی صندلی عقب گذاشته بودم توی کوله پشتیم بوده! نامجون نفس راحتی کشید و گفت: عااح خوبه نیاوردمشون! نامرا خودشو روی جیهوا که کنارش نشسته بود انداخت و نفس راحت کشید. جیهوا با لبخند سر نامرا رو دست کشید.
هاکیو با تعجب گفت: یعنی نامجون تو همیشه تمام ساک و چمدونهای دستت رو پرت میکنی روی زمین؟ نامجون با خنده نگاش کرد و گفت: نه، کار واجب داشتم سریع تو اتاق انداختمشون! کوک با چشمای خرگوشی گفت: دشویی؟ بقیه خندیدند، نامجون اشاره به کوک گفت: دقیقا! دونگمی نگاه به هی سانگ گفت: تو سس دکوگ هارو درست کردی؟ هیسانگ با دهن پر گفت: آره، [خنده] از کجا فهمیدی؟ دونگمی لبخندی زد و گفت: غذاهای تو، یک مزه خاص میدن؛ به خاطر همین فهمیدم. یونگی درحال ریختن آب توی لیوان لبخندی زد و به هیسانگ نگاه کرد. جین درحال همزدن غذای توی کاسش بود و گفت: کی میاد بریم بیرون، گفتی پیاده تا کجا میتونیم بریم؟ نامرا لقمشو قورت داد و گفت: سوپرمارکت و کافیشاپ! هوسوک نگاه به نامرا: خرید با ماشین؟ نانرا با حرکت سر گفت: آره چون داخل شهره؛ ماهم از شهر دوریم تقریبا؛ ۵ کیلومتر دورتره! کوک داد کوچیکی زد و لهجه بوسانی گفت: ممنون بابت غذای خوشمزهای که درست کردین خانواده مین و خانم جیهوا! هاکیو با خنده و دهن پر نگاه بهش گفت: چرا اینجوری حرف میزنی؟ کوک با لبخند نگاش کرد و تکخندهای کرد. جین چندبار پلک زد و نگاه به همه گفت: کسی نمیاد؟ هوسوک درحالی که آخر غذاشو میخورد گفت: من میام هیونگ! کوک دست هاکیو رو بلند کرد و گفت: ما هم میایم! تقریبا غذا خوردنشون تموم شده بود. تهیونگ چشماشو مالوند و گفت: من خواب دارم! سوومی با هیجان دستشو بلند کرد و گفت: من؛ منم میام! جین حالت تحسینی سرشو تکون داد، نگاهشو به هاسو برد. هاسو نیم نگاهی بهش کرد و با دهنپر گفت: نه خستم! جین نگاه به بقیه گفت: اوکی... هرکی میاد همین الان بره حاضر بشه! هوسوک و سوومی بلند شدند. کوک هم بلند شد؛ هاکیو با تعجب نگاه بهشون گفت: با همین لباسا نمیشه؟ جین درحال بلند شدن، نگاه بهش گفت: وقتی میگم باید عوض کنیم باید عوض کنیم! هاکیو سری تکون داد و گفت: چشم قربان! اون ۵ نفر درحال رفتن بودند. تهیونگ هم بلند شد؛ سمت یونگی رفت و پشت سرش نشست، از پشت بغلش کرد و گفت: هیونگ، دلم میخواد بغلت کنم! یونگی اخمی کرد، حالت گریه عصبانی گفت: عااایش تهیونگا... دارم غذا میخورم. تهیونگ با لبخند و چشمای بسته سرشو روی شونه یونگی گذاشته بود.
جیمین با ظرف توی دستش بلند شد و گفت: پاشین ظرفارو بیارین، من میخوام ظرف بشورم! نامجون با هیجان نگاش کرد و گفت: اوووو؛ جیمیناااا! دونگمی چندبار به پاهای جیمین زد و کیوت گفت: پسره خوردنی؛ خر! جیمین با خنده از اتاق بیرون شد. نامرا درحال جمعکردن ظرفها بود. جیهوا نگاه به هیسانگ گفت: اون لوازم آرایشیتو آوردی؟ هی سانگ با حرکت سر گفت: آره، اگه میخوای الان بیا تو اتاق نشونت بدم. نامرا با ظرفای دستش بلند شد و گفت: میخواین برین...(درحال پوشیدن دمپاییاش) ما جمع میکنیم! هیسانگ و جیهوا بلند شدند، جیهوا توی کله نامرا دستی کشید و گفت: مرسی دختر مهربون نامجون! نامرا بلند خندید، به نامجون نگاه کرد. نامجون با لبخند گفت: حسودیت میشه؟ جیهوا اخمی به نامجون کرد و دمپاییاشو پوشید. هیسانگ با دوتا دستاش موهای نامرا رو بهم ریخت و گفت: با موهای کوتاه خیلیییییی بانمکتر شدییییی! نامرا داد و بیداد کرد، با خنده عصبی گفت: نکن؛ رفت تو چشاممممم! هیسانگ خندید و دنبال جیهوا سمت اتاقش رفتند. نامرا با فوت موهاشو کنار برد و سمت آشپزخونه رفت. هاسو نگاه به نامجون و یونگی و تهیونگ گفت: شما سه تا چجوری تحمل میکردین که موهای نامرا رو بهم نریزین! تهیونگ دستشو بلند کرد، نگاه به هاسو گفت: من بهم میریختم! دونگ می خندید و گفت: جدی؟ نامجون با لبخند گفت: اونموقع ته و جیمین و هوسوک با نامرا صمیمیتر بودن! هاسو با لبخند به تهیونگ گفت: خب تعریف کن! تهیونگ کنار یونگی نشست و نگاه به هاسو گفت: نامرا اونموقعها با جیمین صمیمیتر بود چون اولین بار استف جیمین بود. دونگمی با هیجان گفت: اعععع جالب شد؛ چه باحال! یونگی با لبخند نگاشون میکرد. نامجون آهی کشید و به بیرون نگاه کرد؛ نامرا وارد شد و شروع کرد به جمع کردن ظرف های روی میز! چون پشت ته و یونگی به نامرا بود، اونو ندیدند. تهیونگ با هیجان گفت: وقتی نامرا استف جیمین بود؛ اولا خیلی خرابکاری میکرد ولی خوب شد. نامرا با چشمای گرد و خنده به ته نگاه کرد. نامجون و هاسو و دونگمی از قیافه نامرا خندشون گرفت.
یونگی نگاه نامجون رو دنبال کرد و نامرا رو دید. نگاه به نامرا با تعحب آروم لبخند زد. تهیونگ با تعجب به خندیدن اونا نگاه میکرد. نامرا با ظرفای دستش بلند شد و گفت: خدایی اینقدر بد نبودم. ته با تعجب نگاش کرد، نگاه بهش خندید. نامرا لبخند زد و از اتاق بیرون شد. اونا به گفتگوشون ادامه دادند. نامرا دمپاییاشو پاش کرد و هاکیو از اتاقش بیرون شد و نگاه بهش گفت: بقیه رفتند؟ نامرا با حرکت سر گفت: نمیدونم... شاید بیرونن! سوومی سریع بیرون شد و نگاه به هاکیو گفت: حاضری؟ فقط من و تو موندیم... (دستشو دراز کرد) بدو بدو! هاکیو لبخندی به نامرا زد؛ سمت سوومی دوید. دستشو گرفت و باهم بیرون رفتند. نامرا اوفی کرد و داخل آشپزخونه شد. جیمین درحال ظرف شستن بود و یکدفعه داد زد: نامرااااااا! نامرا با اخم گفت: داد نزن لعنتی. جیمین نیمنگاهی بهش انداخت و مشغول شد: ببخشید خانم هوانگ! نامرا ظرفهارو کنار بقیه ظرفا گذاشت؛ آستینای خیالیشو بالا داد و گفت: بزار من آب بکشم. جیمین یکم کنار رفت و نامرا گلوشو صاف کرد و شروع کرد به آب کشیدن. جیمین آروم با خودش زمزمه میکرد و نامرا آروم سرشو تکون میداد. جیمین یکهو گفت: این همه شیر آب بازه مصرف نمیشه؟ نامرا شیر رو بست و گفت: خب بستمش! صدای هاسو از پشت سرشون اومد و داد زد: خسته نباشین! نامرا نیم نگاهی انداخت و هاسو داشت سمت اتاقش میرفت. لبخندی زد و داد زد: ممنانننن مادر! صدای بلند خنده هاسو اومد. جیمین از خندش، خندید و شیر آب رو باز کرد. نامرا برگشت و گفت: من آب میکشم. شروع کرد به آب کشیدن. *پنج نفره داشتند سمت روستا حرکت میکردند. جین و هوسوک و هاکیو و سوومی و کوک! هنوز به مغازهای نرسیده بودند. جین جلو حرکت میکرد. بلند با خودش حرف میزد: مگه نامرا نگفت پیاده روی کنیم میرسیم به مغازه و کافیشاپ، کدوم گو... هوسوک با خنده صدای بوق درآورد! جین نیم نگاهی بهش انداخت و نگاه به روبرو گفت: هایب خودش هاید میکنه نمیخواد، بوق بزنی!
هاکیو به مسیر ماشینایی که از کنارشون رد میشد نگاه میکرد. سوومی گردنشو صاف کرد و گفت: دلم خواست بدوم! سرجاش آروم درجا زد، یکبار دست زد. دوربین رو از دست کوک گرفت و شروع به دویدن کرد. از جین جلو زد و همینجور ادامه داد. کوک با حرکت دست داد زد: دور نشی! سوومی به دوربین توی دستش نگاه کرد و گفت: خب عزیزانی که دارن منو میبینن باید بگم که حس ششمم بهم میگه که بعد این پیچ حتما یک مغازه هست. نفس عمیقی کشید و تندتر رفت. دوربین رو جلو گرفت و مغازه پیدا شد؛ با خوشحالی داد زد: بچه ها مغازههههه! همه با خوشحالی دادی کشیدند. هاکیو که از همه بیشتر خوشحال شده بود دوید سمت سوومی. پسرا هم آروم حرکت کردند. سوومی دستشو دراز کرد؛ هاکیو رسید و دست سوومی رو گرفت و باهم سمت مغازه دویدند. مغازه خوراکی و سوپر مارکت بود. هردو داخل شدند و به فروشنده سلام کردند. فروشنده یک مرد میانسال بود و از دیدن هاکیو خندید و گفت: واییی شما جئون هاکیو هستین؟ سوومی با ذوق خندید و ضربهای به هاکیو زد. هاکیو نگاه مرد خندهای کرد و گفت: واییی آجوشی منو میشناسین؟ مرد خندید با حرکت دست گفت: دخترم طرفدارته، دو آتیشه...(پسرا وارد شدند) عاشقته! هاکیو با خنده دست زد. کوک اخمی کرد و گفت: کی عاشقته؟ مرد فروشنده از خوشحالی چشماش گرد شد و گفت: اوووو بنگتننننن...! جین با خوشحالی خندید و جدی دستشو جلو برد و گفت: عااا آجوشی؛ سلام! با هم دست دادند. مرد خندید و رو به هاکیو گفت: دخترم دیروز رفت سئول تا بازی شمارو ببینه...( هاکیو از خوشحالی صورتشو گرفت) اگه بفهمه که اینجایین حتما خوشحال میشه! هوسوک و جین درحال بررسی مغازه بودن. کوک با خنده جلو رفت و گفت: وااااح، پس چه شانس بدی داره! مرد خندید و گفت: اگه بفهمه که شما هم هستین؛ حتما پس میفته! سوومی خندید و گفت: دلم واسه دخترتون سوخت. مرد با حرکت سر گفت: اشکال نداره؛ میتونم امضا یا عکس واسش بردارم! صدای هوسوک از دور اومد: آجوشی؛ عجب مغازه خوب و مجهزی دارین توی این جنگل خوشگل!
مرد خندید و نگاه به داخل مغازه گفت: مغازه خودتونه؛ راحت باش! صدای خنده هوسوک اومد. سوومی هم سمت هوسوک حرکت کرد. هاکیو به میز تکیه داد و نگاه به مرد گفت: میتونین ویدیوکال بگیرین با دخترتون؟ مرد با خوشحالی خندید و گفت: البته که میتونم. دنبال گوشیش گشت. هاکیو با ذوق به کوک نگاه کرد. کوک با لبخند به هاکیو نگاه کرد و دستشو دور گردن هاکیو انداخت. جین نشسته بود و پایین یخچال رو نگاه میکرد. هوسوک و سوومی هم تنقلات انتخاب میکردن. مرد دوربین رو جلوی صورتش گرفته بود. جواب داده شد و صدای دختری اومد: عااا سلام بابا! مرد لبخندی زد و گفت: سلام ههجین؛ حالت چطوره؟ هاکیو با لبخند به چهره مرد نگاه میکرد. صدای دختر اومد: من خوبم بابا؛ خودت چطوری؟ مامان و اوپا چطورن؟ بابا خندید و گفت: همه خوبن، کجایی تو؟ صدای خنده دختر اومد: عااا بابا میخوام یک کار باحال کنیم؛ کنار کمپانی هایب ایستادم که همسر نامجون رو ببینم... همونی که اسمش نامرا بود. جین با تعجب بهشون نگاه کرد و خندید. هاکیو با خنده با حرکت دست رو به مرد گفت: بیام داخل کادر؟ مرد سری به نشانه تایید تکون داد. کوک خندید. هاکیو خودشو سمت مرد رسوند و کنارش ایستاد و نگاه به دوربین گفت: ههجین جان؛ نامرا الان ۲ کیلومتری مغازه...(جیغ دختر) بابات(خنده هاکیو) داره ظرف میشوره! صدای ههجین: واییی خدا... هاکیوووو؛ تو اونجا چیکار میکنی؟ مگه سئول نبودییییی؟ هاکیووووو! باباش خندید. جین با شوخی گفت: واااو فکر کنم خیلی دوست داره هاکیو! کوک نگاه به جین خندید. هاکیو با لبخند گفت: به نظر خودت میام مغازه چیکار میکنم؟ اومدم خرید... تازه (نگاه به کوک) با یک نفر دیگه هم هستم...(دستشو سمت کوک دراز کرد، آروم) بیا! مرد میخواست گوشی رو به هاکیو بده ولی هاکیو نگاه بهش گفت: دست خودتون باشه؛ توی کادر باشین! صدای جیغ دختر و خوشحالی دختر داشت شنیده میشد. کوک کنار هاکیو ایستاد و برای دختر نمایان شد. دختر با خوشحالی داد زد: یا خداااا؛ جونگکوک... واهایییییی، زن و شوهری اومدین به مغازه بابام!
مرد خندید و نگاه به کوک گفت: بایسش شما بودین. کوک لبخندی به مرد زد و نگاه به ههجین گفت: سلام ههجین؛ حالت خوبه؟ هاکیو نگاه به کوک گفت: نظر خودت چیه؟ کوک سرشو پایین گرفت و خندید. ههجین با خوشحالی و گریه گفت: اصلا نمیتونم باور کنم که شما اونجایین؛ الان....(دماغشو پاک کرد) الان همه فکر میکنن که من دیوونه شدم! شروع کرد به گریه کردن. هاکیو لبخندش محو شد و گفت: گریه نکن دختر...تو الان باید خوشحال باشی که ما جای بابات هستیم! کوک خندید؛ جین داد زد: نمک رو زخمش نپاش! خندهشیشه پاککننی کرد. هوسوک نزدیکشون شد و رو به مرد گفت: میشه گوشی رو بگیرم؟ مرد با احترام موبایل رو سمت هوسوک گرفت و هوسوک تشکر کرد. دوربین رو سمت خودش گرفت؛ ههجین تا هوسوک رو دید با داد خندید. هوسوک با خوشحالی گفت: سلام سانشاین بیتیاس؛ اشک بریزی ما هم اشک میریزیم... آرمی کوچولو! سوومی با لبخند به هوسوک نگاه کرد. صدای ههجین: وای جیهوپ خدایا... اگه همین الان بمیرم راضیم! جین اخمی کرد؛ درحالی که دستاش توی جیب شلوارکش بود نزدیک هوسوک شد و گفت: بدون دیدن چهره زیبای من میخوای زندگیت رو تموم کنی؟ دختر با خوشحالی دوباره جیغ کشید و داد زد: ورلد واید هندساممم! جین لبخند خستهای زد و گفت: یاااع ههجینا؛ حق نداری بمیری... هیچوقت؛ الان اگه نامجون اینجا بود هزارتا نصیحتت میکرد. مرد با خنده گفت: دخترم واقعا...(نگاه به کوک) با شما همیشه شاداب بوده! کوک لبخند زد و گفت: خوشحالم که باعث شادابی دخترتون شدیم. مرد خندید و دستی به بازوی کوک کشید، بعد دنبال برگه و خودکار گشت. صدای ههجین اومد: هیچوقت شانس نداشتم که شمارو از نزدیک ببینم... ولی الان دارم باهاتون ویدیوکال میگیرم! جین لبخند زد و گفت: نصیب هیچکس نمیشه... (درحال رفتن) مواظب خودت باش!
جین رفت؛ هوسوک نگاه به ههجین خندید و گفت: سوکجین از وقتی که دیسبند شدیم خیلی مود شده. صدای خنده ههجین اومد و گفت: سوومی یا هاسو پیشتون نیست؟ اونارو هم میخوام ببینم! سوومی تا اسمشو شنید ذوق کرد. هوسوک نگاه به عقب گفت: هاسو نیست جای بقیس؛ ولی سوومی اینجاست. سوومی نزدیک شد و هوسوک دستشو دور گردنش انداخت. سوومی کیوت دست تکون داد و گفت: سلام! ههجین با خوشحالی گفت: واهاییی؛ سوومی یکی از دوستام، از بین تمام همسرای بیتیاس تورو بیشتر از همه دوست داره؛ مطمئنم اگه بیاد از دیدنت خوشحال میشه. هاکیو درحالی که برگه رو امضا میکرد گفت: عزیزم؛ چقدر شیرینن اینا! سوومی با خوشحالی گفت: جدی؟ من تا حالا طرفدار نداشتم ولی الان یکی پیدا کردم... ممنون؛ از دیدنت خیلی خوشحال شدم ههجین. صدای ههجین: خیلیا دوستون دارن... کلا یک فن جدا هستین؛ اسمتون همسران بنگتنعه؛ خیلی خوبین! همه خندیدند و کوک گفت: آره منم راجبش شنیدم. هوسوک واسه ههجین بوس فرستاد و گفت: واقعا با دیدنت انرژی گرفتم ههجین؛ خوشحالم که هنوز از ما حمایت میکنین؛ خب گوشی رو میدم بابایی! [خلاصه واسش برگه رو امضا کردن و چند کلمه دیگه حرف زدن و مواد لازم رو خریدن] *خونه ساکت بود؛ تهیونگ خواب بود. جیهوا و هیسانگ توی اتاق هیسانگ نشسته بودند و باهم حرف میزدند. نامجون و یونگی روی صندلی های توی حیاط نشسته بودند و مثلا آفتاب میگرفتند. دونگمی درحال آب دادن گلای اطراف خوبه بود. هاسو توی اتاقش درحال خوندن چند مجله بود؛ که از سئول با خودش آورده بود. جیمین و نامرا هم توی اتاق غذا خوری نشسته بودند. نامرا میخواست کلیپهای سهروزه ای که اونجا بودند رو ادیت بزنه؛ جیمین هم چون بیکار بود میخواست یک سرگرمی پیدا کنه کنارش نشسته بود. نامرا عینکشو زده بود و به صفحه مانیتور نگاه میکرد. جیمین تکیه به دیوار، نگاه به لپتاپ گفت: چند تا فیلمه؟ نامرا آهی کشید و گفت: به این تعداد فیلما که نگاه میکنی، زیادن...(جیمین خندید، نامرا نگاه به جیمین) ۳۱ فیلم میشه!
جیمین چشماش گرد شد و گفت: چه زیاد! نامرا گلوشو صاف کرد و گفت: عااا خب همشون ۵ تا ۷ دقیقه بیشتر نیست... فقط باید کنار هم بزارمشون! نامرا نگاه به مانیتور و با حرکت دست: جوری که هایب واسم چینده اول باید هاکیو رو ادیت بزنم بعد مال تو و دونگمی.... تا به آخر که مال کوکه! جیمین سری تکون داد و گفت: یادمه ادیتور خوبی بودی اون موقع ها! نامرا نگاه به مانیتور تکحندهای کرد و گفت: آره، (نگاه به جیمین) به خاطر همین اینو دادن به من! جیمین لبخند زد و گفت: خب شروع کنیم؟ نارا یکم نزدیک میز شد و گفت: یس! جیمین هم نزدیک شد و به مانیتور خیره شد. نامرا همینجور موس رو تکون میداد و گفت: از هاکیو ۴ تا فیلمه... بیرون تو کارش! *هیسانگ و جیهوا توی اتاق بودند. هیسانگ درحال آرایش کردن جیهوا بود و همینجور میگفت: لعنتی پوستت خیلی صاف و نرمه. جیهوا هم با لبخند میگفت: به خدا پوست خودتم اینجوریه... فقط دقت نمیکنی! هیسانگ خندید، عقب رفت و نگاه به جیهوا گفت: خب تموم شد... تغییری نکردی؛ جوری آرایش کردم که تغییر نکنی. جیهوا آیینه رو جلوی صورتش گرفت و با خوشحالی گفت: واااو؛ توشگل شدم. هسسانگ روی زمین دراز کشید و گفت: بودی! جیهوا خندید و همینجور صورتشو نگاه میکرد. *هاسو درحال خوندن مجله بارداری راحت بود. یجورایی با آرامش یکجا نشسته بود و مجلههایی که مادرش موقع بارداری خودش میخوند رو مطالعه میکرد. لبخند کوچیکی روی لباش نشسته بود و با خودش گفت: الان ۱ ماه گذشته... هنوز ۸ ماه دیگه مونده..(خیره به روبرو) بعد این مسافرت باید برم پیش یک متخصص زنان! نفس عمیقی کشید و یکدفعه در باز شد. جیهوا و هیسانگ بودند. هاسو با تعجب نگاشون کرد و گفت: وااااااو جیهوا... بعد این آرایش باید بری پیش ته اینجا چیکار میکنی؟ دوتایی کنار هاسو نشستند و جیهوا با خنده گفت: ته خوابه؛ حاضری هیسانگ خوشگلت کنه؟ هاسو ابرو بالا انداخت؛ مجله رو کنار گذاشت و گفت: چرا که نه. هردو خوشحال شدند و هاسو رو خوشگل کردند.
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
.
سلام بشرا خوبی
خیلی خوب مینویسی واقعا دوست دارم بدونم آخرش چی میشه .
لطفا بقیه پارت ها رو بزار 💙
چرا انقد قشنگ مینویسی؟🥲
چرا هر داستانه قشنگی هست حمایتاش کمه؟
عرررررر مرسییی😭😭😭😂🩵💙🩵💙🩵
نمیدونم🫠😂🌼
واقعیته🫂💙