
ناظر عزیز لطفا منتشر کن..پارت اخره🙂
با شنیدن صداهای گنگ بالای سرش چشماشو باز کرد...همونطور که به سختی چشماشو باز نگه داشته بود سعی داشت افراد بالای سرشو شناسایی کنه...کم کم که چشماشو باز تر کرد با دیدن چهره نگران پسرا(همون اعضا) مقداری حالا خورد که یکدفعه یاد اتفاقاتی افتاد که بین خودشو تهیونگ رخ داده بود...همونطور سعی داشت چشماشو باز تر کنه تا چهره تهیونگ و پنج نفر کنارشو بهتر ببینه یکدفعه در اتاق باز شد و نامجون هم به همراه دکتر وارد شدن..از اونجایی که صدا ها هنوزم براش گنگ بود متوجه حرف های دکتر نمیشد اما یا تمام توانش سعی داشت حرفی بزنه و حال بچشو بپرسه...
با شنیدن صداهای گنگ بالای سرش چشماشو باز کرد...همونطور که به سختی چشماشو باز نگه داشته بود سعی داشت افراد بالای سرشو شناسایی کنه...کم کم که چشماشو باز تر کرد با دیدن چهره نگران پسرا(همون اعضا) مقداری حالا خورد که یکدفعه یاد اتفاقاتی افتاد که بین خودشو تهیونگ رخ داده بود...همونطور سعی داشت چشماشو باز تر کنه تا چهره تهیونگ و پنج نفر کنارشو بهتر ببینه یکدفعه در اتاق باز شد و نامجون هم به همراه دکتر وارد شدن..از اونجایی که صدا ها هنوزم براش گنگ بود متوجه حرف های دکتر نمیشد اما یا تمام توانش سعی داشت حرفی بزنه و حال بچشو بپرسه...
با صدای ضعیفش لب زد:ت...تهیونگ.... تهیونگ که صدای ا/ت رو شنید با بغض دستشو گرفت و گفت:ج..جانم..قشنگم؟ ا/ت:ب..یچمون حالش خوبه؟ تهیونگ با اینکه انتظار این سوالو داشت باز هم سرش پایین بود و جواب نمیداد.. ا/ت که با سکوت تهیونگ دستاش شروع به لرزیدن کرد سرشو سمت بقیه پسرا چرخوند و با دیدن سرشون که پایین بود صداشو با سختی بلند تر برد و ادامه داد:چه بلایی سر بچمون اومده؟ تهیونگ جواب منو بده...چرا حرف نمیزنید..تهیونگ...با بچمون چیکارکردی؟ سوالا رو یه سختی و. با مکث میگفت اما توی هر کلمه میشد نگرانی و درد رو توی وجودش حس کرد...تهیونگ دست های ظریف ا/ت رو محکم تر گرفت و با صدایی اروم گفت:بچمون...از پیشمون رفت..
با شنیدن حرف های تهیونگ با سختی از تخت بلند شد و سرم رو از دستش بیرون کشید...حالش خیلی بد بود و فقط دلش می خواست از اونجا دور شه...بدون توجه به حرف های تهیونگ و با تمام توانش سمت در دویید که دستش توسط تهیونگ گرفته شد.. تهیونگ:ا/ت...م...میفهمی..داری کجا میری؟ جیمین:ا/ت بشین تو هنوز کامل خوب نشدی... ا/ت:نمیخوام صداتونو بشنوم...از همتون متنفرم..حاLم از همتون بهم میخوره...و بعد دستو از دست تهیونگ بیرون کشید و بدون توجه به تهیونگ و پسرا که دنبالش میدوون و صداش میکنن و با تمام سرعتش میدووید تا جایی که از بیمارستان خارج شد و سمت خیابون رفت و خواست از اونطرف خیابون رد بشه که صدای فریاد تهیونگ و پسرا و بعد نور شدیدی توی چشمش خورد و...
*چهار ماه بعد* مثل همیشه راس ساعت 12 اومد... با صدای بغض آلود و گرفتش موهای آشفته ای که روی صورتش ریخته بود رو کنار زد لنگ زدان با زانو های سست به سمتش رفت و کنار قBرش به زانو هاش اجازه افتاده داد...دستشو روی عکس خاک گرفته دختر کشید و با صدای بی حالش گفت:هر روز دارم شکسته تر میشم مگه نه؟همش از نبود توعه...از کمپانی استعفا دادم...دیگه توان حرف زدن ندارم چه برسه به خوندن...ا/ت...هر شب یه این امید میخوابم که صبحش بیدار نشم...من توی سیاهی غرق شدم...نه خانواده ای دارم نه دوستی..و نه عشقی...میدونی چقدر حالم از خودم بهم میخوره؟میدونی...قلب انسان فقط یکبار از ته قلب عاشق میشه...بعدش...اون عشق به اندازه قدیم نخواهد بود...من...فقط منتظرم که...ب*میرم:)
دلم خیلی برای این داستان تنگ میشه ولی داستان جدیدمو به زودی آپ میکنم:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
افسردگی بعد پایان فیک گرفتم🗿
یااااا،چرااااا
عالییی بید🧡
بقيه آهن ربا جذب ميكنن اين تصادف و بدبختي:)
دقیقااا-
عالیبودعشقوم
راستیمنومیشناسیدیگهاره؟😐
بنظرت میتونم نشناسمت بیبی؟
گفتمشایدیادترفته
عیجنبیبی!؟
عوم:) 🪄🐦
توپارت16بخاطراینکهاعضاسرتهیونگدادمیزدنخندمگرفتبعدالاناومدماینپارتوخوندممودمتغییرکرد
ازخندهرفتمتوگریه😂حالامامانماومدهبهباباممیگهیهروزبایداینوببریمتیمار..ستانواقعانیازداره😐💔
الهی🥺🐈⬛🪄
نباید آنطور تموم میشددد😭😭😭😭
اشکامو برگردوننن😭😭😭😭
الهی
هعببببب
آخه این چه پایانیه چرا هجا میرفت ماشین میزد بهش؟ نویسنده جوابمو بدهههههه
دیه نمیدونم فک کنم با ماشین مشکل داره
از چشمامممم داره سیل میاد مراقب باشید شما رو نبره😔💔
هعی😐
عههه سیل قطع شد😔 🪡
#سم_خواران😐
اسمم روشه اسید خوردنه😔
به اسم داستان نگاه میکنم بیشتر اشکم میریزه....
الهی🥺
🥺🥺